نوشتهها
با صدای مهیبی از خواب پرید !
وای خدایا این صدای چی بود دیگه ؟ از ترس خودش را به بالش چسباند. سر وصدا مال زن و شوهر طبقه بالایی بود که داشتند مشاجره و دعوا میکردند، گوشهایش را حسابی تیز کرد ظاهرا مرد همسایه چیزی را به سمت همسرش پرت کرده بود. صدای خانم را شنید که با فریاد میگفت: من دیگه نمیتونم با دست لباسهاتون رو بشورم، یا یکی رو میاری لباسشویی رو تعمیر کنه، یا خودت شب لباسها رو بشور و صدای مردی که ازراه پلهها جواب میداد،امروز زنگ میزنم میاد تعمیرش میکنه وصدای کوبیدن درب کوچه...
همچنان دلش نمیخواست ازتختخوابش بلند شود. احساس کوفتگی عجیبی میکرد. خودش را سرزنش میکرد که شب گذشته وقت خود را برای دیدن آن فیلم مزخرف گذاشته بود. تمام ذهنش درگیر شخصیت داخل فیلم بود و آن دختری که نیروهای ماورایی آن قدر آزارش دادند تا در آخر دختر دست به خودکشی زد. نزدیک صبح خوابش برده بود. با دیدن ساعت روی دیوار به خودش نهیبی زد وگفت:
پاشو رویا پاشو! بلند شو برو به زندگیت برس اون فقط یه فیلم بود. با بیحوصلگی از تخت به پایین آمد و به سمت دستشویی رفت. صدای بچههای همسایه طبقه بالایی تو دستشویی پیچیده بود. مثل این بود که چند نفر همزمان باهم صحبت میکنند. به صداها گوش کرد اما چیزی نفهمید. دوباره به خودش تلنگری زد و گفت:
_ بابا بیخیال رویا اون فقط یه فیلم بود. با یک دست شیر آب را باز کرد و با دستی دیگرش مشتی آب به صورتش زد. به آینه نگاهی کرد در همین حین لامپ دستشویی خاموش شد. ضربان قلبش به تپش افتاد. به لامپ نگاهی انداخت لامپ روشن شد. تلاش میکرد ترس را به وجودش راه ندهد برای همین، دو دست خودش را آب پر کرد و محکم به صورتش کوبید. چشمانش را که باز کرد همه جا تاریک بود. صدای همهمه ها بیشتر شده بود. رویا وحشتزده دستگیره در را کشید، اما در باز نشد. دوباره به لامپ نگاهی کرد، لامپ روشن شد. همچنان تلاش میکرد در را باز کند. حس خیلی بدی داشت گرمای نفسهای کسی را پشت سرش احساس میکرد. آرام به آینه نگاهی انداخت.همانی بود که مدام دخترک داخل فیلم را تعقیب میکرد. جیغ بلندی کشید و با فشار هر دو دست درب دستشویی را باز کرد. تمام تنش از ترس میلرزید، به سمت پنجره رفت تا شاید کسی را ببینید، ولی هیچ کس نبود. عجیب بود در آن ساعت از روز خلوت بودن کوچه. به سمت سینگ ظرفشویی رفت، یک لیوان آب پر کرد وسر کشید. در همان حین صدای بلندی را شنید. از ترس پاهایش توان قدم برداشتن نداشت.
_خدایا این صدای چیه دیگه؟
آرام به سمت صدا رفت. صدا از تلوزیون بود که خود به خود روشن شده بود. صدای تلوزیون خیلی بلند بود. شخصی که در صفحه تلوزیون دیده میشد میگفت:
_خانم تلفنتون رو جواب بدین!
_ساکت شو لعنتی و با کنترل تلوزیون را خاموش کرد. صدای عجیبی از داخل اتاق شنید. با شنیدن صدا داشت سکته میکرد. خوب گوش کرد. صدای گوشی ناآشنا بود که از اتاق میآمد. دستانش را بر سرش گذاشت و تا جایی که میتوانست با صدای بلند جیغی کشید. از صدای جیغ خودش از خواب پرید.
