نوشتهها
یادداشت های روزانه ای که در شب نوشته میشوند.
این منه در من و یک شهر خیس و بازیهای عجیب روزگار ، هریک هزار حرف نگفته دارند . هرکدام بظاهر شاد و هزار غم در پستوی پنهانِ دل نهفته دارند . از هرسوی و جهت ، چه سهل و یا که صعب ، چه آسان یا که سخت ، چه شیرین و چه تلخ، از آسمان و تقدیر یا که مردمان سرزمین ، هرآنچه بر من روانه میشود ، برایم یک دلیل و بهانه میشود _ عاقبت نیز در اینجا تبدیل به یادداشتی شبانه میشود.....
از هنرکده خارج میشوم و طبق معمول چند نفری از هنرجویان بی ریاح و خوش قلب هستند تا بخواهند حین گذر از مسیر هنرکده تا پارکینگ در خیابان کناری همقدم با من بیایند و مباحث غیر درسی را مطرح کنند . اینبار یک هنرجوی عزیز راجع به مبحث شخصی و معاشرت هایش نقل میکند و هم از جانب دیگر از پدرش کمی گلایه دارد . اینکه پدرش فرد محبوبی بین همسایه ها نیست و این امر آزارش میدهد .
او میگوید که پدرش یک فرد متکدی و گدا را که به کوچه شان آمده بوده به فحش و ناسزا گرفته و یکبار دیگر نیز چند کًهلی غیور را که هنرنمایی میکردند و ساز ویولون و ضرب تمبک مینواختند را وادار نموده تا می بایست بجای قطعه موسیقی مستهجن و ضد انقلابی و فاسد ، آهنگی انقلابی و مجاز بنوازند .
از او با لبخند میپرسم که مگر آنها چه می نواختند ؟
او در کمال تعجب پاسخ میدهد که؛ سلطان قلبها
لبخندی از سر تعجب بر لبم ماسیده میشود و نگاهی به یقه ی تا آخر بسته ی او میکنم . او کمی توپول و بسیار مهربان است . نوجوان خوش قلبی است که ظاهرا تازه وارد دنیایی از چرا ها و چیستی ها شده . گویی پس از خروج از پیله ی تاریک ابریشم و پرواز در آسمان با انفجاری از نور های مسرور کننده مواجه و و کمی سردرگم است .
. او همیشه لیستی از پرسش هایش را کف دستانش نوشته و یک به یک میپرسد و تلاش میکند با قدم های سریع من ، پیش بیاید و عقب نماند و این امر نیز سبب نفس نفس افتادنش شده.
. با حالتی که انگار او هم کلاسی ام باشد و ما همسن باشیم لحظه ای توقف میکنم . زیرا او مشغول خواندن سوال دیگری از کف دستانش بود و زیر پایش را ندیده و افتاده است درون گلباغ حاشیه ی پیاده رو . او آنقدر دوست داشتنی و بامزه است که موقع برخواستن از فرط اضافه وزن و نداشتن آمادگی جسمانی ، ابتدا چند قلت میخورد روی چمن ها و بعد بر میخیزد.
