دوست داشتن
عین
شین
قاف
علاقه شدید قلبی
چه واژه ی عجیبی چه تعبیری غریبی .
پسرک شاد و سرخوش بود ولی به یکباره غباری از اندوه و غم بر چهره اش نشست حرفهای عجیبی میزد از یک حادثه ی فوق العاده عجیب سخن میگفت که کسی حرفش را درک نمیکرد. میدانستم او قصد دارد مطلبی را بگوید ولی ظاهرا اشتباه گرفته و اصل ماجرا را فراموش کرده و پیوسته از تعبیر غریب یک آرزوی محال نقل میکند. او از آیینه دیواری چیزی میگفت از خیابان سفید پوش از کیوسک زرد تلفن همگانی و دخترکی که گوشی را گذاشت تا به آنسوی خیابان برود و لحظه ای با او چشم در چشم شده بود . او حین تعریف کردن به این قسمت که میرسید بغضش میگرفت سعی میکرد کمی با مکث و تحمل آن را قورت دهد و باقی حرفش را بزند ولی افسوس . انگار چیزی گلویش را میفشارد و راه بر سخن گفتن بسته بود . او تا لب می گشود تا باقی ماجرا را بگوید بغضش میگرفت. جلوی دهانش را میگرفت و آنسو را بی دلیل نگاه میکرد تا به نحوی بغضش را نشکند و پنهان کند او کوه غرور بود خوی میشناسمش . او خودش یک صف عاشق و دلداده داشت و پسری مغرور خود شیفته و کمی سنگ دل بود خودم با تعدادی از دختران حرف زدم که با اشک و گریه از بی مهری این پسر گلایه داشتند و برخی تا مرز خودکشی رسیده بودند حال چه شده به یکباره ..... او را صدا میکنم . او پشتش به من است و با پشت دستش جلوی دهانش را نگاه داشته شایدم دارد دستش را دندان میگیرد تا از دردش بغضش را فرو نشاند . عادت دارد هنگام درد برای فراموش کردنش خودش خودخواسته دستش را دندان میگیرد تا از فرط این درد جدید درد اصلی را کمرنگ کند او ولی اکنون سالم و سرپا ایستاده بود نه زخمی بود ونه خون ، پس یعنی کجایش درد گرفته که اینچنین روی از من گرفته و سمت پنجره بی حرکت ایستاده. او جوان است . سر آمد دوستانش است و با محبت و خاص . از او انتظار چنین ادا و اصول هایی را نداشتم . یعنی چه شده ..... . او باز میگردد و عذر خواهی میکند هنوز صدایش گرفته او نگاهش را از من ربوده . و از چشم در چشم شدن طفره میرود. یعنی چه رازی را در چشمانش پنهان نموده . او ادامه میدهد و باز بعد اولین جمله و هنگام نقل باقی ماجرا بغض به او میپیچد و او حرفش را ناتمام میگذارد و از من روی بر میگرداند
دیگر کلافه شدم اگر میخواهی بگویی لگو . وگرنه بروم که کار دارم . او میلرزد به گمانم گریه میکند. جلل خالق نمردیم و اشک او را دیدیم . چه عجیب . خب بعدش.. .
او همراه با بغض و چشمانی اشکین تنها گفت :
اون .... اون ... اون خودش بود .
خودش بود ؟ کی خودش بود؟ خب همه خودمونیم . مگه غیر اینه . کی رو میگی ؟ اون دختر که دیدی رو میگی که خودش بود ؟ یعنی چی که خودش بود ؟ کی بود مگه ؟..
او عصبی میشود از کوره در میرود بغضش میشکند و وقتی اینچنین میشود به زیباترین حالت وجودی خودش در میآید . لحظه ای پر احساس و ناب جوانی بلند بالا و خوش چهره با موی بلند و چشمانی عسلی که نهایت امر ۱۸ سال دارد . من جای آنکه به او دلداری دهم حسابی سر ذوق آمده ام . و لبخند رضایت بر لب دارم . سراپا گوشم . میگفتی خب بعدش .
