عکسها و نوشتههای من در اینستاگرام منتشر می گردند.من را در اینستاگرام دنبال کنید: Behroozi.reza
پیرمرد هر روز صندلی تاشواش را میزد زیر بغل و میآمد کنار ساحل می نشست. یک کت مائویی مشکی و شلوار پارچه ای گشاد می پوشید. انگار با دریا قهر بود، گاهی پشتش را به ساحل می کرد. شاید با دریا صحبت می کرد و وقتی جوابی نمیشنید قهر می کرد. شاید هم نور منعکس شده خورشید در دریا چشمان کم سویش را آزار می داد. هر روز ساعتها کارش همین بود. میآمد، مینشست، به دریا پشت میکرد، با خودش حرف میزد و میرفت.
امروز دریا طوفانی بود. هر چه نگاه کردم ندیدمش. آن نقطه سیاهرنگی هم که آن طرف تر بود هر چه بود پیرمرد نبود. نمیدانم شاید یک زن چادری بود. نزدیک تر که آمد دیدم درست حدس زدهام. یک زن چادری که در یک دستش دمپایی هایش را گرفته بود و دست دیگرش در دست دخترش بود. دخترک با پاهایش صدف ها را جابجا می کرد و هر از چند گاهی برمیگشت و جای پاهایش در ساحل را نگاه میکرد.
بیرون شرجی بود و شیشه اتاقم را مه گرفته بود. تقریبا هر ده دقیقه، درست مثل کسی که تلویزیونش برفکی شده و باید آنتن را تکان دهد، باید مه ها را کنار می زدم، تا تصویر واضحتر شود. از دور دیدم مردی با یک بستنی قیفی بزرگ به سمت زن چادری آمد، در راه گوشه های نان بستنی قیفی را لیس میزد تا بستنی آب شده روی دستش نریزد. به لب ساحل که نزدیک شد ایستاد. کودک نبود. مادر این طرف و آنطرف دوید. پدر بستنی را پرت کرد. کودک نبود. حتی جای پاهایش هم محو شده بود.
فردایش پیرمرد آمد کنار بستنی آب شدهای که پدر دیروز برای دخترک خریده بود نشست. حالا فقط از بستنی یک نان خیس خورده مانده بود. اینبار پیرمرد از همان اول به دریا پشت کرد. دریا آرام گرفته بود.
4 نفر
شاید خیلی ها نیاز داشته باشند از تجربیات شما یا دانسته هایتان درباره چاپ کتاب استفاده کنند. پس لطفا اگر در رابطه با نجوه چاپ کتاب، مراحل، هزینه ها، تجربیات خوب و بد و یا اصلا چاپ کردن یا نکردن اطلاعات یا دانسته ای دارید با بقیه دوستان به در کامنت ها به اشتراک بگذارید.
من قصد دارم یک مجموعه از عکسهای خیابانی و داستان های کوتاه رو چاپ کنم. اما اطلاعاتی در این زمینه ندارم.
حسام زاهدی
سلام آقای بهروزی ممنون از این بحثی که پیش کشیدید. من تجربه چاپ چندتا کتاب ترجمهای در حوزه کسب و کار و نوآوری دارم و با انتشارات مختلف فرایند چاپ کتاب رو پیش بردم. برای کتاب شما فکر میکنم روش مرسوم و معمولش این باشه که با یک انتشارات مرتبط با عکس ارتباط بگیرید و از آنها مشاوره بگیرید. ما در همبودگا...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
1
- فوریه 21, 2021
رضا بهروزی
جناب زاهدی ممنونم بابت پاسخ و حمایتی که در همبودگاه از نویسنده ها میشه. من هیچ تجربه ای در این باره ندارم. از شما و دوستان دیگه می خوام اگر میشه با جزئیات بیشتری توضیح بدید. فکر می کنید اصلا این کار در این شرایط اقتصادی به صرفه هست؟
-
دوست داشتن
2
- فوریه 21, 2021
حسام زاهدی
بصورت کلی که کار کتاب از نظر اقتصادی به غیر موارد خاص که اون هم خیلی هزینه تبلیغات براش انجام میشه خیلی اقتصادی نیست و خالق اثر بیشتر دنبال ارزشهای معنوی اون هست. اما شاید به روش پیشفروش بشه میزان تقاضا رو شناسایی کرد و بر اساس همون تعداد مشخصی چاپ کرد که حداقل ضرر اقتصادی تحمیل نکنه به شما.