سپس حرف جدیدی یادش میآید و نفس نفس زنان میگوید:
اجازه آقا ما عادت کردیم قبل از بلند شدن از زمین چند تا قلت بزنیم و بخاطر همین حذف شدیم و همه خندیدند به ما.... پدرمون هم اومده بود و عصبانی شد و شب که برگشتیم خونه به مادرم گفت که این بچه ات بدرد تشک کشتی هم نمیخوره . چون مسابقه اول بود رده ی نوجوانان و من همون پنج ثانیه اول که خوردم زمین بطور غریزی و از سر عادت چند تا قلت زدم بعد پا شدم و بابت هر قلت که زده بودم سه امتیاز به حریفم داد داور . انگار که من رو فیتیله پیچ کرده باشه سه مرتبه . بعد اجازه آقا میدونی چی شد .... اون حریفم خودش متوجه نشد که از من ۹ بر صفر جلو افتاده و تازه با من دست داد تا مسابقه رو شروع کنیم . راستش رو بخواهید منم خودم متوجه نبودم . بعد دیگه همون لحظه پشت ما رو زد زمین و ده امتیاز دیگه گرفت و شدیم ۱۹ بر صفر در حالیکه اندازه ی دو بار ضربه فنی صرف ده ثانیه اول از من امتیاز گرفته بود ولی من حتی هنوز گارد آغاز مسابقه رو نگرفته بودم و به پدرم نگاه میکردم . پدرم دستاش جلوی صورتش بود و با دست دیگرش آرام سینه میزد . نمیدونم چرا داشت سینه میزد . خودش هم مث ما کشتی گیر بود جوان که بود . البته اون موقع مو داشت . و مادرم میگه که پدرم حتی ایام محرم توی هیات زنجیر زنی بود ولی زنجیر نمیزد و در عوض اون طنابی رو نگه میداشت که مرز بین زنانه و مردانه رو جدا میکنه ... اجازه آقا بعد فکر کنم همین طوری هم با مادرمون آشنا شده بود البته فکر کنم . مطمئن نیستم . بعد اجازه آقا ولی خودش یکبار به من گفت که الم بلند میکرده . یعنی المبر بوده . ما فکر کنیم پدرمون هرچیزی که خودش نبوده ولی دوست داشته باشه رو الان از من توقع داره تا بجاش باشیم . مثلا به من میگه که آن شالله امسال نی بایست المبر محله باشیم . ولی من سنم هنوز کمه . همسن های من همه میرن گیم نت بازی میکنن ولی پدرمون میگه گیم نت هرکی بره سیگاری میشه . بعد ..... (نفس نفس میزند و چهره اش کبود شده )
_ خب یخورده زبون به دهن بگیر . کبود شدی پسر . تو اسمت چی بود ؟ .
آقا اجازه آقا . ما خادم المهدی هستیم. البت عمو اینام اسمشون توی شناسنامه ، می گسار هست . یعنی ما هم بودیم ولی عوض کرد و گفت بعد این اقدامش بود که ترفیع درجه گرفت و مدیر شد.. بعد اجازه آقا....
او مشغول گفتن باقی حرفهایش بود . و من متوجه ی ازدهام و شلوغی انتهای خیابان شدم . دو نفر به دور یک نیسان آبی رنگ همدیگر را تعقیب میکنند پیرمردی لنگ لنگان پیوسته به پشتش نگاه میکند و با زبان شیرین آذری فحش هایی نثار طرف دیگر میکند و اما طرف مقابل جوانی رشید و ورزیده با تنپوش کار است . ظاهرا تصادفی شده . زیرا شیشه ی دودی یک خودرو بر روی زمین ریخته . هر دو با یکدیگر همشهری و همزبان هستند . و من متاسفانه نمیتوانم بفهمم که چه میگویند به هم . ولی تعدادی دیگر از هنرجویان هنرکده نیز کناری ایستاده اند و نظاره گر هستند . با دیدن من به سمتم می آیند و سلام میگویند. علیک گفته و قصد عبور دارم که صدای پیرمرد بلند میشود و چیزی میگوید به من . من نمیدانم او چه گفته ولی چیزی شبیه به جمله ای مانند : گلبورا .... گلبورا گلبورا . منا باخ . هارا قارداش . هارا گوزل؟.. گلبورا ....
من نیز متوجه ام که آن پیرمرد با من است . ولی نمیتوانم متوجه ی حرفش شوم . او پیوسته حرف میزند. و وسط حرفش خطاب به پسرک و طرف دعوایش چند فحشی هم حواله میدهد. پسرک از کوزه در میرود پیرمرد خودش را به درماندگی زده و ناله میکند و پشت من پناه گرفته . من وسط دعوای آنان گیر افتاده ام . هنرجویان چیزی را به آن جوان میگویند . بنظرم یک یا دو سال از من هم بزرگتر است و قابل احترام . او پیش می آید و با ته لهجه ی شیرین و زیبای آذری به فارسی حرف میزند و او نیز به تبعیت از هنرجویان مرا آقای معلم خطاب میکند. در حالیکه من معلم نیستم . بلکه مدرس هستم آن هم بصورت قراردادی . پیرمرد پیوسته وسط حرفهایش می افتد و میبیند که فحش هایش کار ساز نیست اینبار سمت جوان کفش لنگه اش را پرت میکند. پسرک از این رفتار پیرمرد خونش به جوش آمده . و کاسه ی صبرش لبریز شده . صورت برافروخته و گر گرفته چشمانش را بسته و دندان هایش را به هم فشار میدهد و مشتش گره شده . در این لحظه هنرجوی توپول و پر حرف در نقش مترجم ظاهر میشود و میآید کنارم می ایستد و میگوید: آقا اجازه شما متوجه شدید ؟
من سرم را تکان نمیدهم و زبانم را چرخانده و میگویم نه .
