مطالب برگزیده و وبلاگ
مشاهده بیشتر>زندگی (قسمت دوم)
به نام خالق زیبایی ها
هر روز وقتی که از خواب بیدار می شوم ، روزم را با این سوال آغاز می کنم : « امروز می خوای چکار کنی ؟ دوست داری با دیروزت فرق کنی ؟ امروز خودت رو وقف چی می کنی ؟ »
منظورم از این سوال ها این نیست که آیا امروز می خواهی درس بخونی ؟ دانشگاه بری ؟ بنویسی؟
نه هیچ کدام از این ها موضوع مورد پرسش من نیست .
سوال من از معنای زندگی است . سوال من در مورد رشد ، تعالی ، زیبایی و تکامله و نه دغدغه های روزانه .
شاید باورش برای شما سخت باشد ولی من به تمام این پرسش ها و راز ها می اندیشم .
نه می خواهم پز روشنفکری بدهم و نه ادا و اصولی در بیاورم . نه .
من تصمیم دارم از واقعیت های زندگی ام بنویسم و من از نوشتن کمک می گیرم تا خودم را و صرفا روحم را به تعالی برسانم.
شاید شخص دیگری راه متفاوتی برای رشد شخصی خود داشته باشد .
باید برگردم بر سر اصل موضوع و دلیل نوشتنم .
از نظر من ، ما در جامعه ای زندگی می کنیم که برخی از اصول اخلاقی و اصول فکری دیگر در آن نقش مهمی را ایفا نمی کنند .
اصول اخلاقی منظور : عشق ، ایمان ، تعهد ، مهربانی ، برادری ، ایثار و ... که در جامعه ی کنونی کم رنگ شده اند .
اصول فکری منظور : تفکر عمیق ، تامل ، یادگیری و شوق به دانستن و چندین مورد دیگر که احساس می کنم دیگر رنگ و بوی همیشگی را ندارند .
زمانی که به اطراف نگاهی می اندازم و جهان بیرون از خودم را می بینم و یا رفتاری را از شخص دیگری می بینم از خود می پرسم « تو هم می خوای مثل او باشی ؟ » و در بیشتر مواقع پاسخ به این سوال را آماده در آستین دارم « این رفتار طرف مقابل یه درسه که تو می تونی رفتار زشت او رو تکرار نکنی »
گرانی ، تورم ، بیکاری و تمام مشکلات دلیل بر این نیستند که ما به دنبال حقیقت و اصالت خود نباشیم و همیشه خودمان را گول بزنیم که هیچ چیزی در این جهان درست نیست .
هیچ مشکلی در جهان نمی تواند ما را از اندیشه این که ، چه کسی هستیم و به دنبال چیستیم
جدا کند .
ما خودمان می خواهیم از خودمان جدا شویم و به هر بهانه که شده از فکر کردن فرار کنیم .
همیشه آرزوی این را دارم که وقتی به یک مهمانی دعوت می شوم در آن مهمانی خبری از حرف های همیشگی نباشد و به جای آن حرف بزنیم از دریا ، خورشید ، زیبایی دانه های انار و از خلقت این جهان با شکوه با یکدیگر هم صحبت شویم .
شعر بخوانیم ، موسیقی گوش بدهیم و دور هم از شادی و زیبایی حرف بزنیم .
نمی دانم تا چه اندازه شما با نوشته های من ارتباط برقرار می کنید اما تصمیم دارم من به اندازه سهم خود در این جهان بی کران از زیبایی و عشق سخن بگویم تا زنجیره ی زشتی را قطع کنیم و همدیگر را به سمت زیبایی ها راهنمایی کنیم .
چند لحظه ایی اگر می شود ، حتی برای یک دقیقه به معنای زندگی بی اندیشید و از خلقت زیبا و با شکوه این جهان لذت ببرید .