_ اون خودش بود . همونی که بیست دقیقه پیش توی آیینه دیواری حین حرف زدن با خودم و خدای خودم بهش اشاره کردم . همونی که نوجوانی همیشه دنبالش بودم و گم شده بود. همونی که یک نگاه توی چشماش آرزوی محال من بود باورت میشه . بیست دقیقه بعد این که آرزوی خودم رو جلوی آیینه به زبون آوردم بهش رسیدم . و جلوم سبز شد . منی که سه سال هر روز صبح تا شب پی پیدا کردنش دم کوچه و خونه شون بودم ولی دریغ از یک نظر دیدنش باورت میشه..
آره باورم میشه . خب چون خودمم بودم که داشتی شرط میزاشتی واسه خدا. شنیدم که چی گفتی . پسرک کله خراب و بی تجربه . حالا چی ؟ جواب خودت رو گرفتی ؟ به این نتیجه رسیدی که پس چیزی فرای منو تو و این اجسام و زنین فانی وجود داره که حاظر و ناظره . و بهت گوش میده . تو شرط گذاشتی براش . خودم بودم و شنیدم ماجرا چی بود . اون توی دلت خونه داره و بخت نجوا داد و با وجدان درد گرفت یقه ات رو که چرا دل دخترهای دیگه رو میشکنی و تو منکر وجودش شدی و براش شرط گذاشتی که اگر وجود داره باید خودش رو به تو ثابت کنه و براش یه آرزوی محال تعیین کردی و گفتی بیست دقیقه بهت وقت میدم منو به آرزوی محال برسونی پسرک کله پوک . خیال کردی برنده میشی خخخ . پسرک کله خشک یاد بگیر گه فرض محال محاله . . دیدی چه راحت به آرزوت رسیدی . سه سال تلاش کردی ولی نتونستی آما وقتی اون بخواد راحت نشدنی ها اتفاق میفته و هیچ چیزی نشد نداره .
صدای درب اتاق پدر حواسم رو بخودش جلب کرد . خودمو جمع و جور کردم و سلام گفتم
سلام پدر . بیدار شدید . ببخشید لابد من سر و صدا کردم که مزاحم خوابتون شدم .
پدر دستش رو به درب و چارچوب چوبی ستون کرد و پرسید؛ بازم داری با خودت توی آیینه حرف میزنی ؟... غروب هم داشتی واسه خدا خط و نشون میکشیدی توی آیینه . که صدای زنگ خونه تو رو نجات داد وگرنه کم مونده بود با خودت دست به یقه بشی توی آیینه . کجا غیبت زد پسر ؟ بیرون سفید پوش و برفه . سرما میخوری . کجا رفته بودی ؟... چرا وقتی برگشتی چشمات سرخ و اشکین بود . چی شده ؟... نکنه عاشق شدی ؟ ... .
با دستپاچگی خودمو الکی سرگرم ورق زدن دفترچه تلفن نشون دادم و با لکنت گفتم : چ چ ... چی؟ عاشق ؟ من غلط کنم عاشق بشم . مگه دیوانه ام که عاشق بشم .
پدر پوزخندی زد و گفت فعلا داغی . نمیدونی اسمش چیه . ولی اسمش همینی هست که گفتم . ع ش ق . حالا اسمش چیه ؟ .
با حالتی خجل و محفوظ به حیا سرم رو انداختم پایین و بغض هجی کردم :
ب ه ا ر
بهار . بهاره . اسمش بهاره . بهار .
سپس نمیدانم چرا بی دلیل و حالتی شرمنده و آرام گفتم : ببخشید بخدا ......
پدر لبخندی زد و من خیره به نقطه ای نامعلوم از گل های فرش زیر پام واستادم . ....
حقیقی . ۱۳۸۳ برف _ رشت _ محله ی ضرب _ رودخانه زر
خاطرات شهروز صیقلانی . شین براری ..
قسمت شماره هیچ .
ویژه ی همبودگاه
3 نفر
موارد دوست داشته شده دیگر
6
دوست داشتن