-
دوست داشتن
1
- فوریه 21, 2021
کنار پنجره ایستاده بودم و آبیاری گلدان زیر پنجره را تماشا می کردم. صدای خالی شدن پمپ اتوماتیک گجت آب پاش گلدان و اسپری مه ساز با صدای گجت کتابخوان خودکار همزمان شده بود. امروز پنجشنبه بود و گجت کتاب خوان میدانست که من پنجشنبه ها دلم کتاب تاریخی میخواهد. امروز دلم می خواست از گذشته کتاب بشنوم و گجت برایم کتابی با نام «پایان قرن منحوس» را انتخاب کرده بود. کتابی که در آن سرگذشت اجدادمان را نوشته بود و حالا یکی از پر فروش ترین کتاب های سال ۱۴۹۹ است.
«مقدمه: این کتاب با تلاش و کوشش فراوان از دیده ها و شنیده های نسلی که در قرن گذشته زیسته اند و همچنین آثار ویدیوئی آن قرن، گردآوری گردیده است.»
به نظر کتاب جالبیست. سرنوشت افرادی که یک قرن پیش از ما زندگیکرده اند.
آب پاش کارش تمام شد، کتابخوان متوقف شد و صدای صندوق پستی آمد. امروز روز تولدم است، هدیه ای که آسو برایم سفارش داده بود رسیده بود. یک لایف گلاس بزرگ. یکبار به آسو گفته بودم که از لایف گلاس خوشم نمی آید. روی جعبه نوشته بود به امتحانش می ارزد، عاشقش می شوی! تکنولوژی جالبی است، یک پسر و یک دختر کوچک داخلش بود که در گوشه ای بسته شده بودند و به دستور من زندگیشان آغاز می شد. یک زندگی واقعی در ابعاد کوچکتر در یک خانه شیشه ای. شاید اگر اجدادمان این لایف گلاس را ببینند باورشان نشود که علم چقدر پیشرفت کرده و آدم ها بجای حیوان خانگی از آدمک های واقعی نگهداری می کنند.
گجت کتابخوان اجازه گرفت تا ادامه کتاب را برایم بخواند. «اگر آماده شنیدن ادامه کتاب هستید لطفا سرتان را تکان دهید». لایف گلاس را درون دیوار کنار نوشیدنی ساز جاگیر کردم سرم را تکان دادم.
«در اواخر قرن گذشته فراگیر شدن بیماری های ناشناخته کابوس زندگی بشر شد و همین امر باعث یک انقلاب دیگر در نحوه زندگی انسان گشت. چیزی که شاید بزرگترین فرق زندگی کنونی ما با زندگی اجدادمان است. فرار از زندگی جمعی و کاهش جمعیت.»
دستم را به نشانه توقف تکان دادم. کتابخوان متوقف شد. دلم یک نوشیدنی میخواست. به سمت نوشیدنی ساز رفتم و یک نوشیدنی سفارش دادم.چشمم به دکمه کنار لایف گلاس افتاد که کنارش نوشته بود «دستور بدهید تا زندگی مان را شروع کنیم.»
دکمه شروع را فشردم و در حالی نوشیدنی ساز برایم یک نوشیدنی خنک آماده میکرد به کتابخوان گفتم بخواند.
«همه چیز از یک ویروس ساده آغاز شد، چیزی که آن موقع ناشناخته بود و جان بسیاری را گرفت، اما انسان کنونی پیشرفت تکنولوژی و سهولت زندگی اش را مدیون همان ویروس به ظاهر ساده امروزی است.»
به گجت گفتم تا تصاویر آن موقع را نشانم دهد. خودروهای فلزی زمینی، چهره های با مزه آدم های ساده آن موقع، خانه های سنگی و بتنی. انسانهایی با هزاران آرزو و امیال پوچ، حالا کجا هستند؟ چه دوران مسخره ای، چه زندگی بیهوده و سختی. چه خوب که در آن دوره نیستم. گجت اجازه گرفت تا ادامه کتاب را برایم بخواند...