از امروز می خواهم روحم را وقف زیبایی ها کنم و عمیقا به عزیزانم ، خودم، دیگران ، طبیعت و جهان عشق بورزم و خودم معنا و اصالت زندگی ام را تعریف کنم .
معنای زندگی مان را خودمان باید تعریف کنیم و نگذاریم که گوهر ارزشمند درونمان غبارآلود شود .
و در آخر شعری زیبا از حافظ را با عشق تقدیم شما می کنم امیدوارم هر جا که هستید خودتان را وقف زیبایی کنید .
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
توسط: محمد صادق تنها

باد تابستانی( آقای مزدک صالحی)
پدربزرگم که به رحمت خدا رفت، ماه های پایانی بلوغ نوجوانیام را میگذراندم. به نوعی با جوشهای چرکی صورت و ورم بینی خداحافظی کرده بودم. باد به غبغب انداخته، فیگور دختران خوش اندام و زیبای جوان را به خودم میگرفتم انگار میخواستم به سوفیا لورن بگویم زکّی... نه اینکه خیلی هم خوشاندام باشم و یا حتی خیلی زیبا، اما غرور جوانی وادارم میکرد اینجور فکر کنم.
از آنجا که پدرم فرزند ارشد و تک پسر پدربزرگ مرحومم بود، مجلس هفتم در خانه ما برگزار شد. اواخر تابستان بود هوا رو به خنکی میرفت. چند سری میز و صندلی هم در حیاط چیده شد. مبلهای سالن پذیرایی را هم جمع کردند و توی اتاقها چپاندند و جایشان را میز و صندلیهای کرایهای پرکردند. همه فامیل مادری و پدری دعوت بودند. وسط دلنگ دلونگ میز و صندلیها، موبایل پدرم زنگ خورد. پسرعمه پدرم بود، کامبیز، که دوست دوران کودکی تا جوانی پدرم بود و جانشان برای هم در میرفت. حالا پس از چند سال که به خاطر ادامه تحصیل و کار به آلمان رفته بود و چند ماهی میشد که برای همیشه به ایران برگشته بود، آدرس پرسید تا بیایند برای مراسم دایی بزرگوارش به پدر و مادرم کمک کنند. پدرم گل از گلش شکفت ولی خودش را جمع و جور کرد چون به هر حال مثلا صاحب عزا بود. من هم با این تصور که حتما دخترش ملیکا را هم با خودش میآورد رفتم که آماده شوم مبادا از دخترک آلمان زندگی کرده چیزی کم بیاورم. یادم میآمد بچه که بودیم هر بار باباها قرار دربند و فرحزاد و فشم میگذاشتند من عینک آفتابی سبزم را با خودم میبردم که از چشم های سبز ملیکا کم نیاورم. برادرش، پویا، که 5 سالی از ما بزرگتر بود؛ میخندید و میگفت:"من چی به لبام بزنم که مثل مال تو قلوهای و صورتی بشه؟" من هم از اینکه مسخرهام کرده بود ناراحت میشدم و تا آخر پیکنیک تحویلش نمیگرفتم. وقتی لب قلوه ای مد شد یاد حرفش افتادم و فهمیدم از من تعریف میکرده. در چشم بر هم زدنی خودم را جلوی آینه اتاقم رساندم و تا آنجا که جا داشت و مادرم به من ۱۷ ساله اجازه میداد از کرمپودر و ریمل و رژ لب دریغ نکردم. موهایم را طبق مد آن سالها با کلیپس بستم و دسته ای مو به صورت کج هم روی صورتم آوردم. شال مشکی ام را روی سرم انداختم و به خودم در آینه لبخندی نخوتآمیز زدم تا برای اجرا جلوی ملیکا تمرینی هم کرده باشم. بالاخره آمدند. عمه سیما از پنجره دیده بودشان. مامان و بابا و دوتا عمهها جلوتر، من