او کمی خوشحال شده و یکدم یگر پیش میآید و مانند آقای چلنگر مشغول ترجمه میشود. او میگوید:
پیرمرد ه الان گفت که دیوانه ی دیوث هرچی میکشم از دست تو میکشم .
پسره گفت که یکم زبون به دهن بگیر دریچه مصنوعی هست . تنگه . فشار بالا . ... .
نگاهی به او میکنم زیرا مفهوم حرفهایش را نمیتوانم متوجه شوم . ظاهرا پسرک به دریچه ی قلب پیرمرد اشاره داشته و از او خواسته آرامش خودش را حفظ کند . و فشار خونش بالا نرود .
آنها در چشم بر هم زدنی مجدد شلوغ کرده و چیزهایی به یکدیگر میگویند که هنرجو وامانده آیا نیاز به ترجمه شدن هست یا که خیر ؟ . ...
پیر مرد چیزی از من پرسید . و من به هنرجو نگاه کردم . چون نمیدانم چه گفته
هنرجو از ابتدایش قسمت فحش های ناموسی مخصوص دعوا را ترجمه میکند. به او میگویم که نیازی نیست . فقط پرسشی که از من داشت را ترجمه کن .
هنرجو یادش نمیآید که او چه گفته و جه پرسیده بوده . عاقبت پیر مرد لنگه ی دیگر کفشش را هم در آورده و سمت جوان پرتاب میکند. پسرک از کوره در رفته هجوم می آورد. پیرمرد پشتم پناه گرفته و مرا سپر انسانی کرده و ناله میکند. پسرک لباس کاری بر تن دارد که بر رویش اسم شرکت نصب داربست حک شده و بار نیسان نیز لوله های بلند داربست است .
هنرجو میگوید: آقا اجازه اینا تصادف رانندگی کردن . یعنی تصادف کردن باهم . یعنی با هم دوتایی باهم تصادف کردن .
من متوجه ی تاکید بر واژه ی " باهم" میشوم ولی از درک صحیح آن عاجزم . خب این شرح واضحات بود معلوم است که با یکدیگر تصادف کرده اند .
هنرجو میگوید: اجازه نه آقا. با هم تصادف نکردن که .... بلکه دوتایی با هم تصادف کردن .
در دلم میگویم به درد ترجمه هم نمیخوری خادم المهدی .....
پیرمرد دم گوشم و خطاب به جوان داد میزند و فحش میدهد.
از کوره در میروم ولی خودم را جم جور میکنم و کمی صدایم بلند میشود و میگویم که :
ای آقا.... حالا مگه چی شده . خجالت بکشید . حالا خدا رو شکر که هر دو طرف سالم هستید . هزار بار ضرر مالی باشه بهتره تا بخواد یکبار ضرر جانی باشه . برید خدا رو شکر کنید که به خودرو آسیب رسیده . خب صافکاری و نقاشی رو واسه همین جور وقتا گذاشتن دیگه.....
به یکباره همه ساکت میشوند
نمیفهمم چرا پسرک دستانش را سمت آسمان برده و خدا را شکر میکند
پیرمرد پا برهنه از پشت سرم در آمده و کنار پسرک می ایستد . جهتش سمت من است و با لهجه ی شیرین آذری و زبان فارسی با کمی کشو قوس و کلی اشتباه در بکار بردن فعل و فاعل و مفعول چیزی میگوید که شبیه به این جمله است:
یعنی شما الان .... مثلا یعنی الان .... که گفتی مثلا .... یعنی ما مثلا چی کار بایستی کنیم ؟ .... مثلا....