باطری نیمه ورم کرده دوربینم را شب جمعه شارژ میکردم، صبحش کفش های اسپورتم را پا میکردم و خودم را به حوالی یکی از خیابانهای پر جمعیت می رساندم. گاهی ولیعصر، گاهی فردوسی و اگر حوصله می کردم تجریش نیز یکی از گرینه هایم بود. دو الی سه ساعت پیاده روی و بیش از سی شات عکس به درد نخور حداقل دست آورد یک روز تعطیلم بود.
اما حالا حس میکنم دیگر این دوربین به درد نمیخورد، قدیمی شده و از دوربین بودن فقط ظاهرش را خوب حفظ کرده است. حتی عکس های گوشی ام گاهی کیفیت بهتری دارند.
کفشهایم هم دیگر عمرشان به سر رسیده. آنقدر بجای پاشنه کش از انگشتم برای پوشیدنشان استفاده کرده ام که پاشنه شان خراب شده و پشت پایم را میزند
تهران هم دیگر حال و هوای خوبی ندارد. نه رهگذران حوصله دارند که سوژه بی خبر من شوند و نه من از دیدن چشم های ورم کرده و چهره های عبوس پشت ماسک به وجد می آیم.
حالمان که خوب شد اول از همه یک پاشنه کش می خرم. از این پاشنه کش های بلند که آدم برای پوشیدن کفشش نیازی ندارد حتی خم شود.
1 نفر دوست داشت
همسایه دیوار به دیوار من، مجری یکی از شبکه های تلویزیونی است. هر شب ساعت نُه می توانم از شبکه پنج جویای احوالش باشم. یک مرد چاق با چشمان از حدقه بیرون زده و نگاهی شبیه مردهای همجنس باز. البته در تلویزیون کمی خوشکلتر است. همسایه طبقه پایینی یک خانم مجرد است که تازه به این ساختمان نقل مکان کرده. این خانم را تابحال ندیده ام اما گمان می کنم احتمالا از آن خانم های باکلاس و شیک پوش امروزیست. شاید گزینه جدیدم برای ازدواج باشد، نمی دانم!
با کمک گوشی پزشکی و به لطف سازنده این ساختمان به راحتی می توانم ساعت ها خودم را با گوش دادن به حرف های روزمره همسایه ها سرگرم کنم. همسایه کناری ام، همان مرد مجری به تازگی یک تابلو گران قیمت خریده، از آن تابلوهایی که مرد های لخت رویش نقاشی شده اند. تابلوهای خانه مجری را اتفاقی وقتی درِ خانه اش باز بود دیدم. همه شان مرد های لخت بودند. اگر مجری همجنس باز نیست پس چه علاقه ای به نقاشی های مردان لخت دارد؟!
دیروز با زنش سر مهمانی رفتن دعوایش شده بود. داشتم تصور می کردم با آن چشم های درشتش وقتی سر آدم داد و فریاد می کند چقدر باید ترسناک باشد. چند روز پیش یک آبسردکن خریده بودند و سر محل نصبش با همسرش به توافق نمی رسیدند.
همسایه طبقه بالایی اما زیاد ماجرای خوشی برای تعریف کردن ندارد. اگر گوشی را به سقف بچسبانم اکثر اوقات صدای چرخیدن چرخ ویلچر را می شنوم و گاهی اوقات صدای غر غر کردن پیرزن هنگام قرار دادن لگن زیر پای پیرمرد. با آمدن همسایه طبقه پایینی می توانم گوشی را به کف ساختمان خودم یعنی سقف همسایه طبقه زیرین بچسبانم و صدای راه رفتنش را نیز بشنوم. زیاد صحبت نمی کند. موقع راه رفتن صدای تق تق کفش پاشنه بلندش را می توانم بشنوم. امروز مانند قدیم برایش یک نامه می نویسم. شاید اینگونه راحت تر بتوانم دلش را ببرم. یک نامه می نویسم و آن را روی بالکنش پرت می کنم. صبح که به گل هایش آب می دهد قطعا نامه را را هم می بیند.