و خواهرم و دوتا پسر عمه ها و دختر عمه ام عقب تر ایستاده بودیم تا خوشامدگویی مناسبی به اولین مهمان داشته باشیم. در را باز کردیم و چهار نفرشان با لباسهای مشکی ایستاده بودند. پدر تا کامبیز را دید او را در آغوش کشید و شروع کرد به گریه. کامبیز هم دست کمی از پدر نداشت. عمه ها و مامان و شهره، همسر کامبیز، هم همینطور. من امّا نگاهم قفل شده بود روی پسری که به احتمال زیاد پویا بود . خون توی صورتم دوید و قرمز و داغ شدن گونههایم را حس میکردم. با صدای ملیکا به خودم آمدم: "پریا جون سلام. تسلیت میگم." با بیمیلی تمام در آغوشش کشیدم. گفت:" چقدر دلم برات تنگ شده بود". من اما زبانم قفل شده بود. پویا جلو آمد و شروع کرد به سلام و احوالپرسی و تسلیت گفتن. باورم نمیشد همون پسر لاغر مردنی و سبزه باشه. حالا اندام متناسب و چهارشانه و قدی قابل قبول بعلاوه ته ریشهایی مرتب داشت. پوست صورتش هم عجیب تغییر رنگ داده بود و حالا تقریبا سفید بود. بینیاش کمی قوز داشت ولی برای یک پسر قابل قبول بود.
آن مراسم ختم با تمام حواسپرتیهای من تمام شد. مهمانها یکی پس از دیگری خداحافظی میکردند و میرفتند. من مدام در دلم دعا میکردم کاش بابا تعارف بزند به کامبیز که امشب را منزل ما بمانند. امّا نزد. آقا کامبیز رفت و زن و بچههایش را برد. من هم انگار برای دلم که با آنها میرفت دست تکان دادم.
روزهایم با فکر به چهره به نظر خودم بی نقص پویا سپری میشد. با به یاد آوردن لحن صدا و صحبت کردن و تسلیت گفتن مودبانهاش. به اینکه چقدر در مراسم، سینی حلوا و خرما از دست من گرفته بود. به اینکه چقدر نگاهش به من با لبخند همراه بود. همین باعث میشد امیدوار باشم همانقدر که من دوستش دارم او هم مرا دوست دارد. تا اینکه حدودا دو هفته بعد از مراسم، پدرم به مادرم گفت:" با کامبیز هماهنگ کردم برای تشکر به خاطر شرکت در مراسم و کمک هاشون فردا شب شام دربند مهمون ما باشن." من که دیگر ادامه حرفهایشان را نمیشنیدنم. انگار از شدت ذوقی که در دلم داشتم رو به بیهوشی بودم.
قرار شام دربند، شد شروع رابطه من و پویا. شمارههایمان را همان جا رد و بدل شد. من کنکوری بودم و مدام کلاس کنکور و آزمون داشتم. پویا هم دانشجوی ارشد نرمافزار دانشکاه امیرکبیر بود. بیشتر ارتباطمان تلفنی بود. گهگاهی هم که اگردرس من اجازه میداد، با یاهو مسنجر چت میکردیم. گاهی هم با ۲۰۶ آلبالویی رنگ شیشه دودیاش، صبح ها سر ساعتی که من بیرون میآمدم سر خیابانمان میآمد و دستی تکان میداد و میرفت. هر روز با فکر پویا بیدار میشدم، درس میخواندم، رویا میبافتم، زندگی میکردم.
چند روزی بیشتر از کنکور دادنم نمیگذشت که پیام داد:"فردا ساعت پنج بعدازظهر میای بریم یه پارک یا کافه؟" قلبم از ذوق ديدنش چنان میزد که ترسیدم همه صدایش را بشنوند. انگشتانم با دکمه های حروف موبایل ورمیرفتند. "آره حتما" را تایپ کردم. قرارمان را برای فردا ساعت پنج یه کم بالاتر از کوچهمان هماهنگ شد.