هنرجوی مستعد به ترجمه از من میپرسد که آیا نیاز به ترجمه است؟
اخمی میکنم برایش . تا کمی سنجیده تر رفتار کند
در پاسخ میگویم: مثلا..... خب آرامش خودتون رو حفظ کنید و برید با هم دیگه یجوری کنار بیاید . با دعوا مرافه که کاری از پیش نمیره . زشته ناسلامتی همشهری و همزبان هستید با همدیگه . برید و رضایت همو جلب کنید .
پیرمرد کفشهایش را پا کرده و بوسه ای به شانه ی من میزند.
من متعجب مانده ام. زیرا خب من که چیز مهمی نگفتم . اینرا هر کودکی هم میتوانست تشخیص دهد . پس چرا به یکباره آب سردی بر آتش جنگ و جدل آنان ریخته شد و آرام گرفتند .
پسرک تشکر کرد و حین رفتن چیزی گفت که من نفهمیدم .
او گفت : نه صافکاری نه بتنه کاری و نه نقاشی . فقط شیشه ست .
گفتم : خب خدا رو شکر . برو بسلامت . خیر پیش .
پسرک سوار نیسان شد.
پسرک سوار نیسان شد
و اینکه پسرک سوار نیسان شد و.....
نمیدانم با چه رویی باید بقیه اش را روایت کنم . ...
پسرک سوار نیسان شد .
سر و ته کرد و آمد کمی جلوتر ایستاد . و تشکر کرد . پیرمرد هم لنگ لنگان سمت نیسان آمد . و رفت جلوی همان نیسان نشست .
و من با دهانی باز و حالتی گیج و سر در گم .
خب اینها چرا هردو با یک ماشین رفتند ؟...
هنرجوی نیز برایشان دست تکان داد .
من نیز دست تکان میدادم .
آنها لبخند به لب میرفتند و بوق میزدند و دست تکان میدادند.
و من ماندم و ناباوری آن لحظه که برگشتم تا سمت خودرویم بروم و در کمال ناباوری چند قدم بالاتر ایستادم و مانند مجسمه ای بی حرکت ماندم وقتی دیدم شیشه ی سمت راننده شکسته و سر جایش نیست... ..
هنرجو درحالیکه مشغول خوردن هویج بود و کاملا آرام و از شرایطش راضی ، حین جویدن همزمان حرف میزد و صدایش واضح نبود اما چیزهایی شبیه به اینرا میگفت :
آقامون گفته که با بالاتر از خودت همیشه دوست شو . تا سبب پیشرفتت بشه . من هم یک قدم فراتر گذاشتم و با هیچ کدوم از هم کلاسی هام دوست نشدم . بلکه.... بلکه .... (قسمت سفت هویج) بلکه با آقای معلم مون دوست شدم . یعنی شوما ...
سپس ته هویج را هم شوت کرد و بجای آنکه سمت سطل آشغال برود از شیشه ی شکسته ی خودرو رفت داخل . ...
نگاهی به من کرد و متوجه ی وخامت اوضاع شد . و چند قدم عقب نشینی کرده و باقی مسیر را دوید. ....
شهروز براری
پسرک از کوزه در میرود!؟... اشتباه تایپی جالبی بود و دلم نیومد که ویرایشش کنم . منظورم از کوزه کوره بود آخ که موقع تایپ و تلفظ چنین واژگانی همیشه خطراتی در کمین نشسته . از دوغ گازدار گرفته تا رحلت جانسوز امام و الی آخر..... با احتیاط تایپ کنید . مسیر لغزنده ست ...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
2
- ژانویه 16, 2022
شهروز براری
لوله های داربست بلند تر از طول نیسان هست و طبیعتا مقداری از آن در سمت انتهای نیسان بیرون می ماند و معمولا لونگ قرمزی از آن آویزان میکنند تا بهتر دیده شود ، ولی اینبار ظاهرا جای لونگ از تکه پارچه برزنتی سرخی استفاده کرده بودند که مخصوص همین کار هست و روی تکه پارچه تبلیغ شرکت کرایه و نصب داربست...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 30, 2022