صدای دعوای همسایه کناری حواسم را پرت می کند. صدای داد و قال و شکستن ظرف و ظروف مثل فیلم ها. بیچاره مجری امشب باید با سر شکسته یا مثلا چشم کبود اخبار بگوید. زن مجری قهر می کند، در را می کوبد و می رود. حتما می رود خانه مادرش، یا شاید هم می رود یک هتل پنج ستاره. الان می توانم قیافه مجری را تصور کنم. چشمان قلمبه اش قلمبه تر شده و به تابلوی جدیدش خیره شده.
خودکار را بر می دارم و نامه را می نویسم: «اسم من سیامک است، همسایه شما. من به تازگی متوجه شده ام که شما تنها زندگی می کنید. اگر دوست داشته باشید می خواهم شما را از تنهایی در بیاورم. من به شما وفادار می مانم.» نامه را موشک می کنم و پرتاب می کنم. موشک کاغذی بر می گردد و به سمت بالکن مرد مجری می رود. در نامه چه چیزهایی نوشته بودم؟ درست خاطرم نیست. خدا کند مجری نامه را نخواند، ای کاش در نامه نوشته باشم برسد به دست خانم طبقه پایین...
بعد از عوارضی، کنار یک صندوق صدقات زهوار دررفته که پایهاش داخل زمین لق میزد، زانو زده بودم و بالا میآوردم. دستم را به پایه صندوق گرفته بودم و حس میکردم تهران دارد از دماغ و دهانم بیرون میزند. هنوز صبحانه نخورده بودم، فقط صبح که سوار کامیون شدم راننده برایم یک چای سنگین به قول خودش راننده کامیونی ریخت و من خوردم. حالا مقداری چای، دود کامیون، آلودگی هوای تهران و قدری زرد آب بالا میآوردم.
به سمت کامیون برگشتم، پاهای بیجانم را بالای رکاب گذاشتم و سوار شدم. راننده که خنده گشادی روی لبانش بود با لهجه کردی گفت: «نگفتم با اتوبوس بیا». نگاهش کردم و گفتم: «چیز خاصی نیست، آلودگیه هوای تهرانه». دلم میخواست ادامه بدهم و بگویم که اصلا بخاطر همین است که دارم می روم، آلودگی تهران مریضم کرده، سرعت زندگی پیرم کرده، خیابان های تهران اعصابم را برهم زده، دفتر مجله تعطیل شده و بیکار شده ام، اما چیزی نگفتم.
راننده دنده را پر گاز عوض کرد و گفت: «هنوز نگفتی مقصدت کدوم شهره». خودم هم نمی دانستم. رشت شلوغ است، بندر انزلی نزدیک دریاست و قطعا رطوبت و شرجی دارد. گفتم: «لاهیجان، برو لاهیجان». همان موقع تصمیمم را گرفتم. می روم لاهیجان، یک اتاق بزرگ هم که باشد برای یک نویسنده ورشکسته کافیست. دو تا گلدان شمعدانی با گل های قرمز و صورتی لبه پنجره میگذارم. میز تحریرم را همانجا زیر پنجره می گذارم تا نور آفتاب روی دست نوشتههایم بتابد. همانجا برای خودم یک میان وعده یک نفره درست میکنم. یک تکه نان بربری تازه و نیمروی عسلی کنار پنجره به اندازه تمام چلوکباب های تهران میچسبد. چشمانم را بسته بودم و فکر می کردم که راننده پرسید: «کرایه کردی یا خریدی؟». آنقدر پول نداشتم که بخرم، با پولی که برای خرید لپ تاپ پس انداز کرده بودم و پول رهن آلونک تهران پنجاه و پنج تومان داشتم. راستش یکی دیگر از دلایل فرارم از تهران همین کرایه ها بود. داشتم با خودم فکر می کردم که بگویم کرایه کرده ام یا خریدم که راننده گفت: «بریم اینجا یک نیمرو عسلی مهمان من برادر».
