ترسها پشت سَرَند
آقای کتابفروش گفت انتشارات به کار خودش ادامه خواهد داد، وراث کتابفروشی را خواهندفروخت.
چه وراث بیشعوری. این را به آقای کتابفروش نگفتم. ترسیدم خودش یکی از همان وراث بیشعور باشد. البته بعید بود. هیچ کدام از آن وراث بیشعور امکان نداشت وقتش را در کتابفروشی تلف کند. آنها که دلشان آمدهبود به کتابفروشی نازنین چوب حراج بزنند، حتماً وقتگذرانی در آن را بطالت میدانستند. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم چه حیف. آقای کتابفروش چشمهای سبزی داشت. انگشت سبابهاش را بُرد نزدیک یکی از چشمهای سبزش و انگشت را توی چشم فشار داد. بعد، انگار که آیینهی من باشد سرش را به چپ و راست تکان داد.
روی شیشهی کتابفروشی کاغذ خیلی بزرگی چسباندهبودند که تمام کتابها به دلیل تعطیلی بیست و پنج درصد تخفیف دارد.
قفسهها را میجوریدم تا شاید کتابی باب طبعم پیدا کنم. به آقای کتابفروش گفتم "جمعهرا گذاشتم برای خودکشی" را دارید؟ پیمان هوشمندزاده، نشر چشمه چاپش کرده. آقای کتابفروش گوشش را آورد نزدیکتر که یعنی نشنیدم، دوباره بگو.
گفتم "جمعه را گذاشتم برای خودکشی"، هوشمندزاده، چشمه. مکث کرد. گفت نه. رفتم سمت قفسههایی که بالایش نوشتهبود رمان خارجی. "حفره"ی رضاییراد را اشتباهی گذاشتهبودند کنار "یک روز قشنگ بارانی" اشمیت. کتاب را برداشتم، گفتم "حفره" را گذاشتهاید میان رمانهای خارجی. آقای کتابفروش گفت "حفره" که خارجیست. محکم و بیاندکی تعلل گفت. گفتم "حفره"ی رضاییراد را گذاشتهاید. آن یکی "حفره" که خارجیست را نشر اطراف چاپ کرده. آقای کتابفروش کتاب را از دستم گرفت. گفت حواسمان نبوده. ممنون که گفتی. اما اصلاً دیگر چه فرقی دارد؟ چیزی نگفتم. همیشه موقع حرف زدن با آدمها لحظههایی برایم پیش میآید که نمیدانم باید چه بگویم. تایید کنم؟ یا جملهای بگویم و مکالمه را ادامه دهم؟ از اینکه جملهی بعدی باید چه باشد میترسم. نکند جملهی غلطی را انتخاب کنم؟
انگشتم را گذاشتم روی کتابها و از راست به چپ عرض قفسه را طی کردم. رفتم سمت قفسهی کتابهای فلسفه. قفسه بالا بود. چندتایی کتاب از نشر نو و کرگدن و یکی دوتا از نشر گمان. به آقای کتابفروش گفتم "فلسفهی ترس" را میخواهم. خیلی بالاست. دستم نمیرسد. آقای کتابفروش یک لحظه مکث کرد، مِن مِن کرد؛ بعد انگار که دستو پایش را گم کردهباشد گفت انبار را نگاه کنم، شاید آنجا بود. برایت میآورم و بعد رفت. "حفره" را برداشتم، گذاشتم کنار "هاملت در نمنم باران". انگشت سبابهام را گذاشتم توی دهانم. به قفسهها نگاه کردم. روی کتابها خاک نشسته بود. اگر به قفسهها انگشت می کشیدی رد اثر انگشتت با خاک مخلوط میشد و روی چوب قفسه باقی میماند. وراث بیشعور! دلشان نمیآمد سری به کتابفروشی بزنند. حتماً که دلشان هیچ نمیسوخت چه بلایی سر کتابفروشی خواهدآمد... شاید هم میسوخت، نمیدانم...
مرگ چقدر ترسناک است. اگر وراثت بیشعور باشند، ترسناکتر هم می شود.