صداهای توی کوچه آزارم میداد. شاید هم این سروصداها باعث شدند من از خواب بیدار بشوم. بهرام هم بدون اینکه من را از خواب بیدار کند رفته بود. با اینکه بارها از او خواسته بودم من را بیدار کند تا با هم صبحانه بخوریم،ولی او همچنان اصرار داشت تو بگیر بخواب هر وقت از خواب سیر شدی پاشو برو صبحونه بخور.گوشی موبایلم را برداشتم بهرام برایم پیام گذاشته بود:
_سلام عزیزم صبح بخیر
برای تولدِ بچهی خواهرت یه عروسک خریدم شب خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم گذاشتمش داخل کمد برو ببین خوشت میاد؟ اگرهم دوستش نداشتی میبرم عوضش میکنم.
گوشی را کناری گذاشتم. به طرف پنجره رفتم. بازش کردم دلیل این همه سروصدا تو کوچه زنهایی بودند که برای خرید سبزی دور وانت مشهدیهاشم جمع شده بودند. دوستم اقدس هم کنار آنها ایستاده بود و منتظر بود تا نوبتش بشود. با دیدن من کنار پنجره دستی تکان داد و گفت:
سبزی میخوای رویا جون؟ من لبخندی زدم و با اشاره دست گفتم نه ممنون نمیخوام. پنجره را بستم و به آشپزخانه رفتم. زیر شعلهی کتری پر از آب را روشن کردم تا جوش بیاید. به دستشویی رفتم. صداهای همسایه ها را داخل دستشویی میشنیدم از دیشب که اون فیلم را دیدم کلا به صداهای که میشنیدم حساس شده بودم. توی آینه خودم را نگاهی کردم و گفتم چیزی نیست که بترسی تو فقط یه فیلم دیدی. تلوزیون را روشن کردم فقط برای اینکه صداهای اطرافم را نشنوم. صدای کتری که بلند شد به آشپزخانه رفتم و مشغول دم کردن چای و آماده کردن صبحانه شدم. چای را در لیوانی ریختم وهمان جا روی صندلی آشپزخانه نشستم. آرام مشغول صبحانه خوردن شدم. در همین حین صدای تلوزیون قطع شد. ولی راحت و آسوده لقمه ام قورت دادم به خیال اینکه برقها رفته چایم را که هورت میکشیدم. چشمم به چراغ روی هود افتاد. روشن بود. پس یعنی برقها نرفته؟ ناگهان استرس عجیبی تمام وجودم را گرفت بیدرنگ از جایم بلند شدم تلوزیون خاموش را نگاهی کردم. کمی ترسیده بودم. یاد صحنه فیلم افتادم که وقتی تلوزیون خاموش میشد چه اتفاقاتی میافتاد. حسابی ترسیده بودم نمیدانستم در آن لحظه باید چه کار کنم. به سمت پذیرایی رفتم کنترل را برداشتم و مجددا تلوزیون را روشن کردم. فکری به سرم زد. پنجره را دوباره باز کردم. ظاهرا تازه نوبت اقدس شده بود. صدام را بالا بردم و داد زدم:
_اقدس جون سبزیتو که خریدی بیا باهم پاکش کنیم.
_مزاحمت نباشم؟
_نه بابا این حرفها چیه یه چای هم باهم میخوریم بیا خوشحال میشم.
_باشه عزیزم سبزی رو بگیرم اومدم.
پنجره را بستم. خوشحال بودم که اقدس دعوتم را پذیرفته؛
زنگ که خورد بلافاصله در را باز کردم. درب پذیرایی را هم نیم باز کردم وبرای ریختن چای به آشپزخانه رفتم. چایها را که ریختم صدای تقتق در را شنیدم بلند گفتم:
_بفرمایید من هم الان میام.
سینی چای را برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم. همان جا خشکم زد. قلبم از ترس ایستاده بود. آقایی با هیکل درشت داخل پذیرایی بود. با دیدنش چند ثانیهایی هنگ کردم. فقط نگاهش کردم. او هم به من زول زده بود. چشم در چشم بودیم که من به خودم آمدم. سینی چای از دستم رها شد. ناخودآگاه شروع کردم جیغ زدن. آن مرد بیچاره که حالا از رفتار من جا خورده بود عقب عقب به سمت در ورودی رفت.
-خانم چرا جیغ میکشی؟ برای تعمیر لباسشویی اومدم.
من که خیلی ترسیده بودم داد زدم لباسشویی ما که خراب نیست.
_ آقای شما از صبح دم به دقیقه زنگ میزنه
در همین حین اقدس سبزی تو بغل رسید. با دیدن آن مرد گفت:
_با کی کار داری آقا؟
در حالی که داشت برگه کاغذ تو دستش را نگاه میکرد گفت:
_اومدم لباسشویی اقای شهبازی رو تعمیر کنم.