روی تخت چایخانه بین راهی نشستیم. بهترین فرصت بود تا جواب سوالش را بدهم. اگر بگویم هنوز هیچ جایی نگرفته ام چه می شود؟ راننده یک لقمه بزرگ نیمرو را داخل لپش فرو کرد. داشتم به سبیل هایش نگاه می کردم که به شکل مضحکی بالا و پایین میرفتند. راننده با ابرو اشاره کرد که صبحانه بخورم.
گفتم: «هنوز جایی نگرفته ام، اما هر چقدر که علاف شدی کرایشو میدم، نگران نباش».
راننده چیزی نگفت، ابروهایش را بالا داد و همانجا نگه داشت. هر وقت زیر چشمی نگاهش می کردم هنوز ابروهایش بالا گیر افتاده بودند. انگار داشت فکر می کرد. شاید داشت به میزان حماقت من فکر می کرد، شاید داشت فکر می کرد که اسباب و اثاثیه ام را همانجا خالی کند. یک لقمه کوچک برای خودم درست کردم اما ترسیدم بخورم و بد ماشینی باز کار دستم دهد.
راننده تا خود لاهیجان دیگر با من صحبت نکرد. حق داشت، اما من آدم قانعی بودم، اولین مشاور املاک و اولین خانه ای که با پولم مطابقت می کرد را اجاره کردم و اجازه گرفتم تا وسایلم را خالی کنم.
راننده گوشه ای نشسته بود و سیگار خاموشش را روی لبش گذاشته بود. هنوز یکی از ابروهایش بالا بود، سرش را بالا کرده بود آسمان آبی لاهیجان را نگاه می کرد. کرایه اش را که حساب کردم تشکر کرد، سیگارش را را کشید و رفت.
هنوز داخل خانه را به خوبی ندیده بودم. رفتم داخل بالکن یک کدوی بزرگ در گوشه بالکن از مستاجر قبلی جا مانده بود. شاخه های پیچک نرده های بالکن را بغل کرده بودند. به دیوار تکیه دادم، انگار دلم همین آرامش و همین سکوت شهرستان را می خواست، یک تکه ابر سفید و گل کلمی جلوی خورشید را گرفت، لقمه نیمروی صبح را بیرون آوردم، یک تکه بربری با نیمروی عسلی...
Anderia Noshad
زندگی می کند در
تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
Ali Deldar
مرد.
زندگی می کند در
Sari, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
Ali Ahmadi
مرد.
زندگی می کند در
Tehran, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
اشرف بالای چهارپایه ایستاده بود و داشت لامپ اتاق را عوض میکرد، مدام غر میمزد و میگفت: «این چارپایه هم مثل مرحوم آقاسی یه پاش کوتاه تره، آخر منو میندازه». فاطی که نشسته بود و قلیان میکشید، یک پُک عمیق داخل ریه هایش کرد و با همان لهجه شمالی گفت: «اینِه میگن قلیون» و دودش را پف کرد سمت اشرف و گفت: «بگیر بده تو خستگیت بره در کمتر غر بزنی». اشرف لامپ جدید را بست و رو به سُهی که کنار کلید برق ایستاده بود گفت: «سُهی بزن ببینم روشن میشه؟». سهی کلید لامپ را زد و لامپ روشن شد، فاطی بلند بلند صلوات فرستاد. اشرف آمد پایین و قلیان را از دست فاطی گرفت و نشست، رو به سهی کرد و گفت: «حالا از اول بنال ببینم». فاطی دراز کشید و پاهایش را گذاشت روی تخت و دستانش را زیر سرش قرار داد و گفت: «دا دا دان، ماجراهای سهی و دوست پسر چلغوزش». سهی رفت روی تخت نشست و با لهجه بندری گفت: «واسم مهمه اَ دسش ندوم، اولین پسریه که اَ مو خوشش اومده». اشرف شلنگ قلیان و دور بدنه قلیان پیچید و رو به سهی گفت: «نه اولین پسر روی زمینه و نه آخریش، گور باباش اگر همینطوری که هستی نخوادت». سهی از روی تخت بلند شد و سینی قلیان را برداشت و بر روی میز گذاشت و رو به اشرف گفت: «اَیه رنگ پوستوم مث چادر شب سیاه نبودا مونوم میگفتوم گور آقاش». فاطی به روی شکمش چرخی زد و گفت: «خوب بلاخره که میفهمه، ایندفه هم عکس اشرفو بدی، یه بار نمیگه میخوام تو رِه حضوری ببینم؟». اشرف رفت کنار پنجره ایستاد و گفت: «اینجا نورش خوبه؟ گفته چند نشون بدم؟» سهی خوشحال شد و گوشی موبایلش را آورد و گفت: «تمام قد یهویی و دو نشون بده».