آقای کتابفروش رفتهبود کتاب را از نو چاپ کند. معطلم کردهبود. صدایش از پشت در میآمد که کتابها را جابهجا میکرد. نوک پنجههایم را به زمین چسباندم و خودم را کِش دادم. دستم را به سمت قفسه دراز کردم. سرم گیج رفت. سه، چهار دست دیگر با قفسه فاصله داشتم. پشت به پیشخوان ایستادهبودم که آقای کتابفروش با صدایی غمزده و متاسف گفت پیدایش نکردم، نداریم. گفتم خب همین یکی را که توی قفسه گذاشتهاید به من میدهید؟ آقای کتابفروش کمی عقب رفت. با دستش اشاره کرد؛ نردبان آنجاست. خودت میتوانی برش داری. یک قدم عقب رفتم. حالتی به خودم گرفتم که خیلی ممنونم میخواهید کتابفروشی به چوب حراج زدهشدتان را کتابفروشی خودم بدانم، اما لطفا خودتان آن کتاب را به من بدهید.
آقای کتابفروش گفت ببخشید. یک دقیقهای گذشت. نگاهش را از روی کتابهای پیشخوان برداشت. بعد خجالتزده گفت من از ارتفاع میترسم. میخواستم دستم را دراز کنم از روی ادب به او دست بدهم و بگویم چقدر جالب من هم میترسم. مثل سگ. اما کاری کردم که تصمیم اول هر بیشعوریست.
گفتم چرا؟ ارتفاع که ترس ندارد. نمیدانم چرا آن جمله را گفتم. گاهی واقعاً از حرف زدن میترسم. گاهی واقعاً مسئولیت حرفی که زدهام به گردن من نیست. نمیدانم چه کسی آن حرف را توی دهانم گذاشت. نمیدانم یکباره چرا همدردی و شعورم نم کشید. آقای کتابفروش را در موقعیت ناجوری قرار دادم که خجالت بکشد. دیگر نمیدانستم باید چه غلطی کنم. نمیدانستم چطور حرف مفتی را که زدهبودم جبران کنم. این موقعها انگار بدن میفهمد و برای جلوگیری از هر گند احتمالی، لایهای از پوست یا هر جنس دیگری را جلوی حنجرهات قرار میدهد تا بیشتر از این فَکَت را به بیراهه نچرخانی.
آقای کتابفروش لبخند زد. گفت سالهاست این ترس با من است. از وقتی پدرم از ساختمان نیمه کاره سقوط کرد و در جا مرد. تا حالا هواپیما سوار نشدهام. باورت میشود؟
باورم میشد. به همان دلیلی که من هم گواهینامه نداشتم، با آدمها صمیمی نمیشدم، در اتاق تاریک نمیماندم، پله را به آسانسورهای تنگ ترجیح میدادم و هرگز از طبقهی هشتم یک ساختمان به پایین نگاه نمیکردم. من مجموعهای از ترسهای بیربط بودم و با کسی که از چیزی ترسیدهبود مثل احمقها رفتار کردهبودم.
آقای کتابفروش دستش را در هوا تکان داد و به نردبان اشاره کرد. گفت زحمتش با خودتان. به نردبان نگاه کردم. یک قدم به سمتش برداشتم. یک قدم به قتلگاهم نزدیکتر شدم. میدانستم اگر پایم را از پلهی سوم بالاتر بگذارم بدنم به چنان لرزهای خواهد افتاد که تمام قفسهها روی سرم آوار خواهد شد. به نردبان نگاه کردم و با خودم گفتم چرا نمیگویی تو هم از ارتفاع میترسی؟ چرا حرفها را توی دهانت ماسید میکنی؟ دستم را گذاشتم روی قلبم و توی جیبم موبایلم را احساس کردم. دستم را چندبار روی جیبم جابهجا کردم و گفتم ببخشید موبایلم دارد زنگ میخورد. باید حتماً جواب بدهم. آقای کتابفروش گفت آن کتاب مال شماست هر موقع بیایید تحویلش میگیرید.
به موبایلم نگاه کردم. عکس چهرهام را روی صفحهی سیاه میدیدم.
آقای کتابفروش حتماً فهمیدهبود. فهمیدهبود که نگفت "ترس ندارد."
از چهارراه رد شدم. تا آنجا که میشد راهم را از مقصد دور کردم.
من هیچ وقت مثل آدم با دیگران حرف نزدهام. مثل آدم احساساتم را نگفتم. همیشه از چیزی واهمه داشتهام. رد شدم...
ترسهایم پشت سرم میآمدند...