پیچاندن خانواده کار راحتی نبود ولی من از پسش برآمدم. از در خانه که بیرون زدم مثل یک اسب مسابقه تا دو متر مانده به سر کوچه دویدم و بلافاصله تغییر سرعت دادم و سعی کردم خرامان خرامان به سمت ماشین پویا بروم. نگاهی به ساعتم انداختم هنوز پنج دقیقه مانده بود به ساعت پنج. حدود شش یا هفت متر بالاتر از کوچه ما و آن سمت خیابان توی ماشینش نشسته بود و به گوشی اش ور میرفت. موهایش را به بالا شانه کرده بود. پلوشرت سبز تیره ای تنش بود و من در تصورم آن را با رنگ سبز چشمانش ست میکردم و برایش میمردم. همینطور که نگاهش میکردم قدم هایم آهسته تر میشد. انگار تمام باورهایی که از جنتلمن بودن پویا در ذهنم ساخته بودم به یکباره فروریخت. پویا با یک دستش با گوشیاش کار میکرد و با دست دیگرش یافته های سفر اکتشافی انگشتش در بینی را در دهانش مزه مزه میکرد. من قطعا آدم دست دردست شدن و بوسیدن... اَه. اصلا از فکرش حالت تهوع میگرفتم. شانههایم به شکل واضحی قوزکرده و آویزان شده بود. حتما لبهای قلوهایم هم دست کمی از شانههایم نداشت. نه راه پس داشتم و نه راه پیش.نه میتوانستم از این کارش چشمپوشی کنم و نه میتوانستم بیخیال علاقه شدیدی بشوم که نسبت به او حس میکردم. یاد نصیحتهای مادرم به دختر خاله تازه ازدواج کردهام افتادم:" هر آدمی یه نقصی داره. تو هم کامل نیستی". سعی کردم این کار پویا را یک نقص ببینم. خوب بالاخره من هم نقصهایی داشتم مثل چشمان سبزی که نداشتم و او داشت. نفس عمیقی کشیدم و بازدمم را محکم و صدادار از دهانم بیرون دادم. آرامتر شده بودم. نزدیک ماشین که رسیدم نگاهش به من افتاد و به پهنای صورتش لبخند زد و از ماشین پیاده شد. دستش را به سمتم دراز کرد. من داشتم فکر میکردم که با این دستش با گوشی کار میکرد یا ... . با خنده گفت:"نامحرمم دست نمیدی؟" ناخودآگاه لبخند لرزانی زدم. چشمکی زد و در ماشین را برایم باز کرد. انگار به یکباره با دیدن لبخندش صحنه ای که دیده بودم برایم کمرنگتر شد. در طول مسیر پانزده دقیقهای که تا کافه داشتیم، انگار یک آدم دیگر شده بودم. به زور از دهنم حرف میکشید؛ اونم منی که توی خونه اونقدر حرف میزدم که قریب به اتفاق دفعات دعوت به سکوت میشدم. دوستش داشتم و نداشتم. میخواستم دستش را بگیرم و نمیخواستم. از گوشه چشم نگاهی به موهای پرپشت و خرمایی رنگش کردم. عاشقش بودم اما عشقم کمی لبپر شده بود. با همه این کشمکشها وارد کافه شدیم. کافهای کوچک و تاریک و شلوغ که دود سیگار مثل مهی غلیظ تمام فضایش را پر کرده بود. سرفه هایم را یکی در میان قورت میدادم. به هر ترتیبی بود جایی میان آن همه صندلی در هم لولیده پیدا کردیم و نشستیم. سفارشمان را که دادیم تا آمدم بگویم که دود سیگار حالم را بد میکند و من آلرژی دارم، پویا دستش را در جیبش کرد پاکت سیگاری درآورد و فندک زیپویش را نشانم داد و گفت که هدیه دوست آلمانیش است. سیگار را روشن کرد و با لذت شروع کرد به دود کردن سیگار. من هم هاج و واج نگاهش میکردم. این بار عشقم ترک بزرگی برداشت. چطور به دندانهای زرد شده از دود سیگارش توجه نکرده بودم. در ماشین حس کردم زیادی به خودش ادکلن زده ولی فکر نمیکردم بهخاطر بوی سیگار باشد. دلم میخواست هرچه زودتر از آن فضای تهوعآور بیرون بزنم امّا نمیتوانستم. هنوز میخکوب چشمان سبزش بودم.
نمیدانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه آن روز اولین و آخرین دیدار من و پویا بود. الان که در آستانه چهل سالگی هستم برایم خندهدار است که چرا دقیقا همان روز که اتفاقا روز بسیار گرمی در تیرماه آن سال بود، باید بادی به آن شدت بوزد و کلاهگیس پویا را از جلوی سرش بلند کند؟ انگار به عشقم تیر خلاص زده باشند. شدم دختری هجده ساله که تب عشق 10 ماه اش به عرق نشسته بود.
توسط: فاطمه عشقی نژاد
رویای سپید گم شده (مزدک صالحی)
گل پژمرده ی سفید را ازروی میز برداشتم و گلدانش را آب کشیدم. سفره را عوض کردم و یک قندان بلوری از قند پر کردم و روی میز گذاشتم. اتاق نیمه تاریک بود. یک طرف دیوار با کاغذ طرح پتینه طلایی بود و طرف دیگر از بالا تا پایین دیوار کوب های چینی قدیمی دیوار را پوشانده بودند. یکی از بشقابها را برداشتم و دیدم هم جای میخ هست، هم، دور بشقاب رد سیاه مانده. اگر قرار بود دیوار سفیدشود، باید نقاش را خبر می کردم تا می آمد و تمام اتاق را با رنگ سفید میپوشاند. طوری که هیچچچ اثری از چیزی باقی نمیماند. بشقاب را سرجاش گذاشتم از اتاق بیرون امدم و رفتم سراغ موبایلم که به پشتی مبل تکیه داده بود. سه پیام نخوانده. گوشی را توی دستم نگه داشتم و یک دور چرخیدم و به دیوار های شلوغ نگاه کردم. نه نه سروش راست میگفت. حق با او بود. «شلوغی روی اعصاب آدم راه می رود. زیبایی در سپیدی ست. حتی سفید می گویند تا از حس سفید کم کنند و ف کثافت را به آن نزدیک کنند. وگرنه سفید نیست سپید است. سپید نو سفید ها همیشه کهنه اند. به خاکستری میزنند.»
و بعد گفته بود:«ببینم تو خانه ات چه شکلی ست؟ »
سرم را بالا برده بودم و دیده بودم جایی که در آن زندگی میکنم، چه قدر درهم و برهم است. انگار بار اول بود یا به قول خودش:«تا حالا به جایی که در آن زیسته ای خیره شده ای؟ »
-آ بله بله. البته من عاشق سادگی حریر آبی آسمانی بر شیشه ام وقتی که …
و حرفم را نیمه تمام گذاشته بودم و به کتیبه ی مخمل زرشکی بالای پنجره و به حریر روبان دوزی شده زل زده بودم.
-یعنی شما زشتید؟؟ ای پرده های سبز و طلایی و سفید من؟
عقربه های طلایی ساعت منبت کاری شده ی کنار سالن یک پا روی عدد دو مانده بود. آنقدر زمان کش می آمد که خیال می کردم ساعت خوابیده. به قندان روی میز نگاه کردم. تنها چیزی که در خانه ام سفید و درخشان بود همین قند ها بودند و کمی از سقف. که قرار بود نقاشماهری را صدا کنم تا ...
صدای موبایلحواسم را پرت کرد. یادم افتاد هنوز پیام هاش را نخوانده ام. دندان بر هم فشردم و جواب دادم : «سلام اممم بله منظورم همان بود. درود درودبر شما.»