نزدیک غروب اتوبوس برای یک استراحت کوتاه و صرف شام جلوی یک رستوران توقف کرد. شاگرد شوفر که جوانی دیلاق با موهایی چرب بود و عادت داشت گاه با دستش موهایش را پشت گوشش گیر می انداخت، بلند داد زد: «یه ربع استراحت، شام و سرویس بهداشتی». از آنجایی که عادت داشتم رفتار و حالات همه را زیر نظر بگیرم، همه مسافرین را بهتر از بقیه میشناختم. البته اینکه آخرین نفر پیاده میشدم نیز مزید بر علت بود. حین پیاده شدن آن پیرمرد دماغ گنده با آن خال مسخره ای که روی سرش داشت، آن دختر جوان رنگ پریده که انگار بد ماشین بود و در آخر آن زن جنوبی که شیله (روسری عربی) به سر داشت هر سه جداگانه از شاگرد شوفر زمان رسیدن را پرسیدند که هر سه بار جواب شاگرد شوفر عصا قورت داده یکی بود: «خدا کریمه». انگار که این جمله را ضبط کرده بود و هر بار هرکس سوال می کرد آن را بدون هیچ پیشوند و پسوندی پخش میکرد.
آن زن و مردی که در صندلی های کناری من مینشستند اولین کسانی بودند که روی صندلی های زهوار در رفته و چرک رستوران نشستند و سریع غذایشان را سفارش دادند. من هم به همراه تعدادی دیگر از مسافرها به سمت سرویسهای بهداشتی رفتم که به همه چیز شبیه بود جز یک مکان بهداشتی. مکانی شبیه به زندان های انفرادی با درب های کوچک فلزی، دیوارهای شوره زده و سقفی سیاه و دوده گرفته. جایی که من را بیشتر یاد زندان مانوس کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان میانداخت. کنار درب ورودی دستشوییها یک کاغذ چسبانده شده بود که با خطی درشت رویش نوشته شده بود: «اگر پول خرد نداری کارتخوان که موجوده!». زیر آن نوشته هم یک چهار پایه چوبی و روی چهارپایه یک کارتخوان بود. آنهایی که کارشان تمام شده بود اغلب بدون توجه به چهارپایه جوری وانمود میکردند که انگار نوشته را ندیدهاند و آرام خارج میشدند.
یک پیرمرد چکمه پوش قد کوتاه که احتمالا نظافت چی بود با یک آفتابه داخل مخزن مایع دستشویی آب می ریخت تا شاید با رقیق تر کردن مایع در مصرف آن صرفه جویی شود. چند نفر منتظر بودند تا کارش تمام شود و مشتشان را پر از مایع دستشویی رقیق شده کنند. پیرمرد نظافت چی راه می رفت و حرف میزد. انگار که دلش از زمین و زمان پر بود. «بخت منم با دل درد شما گره خورده، یارانه ماله از ما بهترونه، اما بازم ناشکر نیستم. خدا رو شکر».
آن دو پسری که ظاهرشان به دانشجوها میخورد و در اتوبوس دو سه ردیف پشت من بودند انگار پیرمرد را بهتر میشناختند. شاید هم آنقدر در این مسیر رفت و آمد داشتند که جملات پیرمرد را از بر بودند. پیرمرد به سمت چهارپایه چوبی رفت، کارتخوان را برداشت و روی چهارپایه نشست و گفت: «بعد از درد و دل، لطفا هزینه گوش کردن به اعترافات فراموش نشود». همه زدند زیر خنده، یکی از آن دو پسر دانشجو که قدش کمی از آن دوستش کوتاه تر بود و سیبیل کم پشتی داشت گفت: «چشم پدر روحانی». صدای خنده حتی از داخل اتاقک های دستشویی نیز شنیده میشد. با این جمله آنهایی که کارشان تمام شده بود دیگر به فکر فرار از پرداخت هزینه سرویس بهداشتی نبودند و راحت تر دست درون جیبشان میکردند.