2 نفر
احتمالش بود با روح خانم ساکتی؛ با آن اُوِر کت مخملی توی تنش دوست شوم، اگر که از آن خانه نمیرفتیم.
یک چیزهایی گفتن ندارد اما با اینوجود اگر هیچوقت ازشان حرف نزنی؛ میشود سَدِ توی گلو و تا مدتها و شاید همیشه راه تنفس را مسدود میکند. شاید این مهمترین دوراهی زندگی باشد، شاید حتی از دوراهیهای رومانتیکِ ماندن و رفتن هم مهمتر باشد. حرف زدن یا نزدن. اینکه اگر چیزی، کلمهای، توی لولهی گلویت گیر کرده آن را در دهان بیاوری و بریزی روی میز ناهارخوری توی آشپزخانه؛ یا قورتشان دهی و راهیِ معدهشان کنی و بعد هم با قضای حاجت دفعشان؟ خانم ساکتی خدابیامرز همیشه میگفت گاهی زیادی حرف میزنم؛ وقتهایی هست که معلوم نیست سوال میپرسم یا خبر میدهم و بعضی وقتها هم ترکیبهایی را به کار میبرم که مودبانه نیست؛ اما مگر از "قضای حاجت" برای آن عمل؛ مودبانهتر، ترکیب دیگری هست تا من اینجا استعمالش کنم؟ بههر جهت؛ این داستان، داستان خانم ساکتی است. او رول اول ماجراست و برای آنکه روح او در آرامش باشد باید اصول او را رعایت کنم. حتی اگر با اصول من در تعارض باشد.
وقتی خانهی خانم ساکتی را اجاره کردیم هشت ساله بودم و وقتی اثاثهایمان را بار خاور کردیم و برای همیشه رفتیم که رفتیم هشت سال و پنج، شش ماهه. خانهی خانم ساکتی تولد من را به خودش ندید. حتی یک سفرهی هفت سین و "آمدیم، نبودید، رفتیم" هم ندید. شانس ما بود که خانم ساکتی زِرب افتاد و مُرد و من اگر چفت لق دهانم را بستهبودم شاید یکی دو سالی همانجا میماندیم. اولین بار که خانم ساکتی را دیدم خیال کردم او یک کارتپستال است. تمیز بود و همیشه آب و جارو شده. امکان نداشت او را ژولیپولی ببینی. همیشه اُوِر کت مخمل به تن داشت. گاهی سبز، گاهی بنفش و روزهایی که خیلی خوشحال بود یک صورتی چرک؛ که با آنکه چرک بود، برق میزد. همیشه توی خانه کفش پایش بود. دیابت داشت. دکتر گفته بود نباید پایش ضربه ببیند. نباید جایی از بدنش زخم شود و برای همین همیشه محتاط بود. در راه رفتن، در نشستن، در برخاستن و در حرف زدن. شاید برای احتیاط در موردِ آخر بود که آبش با من توی یک جوی نمیرفت. شاید هم چون فکر میکرد اگر به من زیادی رو بدهد حتماً آویزان جیب اُوِر کتش میشوم و نمیگذرم یک آب خوش از گلویش پایین برود. اگر تمام اینها از ذهنش رد شدهبود؛ درست بود. اگر یککم و فقط یککم بیشتر از حد استانداردِ خودش به من رو میداد؛ دیگر نمیتوانست من را مهار کند. اما من هیچوقت آن همه تلخ مزاجیاش را نفهمیدم و بعدتر که مُرد و کار از کار گذشت؛ نفهمیدم چرا یکباره این همه مهربان شده. شاید همین تعجب بود که باعث شد آلوی توی دهانم، خیس نخورده بپرد بیرون و همهچیز را بگذارم کف دست خانواده. احتمالش بود با روح خانم ساکتی؛ با آن اُوِر کت مخملی توی تنش دوست شوم؛ اگر که دهانم بیموقع باز نمیشد. در آن پنج، شش ماهی که در طبقهی دوم خانهی خانم ساکتی اقامت داشتیم؛ او ده اُوِر کت مختلف به تن کرد و گُل سرهای جورواجور به کنار موهای تُنکش زد. میتوانستم جوانیاش را تصور کنم. به نظرم میآمد جوانتر که بود دامنهای کوتاه به تن میکرد یا پیراهنهای چینچینی. با آبپاش به گلهای شمعدونی توی حیاط آب میداد و موهایش را بیگودی میپیچید و روی شانههایش میریخت. روزی هم که مُرد دامن کوتاه پایش بود و جوراب پارازین. صندل جلو بسته پوشیده بود و پاهایش ورم کرده بود. همان اُوِر کت صورتی چرک تنش بود و من تا مدتها به این فکر میکردم که شاید آدمها در روزی که خیلی خیلی خوشحالاند میمیرند. وقتی با بدن سرد و سنگینش که روی مبل افتاده بود و دستش آویزان مانده بود و معلوم بود عینکش از دستش افتاده و خرد شده مواجه شدم؛ اولین جملهای که به یادم آمد این بود که
_ "کاش یککم با من مهربونتر بودی؛ ما میتونستیم دوستهای خوبی برای هم باشیم."