لحن صدایم را کمی تغییر دادم. خیلی از شما برای وقت با ارزش و گران بهاتان سپااااس و درمانده گفتم:«خیلی ممنونم البته ساعت پنج عالی ست. کافه ی وایت دریم.»
طبق در خواستش باید روشن ترین لباس هایم را انتخاب میکردم. کت و شلوار نخودی رنگ که طرح برگ انجیری طلایی داشت با شال حریر طلایی؟ با شال سفید؟
خب او که نمیخواهد با پرستار قرار بگذارد. این مسخره بازی ها را درک نمی کنم. اما..
سروش آرام بود. عاشق رنگ سفید و معتقد بود دیوهای پیرامون ما از سپپپیدی بیزار هستند.
مانتو بژ روشن را تن کردم و توی آینه چرخ زدم. پایین مانتو چین حلزونی خورده بود. سه کیلو وزنم بالا رفته بود. محال بود مثل حلزون خسته توی خیابان کنار او قدم بزنم. مانتوی یاسی ام را تن کردم. دکمه های بزرگ و طلایی داشت. پیراهن حریر سفیدپوشیدم و کتی روی دوشم انداختم. خب ما نمیخواستیم برویم کنسرت آندره بوچلی time to say good bye گوش دهیم.
سروش پشت تلفن میخندید و می گفت: «تا وقتی موسیقی سنتی شرقی هست به هیچ اروپای زنگار گرفته ای تکیه نمیدهم. نیازی به سر و صدا نیست. موسیقی آب است.»
همین حرف هاش من را برای این دیدار دچار شور و اشتیاق کرده بود.
مانتوی صورتی کمرنگ و شال سفید را از کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم. ساعت از چهار گذشته بود و هنوز براشینگ موهایم مانده بود. یک دستبند مروارید از توی جعبه بیرون آوردم و دیگر تصمیم گرفتم که آماده شوم.
کافه از خانه ی من خیلی دور بود. بعد از ماندن درترافیک وقتی برای بار چهارم osole mio پاواروتی را گوش دادم بالاخره چراغ سبز شد و پیچیدم به سمتی که «خانم نشان» مدام تکرار میکرد.« سیصد متر دیگر به راست بپیچید!»
بالاخره با تابلوی کوچک و ساده ی کافه ای دنج و جمع و جور برخلاف کافه هایی که تا به حال دیده بودم رو به رو شدم. کافه دو میز دو نفره در بیرون و سه میز دو نفره در داخل داشت. دیوار ها خالی از تابلو بودند. نه مرلین مونروی پیراهن دزدیده، نه نگاه گنگ و عصبانی ژان پل سارتر و نه نیشخند کامو هیچ جای دیوار کافه به چشم نمی خورد. شانه بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم. سه دقیقه بعد مرد جوانی با شلوار و بلوز سپید و تسبیحی پیچیده دور مچ دست آمد سر میزم و گفت: سلام…
لبم را منحنی به سمت بالا بردم و به کفشش زل زدم. سپید و پاکیزه و درخشان بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سروش!
ابرو هاش در هم رفت. یک دفعه شکمش را گرفت و لحظه ای مکث کرد. روی صندلی نشست و گفت: بنشین. چرا پلک چشم چپت وقتی مرا دیدی پرید؟
گفتم:پرید؟
-بله پلکتون پرید! وقتی تلفنی هم حرف میزدیم میپرید؟
تا جواب بدهم کافه چی را صدا کرد و گفت: دو تا شیر گرم!
تکرار کردم: شیر گرم؟
ابرو هاش در هم رفت و گفت: دوست داشتی. خودم می دانم دوست داشتی؟ با کمی شکر!
ذهنم پرید و رفت. میز سفیدی با بشقاب های سفید و لیوان های سفید که داخلشان شیر بود. عذا چه داشتیم؟ شیر برنج؟ فرداش چه؟فرنی؟ برنج خالی باکمی ماهی سفید بی ادویه؟ فقط نمک خالی؟ ممکن است امشب برویم بیرون و کمی دوغ بخوریم؟
دستی به پیشانیم کشیدم و گفتم: نه دوست دارم البته.