اصلا نمیدانم تو هم یادت میآید یا نه؟! یک سری خاطرات آنقدر در ذهنم رژه می روند که مجبور شدم آنها را از توی مغزم بر روی کاغذ بریزم. از چهار سالگیام، آن موقع تو یک عینک ته استکانی بامزه داشتی و آنچنان با ذوق نگاهم میکردی و من برایت شیرین کاری می کردم. چشمانت یک دایره سیاه رنگ میشد، میخندیدی و من قهقهه میزدم. خانهتان بالای خانه ما بود. هر روز منتظر آمدنت میشدم و تو هم بدقولی نمیکردی، هر روز برای بازی میآمدی. سالها میگذشتند و تو همچنان هم بازی و دوست خوب من بودی. یادت می آید علی عصبی، با توپ به کمر تو کوبید؟ من فردایش باد لاستیک دوچرخه اش را خالی کردم، علی عصبی من را دید و یک سیلی خواباند توی گوشم. خوب سه چهار سال بزرگتر بود و من توان درگیری با او را نداشتم. کتک خوردم ولی دلم خنک شده بود که انتقام تو را ازش گرفته بودم.
ده سال داشتم و تو شاید نزدیک به بیست و پنج سالت شده بود که پدرت یک خانه خرید. شما رفتید خانه خودتان و دیگر مستاجر نبودید. شاید ندانی اما خانه طبقه بالای ما برای همیشه خالی ماند. نمیدانم چرا کسی برای اجاره نمیآمد. هر کس هم که میآمد پدرم راضی نمیشد. میگفت یا خانواده شلوغیاند یا قیافهشان را دوست ندارد. هر کسی هم که پدرم راضی بود از خانه خوششان نمیآمد و میرفتند و دیگر پشت سرشان را نگاه هم نمیکردند.
سالها گذشته بود. من بزرگ شده بودم و تو بزرگتر. ازدواج کرده بودی. با مادرم برای تبریک به خانهتان آمدیم. چقدر با من غریب بودی. دیگر خبری از آن علاقه نبود. انگار که دیگر مرا نمیدیدی. ولی من همچنان دلم برایت، برای خندههایت، برای نگاهت ضعف می رفت.
عشق و علاقه من به تو فرق داشت. سن و سال برایم مهم نبود. من از کودکی عاشقت شده بودم. تو برایم همان ظهره با «ظ» بودی. اول دفترم، آخر کتابهایم و هر جا فضای خالی میدیدم اسمت را ظهره مینوشتم و بعد برای آنکه کسی نبیند تبدیلش میکردم به یک نقاشی دیگر. جوری خط خطیاش میکردم که دیگر اثری از تو نمیماند.
هر روز دلم تو را بیشتر از روز قبل می خواست. یک خواستن دیوانهوار جوری که حتی نمی توانی تصورش را بکنی. حتما شنیده ای که پدر و مادرم با اختلاف یک روز از بین رفتند، من در همان خانه دو طبقه که حالا مخروبه شده بود تنها ماندم و در طبقه بالا با خاطرات تو زندگی کردم.
به سرم زد به سراغت بیایم. نمیدانستم کجایی و روزی که شروع کردم برای پیدا کردنت نمیدانستم از کجا شروع کنم، اما زیاد طول نکشید تا اینجا پیدایت کنم.
زهره تهرانی اصل، اینجا اسمت را اشتباه نوشتهاند. تو همان ظهره هستی با «ظ» و اینکه سنگتراش تو را زهره با «ز» بنویسد زیاد برایم فرقی ندارد.
گروههای ویژه
کتابخوانی
تخصصی
کتابخوانی
انجام پروژه