فکر کنم وقتی این جمله را توی سرم؛ حتی بدون اینکه زیر لب به زبان آورم گفتم روح خانم ساکتی داشت همان اطراف پرسه میزد. فکر کنم فهمید چقدر توی دلم حسرت بداخلاقی و تلخی بی دلیلش را خوردهبودم. شاید روحش آن لحظه دستش را روی شانههایم گذاشتهبود و گفتهبود:
_ نگران نباش، هنوزم وقت هست.
و عزمش را جزم کردهبود تا به خوابهایم بیاید. درست شب بعد از مرگش بود که خوابش را دیدم. فامیل نداشتهاش که سر جمع دهنفر هم نمیشدند طبقهی پایین؛ اشک تمساح میریختند و یک آقای خوشتیپ قد بلند هم هر ده دقیقه یکبار صدایش را روی سرش میگرفت و چیزهایی به زبان خارجه میگفت. چندباری آمد توی حیاط. تلفن دستش بود، دستهایش را تکان میداد و هوای آزاد به او اجازه داده بود تا بیشتر داد بزند، دستهایش را با اغراق بیشتری تکان دهد. چندبار روی دوپایش نشست و نمیدانم آن طرف پشت تلفن چهچیزی به او گفتند که با عصبانیت برخاست و طوری که انگار توپی خیالی را شوت کند؛ پایش را رها کرد در هوا. من پرده را کشیدم، طاق باز دراز کشیدم و پاها را رها کردم. سقف اتاق را توی ذهنم بُریدم تا ستارهها را بشمارم. وقتی از خواب بیدار شدم آنقدر غلت خورده بودم که روی زمین؛ با پتوی مچاله شده توی بغلم، ولو شده بودم و یادم بود خانم ساکتی توی خواب چقدر با من مهربان شدهبود. تقریباً هر شب خواب خانم ساکتی را میدیدم و او هر شب یک لباس رنگی زیبا به تن داشت، دیابت نداشت، پاهایش ورم نکردهبود و مجبور نبود صندل جلو بسته بپوشد. به هیچ کس نگفتهبودم که تقریباً هر شب در خواب با خانم ساکتی حرف میزنم. تا آنکه چندبار او را در بیداری دیدم. یکبار که داشتم اتاقم را مرتب میکردم وقتی سربرگرداندم دیدم که روی تختم نشسته و دارد موهایش را شانه میکند و یکبار دیدمش که دارد دامنش را مرتب میکند؛ چند کلمهای حرف زد و جوابش را دادم. از وجودش در اتاقم نترسیدم. بیشتر متعجب بودم که چطور به اتاقم آمده، چطور مهربان شده و چطور من، با یک روح ارتباط برقرار میکنم. نمیدانم و درست یادم نیست؛ چه شد و چطور از دهانم پرید که به مامان گفتم. گفتم که روح خانم ساکتی را دیدهام و با او حرف زدهام. اولین بار که گفتم باورش نشد و خیال کرد مسخرهبازی در میآورم؛ مثل تمام دفعات مشابه که از این کارها میکردم. شاید واکنش مامان باعث شد که به سرم بزند به او ثابت کنم که با روح خانم ساکتی ارتباط دارم. همین شد که یکبار که روح خدابیامرز داشت توی اتاقم راه میرفت و هیچ به شلختگی اتاقم خرده نمیگرفت مامان را صدا کردم تا خانم ساکتی را که سُر و مُر و گنده ایستاده بود نشانش دهم. همان یک بار کافی بود تا مامان خیال کند در شُرف دیوانگی هستم و پایش را توی یک کفش کند تا هر طور شده از آن خانهی نکبتی روحزده برویم. چند بار هم این گزاره را به زبان آورد که از اولش هم این خانه را دوست نداشته. اما مامان، هیچ معنای دوستی را درک نکرده بود. دوستی که در جا و مکان خلاصه نمیشد. من اگر میخواستم میتوانستم در هر کجای جهان، در دورترین جزیرههای دور افتادهی جهان؛ با روح خانم ساکتی؛ با آن اُوِر کت مخملی توی تنش دوست باشم. اگر که او هم میخواست و باز هم پیش من میآمد. خانه را که بار خاور کردیم و برای همیشه رفتیم که رفتیم؛ روح خانم ساکتی هم برای همیشه رفت که رفت. اوایل به او فکر میکردم اما هر چه گذشت، بیشتر تصویر او در ذهنم محو شد. به نظرم میآمد او آدرس خانهی جدیدمان را نداشت؛ وگرنه حتماً به دیدنم میآمد، حداقل برای همان چند هفته دوستی سفت و سخت بینمان...