باز ابرو هاش در هم رفت و گفت شکم درد لعنتی باز سراغم آمد. جویده جویده گفتم: شاید ناهار سنگین خوردید. آهی کشید و گفت نه کمی برنج خالی خوردم. دهانم افتاد. یک دفعه خندیدم.
کمی به پهلوی راستش کج شد و گفت: «لیدا هم مثل تو می خندید. به همه چیز من میخندید. مهم نیست. تو …تو چه جور آدمی هستی. البته مهم نیست. اما من تیپ اچ اس پی هستم.» توی ذهنم واژه ها و تیپ ها و هر چه که بود چرخاندم، تا اچ اسپی را پیدا کنم. infp intj entj نه، به این ها ربطی ندارد.
شکمش را محکم گرفت و ناله ای کوچکی کرد و یک دفعه صورتش باز شد. لبخندی زد و گفت: دیگر پلکتان نمیپرد. تا شیر حاضر شود من بروم دستم را بشویم.به سرعت ازجا برخاست. گوشی را برداشتم و نوشتم اچ اس پی چیست؟ گوگل زود باش!
«فوق حساس!»
خیلی هم بد نیست. او به رابطه ارزش میگذارد. حتی نفهمیده بودم چه شکلی ست. انگار در رنگ سپیدش حل شده بود. وقتی آمد فنجان های شیر هم رسیدند. رویصندلی نشست و من به صورتش زل زدم. دو چشم بادامی درشت میشی و بینی تیز و عقابی و چانه ای که کمی میلرزید.
-ببخشید چرا زل زده اید.شیر بخورید.
-خوبی؟
-سپید نپوشیدی اما میشود تحمل کرد.
در سکوت شیر را خوردم و به هورت کشیدن مرد جوان گوش دادم. یک دفعه از جا برخاست و رفت و باز آمد و گفت: نه در صورتتان صداقت نمیبینم.
از جا بلند شدم.
-پولش راحسابکردم. من باید بروم پیش دوستم کتابفروشی سیپدار. خدانگهدار.
وقتی دور شد روی صندلی تکیه دادم.
-عادتشه! با این کاراش دخترا رو فراری میده. باز هم پیشرفت بزرگی بود که تا اینجا صبر کردی! چیزیمیل دارید؟
_کیک شکلاتی لطفا!
توسط: آذین محرمی
اشعار کوردی ۰۳
● سه شعر کوردی از زانا کوردستانی
(۱)
هەموو بەێانی
بەو ژنە کوردە بیر دەکەمەوا
کە وا نەیزانیوە...
حەوشی ماڵەکەی
لە کوێنەێ ئەم جیهانا لێدانی کات.
▪برگردان فارسی:
هر صبح
یاد آن زن کورد میافتم
که نمیداند، حیاط خانهاش را
کجای این جهان جارو کند؟!
ـــــــــــــــــــــــــــ
(۲)
لە نێوانی ئەوێنی تۆ
هەموو کەس بوون بە شاعر،
ـ آییی “لەیلا”
رۆژگارێک مەوڵەۆی وُ مونزەوی!
دێسان “زانا”…
▪برگردان فارسی:
در راه عشق تو همه شاعر شدند
آییی لیلا!
زمانی مولوی و منزوی
و الان زانا!
ـــــــــــــــــــــــــــ
(۳)
خوێندنی شێعر له
دایکم فێر بووم
کاتێ که شهوگاران
تهنیایی خۆی
به گریان له سهر ئهکرد.
▪برگردان فارسی:
خواندن شعر را از مادرم آموختم
آن زمان که شبهای تنهایی خود را
با گریه به صبح میرساند.
#زانا_کوردستانی
توسط: سعید فلاحی