داد زدم: خونهی آقای شهبازی طبقه بالاست. اینجا طبقهی همکفه.
در حالی که داشت از خونه خارج میشد.
_ خانم اول بپرس کیه بعد در رو باز کن.
اقدس که جلوی در ایستاده بود و حال و روز من را تماشا میکرد گفت:
_شما اول ببین با کی کار داری بعد وارد خونهی مردم بشو.
و در را محکم پشت سرش بست.
_ حالت خوبه رویا؟
من که حسابی ترسیده بودم خودم را رها کردم روی مبل. هنوز دست وپاهایم میلرزید با کمی بغض گفتم:
_نه اقدس خوب نیستم دیشب تنهایی خوابم نمیبرد نشستم یه فیلم نگاه کردم حالا تمام اتفاقات فیلم داره برام مرور میشه.
اقدس به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آبقند برگشت. رو به من گفت:
_بخور حالت جا بیاد. چرا اینقدر ترسیدی؟ چیزی نیست که بعد هم قاه قاه خندید و گفت:
_ یه فیلم دیدی دیگه چیزی نشده که. بعد هم شروع کرد تکههای لیوان شکسته را جمع کردن.
_فکر کردم تویی در رو باز کردم
اقدس با کمی تمسخر: بعد دیدی که یه سبیل کلفته؟ و دوباره با صدای بلند خندید معلوم بود به زور جلوی خندهاشرو گرفته
من که هنوز حالم خوب نبود گفتم:
_اقدس همش داره اتفاقهای عجیب وغریبی میافته.
_مثلا چه اتفاقی؟ تو پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن، والا توهم زدی چیزی نیست و من را با اصرار به طرف دستشویی برد. وارد دستشویی که شدم خودم را تو آینه نگاهی کردم.
_ رویا بچه شدی؟
ناگهان تاریک شد. نگاهی به لامپ کردم روشن شد. مشتی آب به صورتم زدم چشمم را که باز کردم باز هم همه جا تاریک بود و دوباره روشن شد. گفتم:خیلی مسخرهای اقدس و لبخند تلخی به آینه زدم. باز لامپ خاموش شد و هر بار فیلم دیشب برام مرور میشد. داد زدم:
_ اقدس من میگم میترسم تو داری من رو اذیت میکنی؟
اقدس که انگار متوجه حرف من نشده بود دردستشویی را باز کرد و گفت:
_چی شده رویا؟
من به لامپ نگاهی کردم. در همین حین لامپ خاموش شد. هردو به هم خیره شدیم. هر دونفرمون حسابی جا خورده بودیم. از چشمهای اقدس ترس داشت بیرون میزد. من عصبی شده بودم گفتم اقدس جان ببخشید من میرم خونه مادرم نمیتونم اینجا بمونم. میرم تا بهرام هم بیاد. اقدس گفت:
_ بیا بریم خونهی ما.
_نه اقدس جون میرم خونهی مادرم تا بهرام بیاد و به سمت اتاق رفتم.
در کمد را باز کردم. مانتویم را برداشتم. ناگهان صدایی شنیدم. گوشهایم را تیز کردم. اقدس هم حال من را داشت. صدای گوشی موبایلی نا آشنا میآمد. اقدس با صدایی لرزون گفت:
_من اصلا گوشی همراهم نیست اومدم سبزی بخرم. هر دو تا حد مرگ ترسیده بودیم. سراسیمه اتاق را ترک کردیم و به سمت درب خروجی رفتیم. در را که بستم اقدس گفت:
_خونتون جن داره رویا جان هر دو حسابی ترسیده بودیم. آن قدر ترسیده بودیم که وقتی جلوی در خروجی یادمان افتاد که سبزی داخل آپارتمان جا مانده، هیچ کدام جرات نکردیم برگردیم و سبزی را از داخل برداریم و وحشتزده با هم از ساختمان خارج شدیم.
نویسنده: سیده زهره مقیمی
پست شد در: یک نویسنده یک موضوع
کلمات کلیدی:
بزرگ ترین ترس من
سید زهره مقیمی
با ادامه دادن داستان علت ترس برملا میشد و من میخواستم که مخاطب به دلایل ترس بیشتر فکر کنه
-
دوست داشتن
1
- ژوئن 26, 2022