کوچکتر که بودم فامیل دوری داشتیم که پشت سرش قصهای بود که میگفتند چشم دخترش را با شلنگ، کور کرده. نه اینکه تمام فامیلهایمان اینطور جانی و چشم از کاسه دربیار باشند؛ این یکی اینطور از کار درآمده بود و بعدتر هیچوقت ندیدمش. آنقدر دور بود که حالا اسمش را هم درست یادم نیست. همیشه فکر میکردم آنها که داستان را نقل میکنند، بیخودی آب و تابش را زیاد میکنند تا شنونده را از شنیدنش سر ذوق بیاورند اما مگر کثیفتر از این عمل هم عملی بود؟ اینکه با چشم کور شده و از حدقه درآمدهی دیگری شوخی کنی یا داستانش را اغراق شده تعریف کنی که دیگران را به وجد بیاوری و خودت را قصهگوی قهارتری نشان دهی. همیشه فکر میکردم آدمها ماجرا را دوبار وحشتناکتر نشان میدهند و همهچیز آنطور که میگفتند نبوده. وقتی میگفتند فلانی( که اسمش یادم نیست و همین فلانی نام خوبیست برایش!) خون جلوی چشمهایش را گرفته و شلنگ را برداشته و کوبیده توی صورت دخترش و همان بخشِ فلزیِ شلنگ صاف خورده توی چشماش و مردمک را تخلیه کرده و او را برای همیشه کور؛ فکر میکردم اینها واقعیاتیاست درآمیخته با قصهسازیهای آدمها. مثل خیلی چیزهای دیگر که از همین فرمول پیروی میکنند. مثل نَقلِ آدمها از اتفاقات. مثل تاریخ که تقریباً هیچوقت آنقدر که باید زلال نیست و همیشه گَرده دارد. اولین بار که دختر را دیدم تقریباً پنج، شش ساله بودم. در یک مهمانی خانوادگی. از دستشویی آمدم بیرون که صاف چشمم خورد به خانمی که چشم راستش نبود. یعنی وجود نداشت. این که کجا بود را نمیدانستم اما همین که درِ دستشویی را به هم کوبیدم، پشیمان شدم و برگشتم به همان جا که بودم. در را بستم و ترسیدم. دستشویی بزرگ بود و جای خوبی برای فکر کردن. اینکه یک بچهی پنج، شش ساله چطور در آن لحظه تصمیم میگیرد در دستشویی را ببندد و در آن مکانِ نامناسب شروع به فکر کردن کند؛ آنقدرها هم چیز عجیبی نیست. وقتی ترس وجودت را گرفته باشد؛ هرکاری از تو سر خواهد زد. داشتم فکر میکردم دقیقاً چه غلطی کنم که یکباره سوزش عجیبی در دست راستم احساس کردم. وقتی بازویم را برگرداندم دیدم خراشی به قاعدهی هفت، هشت سانت روی پوستم ایجاد شده که بخش انتهاییاش عمیقتر بود و از همان بخش انتهایی خون بیرون میزد. انگار وقتی داشتم به دستشویی پناه میبردم دستم به جایی گیر کرده بود و من دستم را کشیدهبودم و همین باعث شده بود انتهایش عمیقتر باشد و از همان سوراخ عمیقتر که وقتی نگاهش میکردم دل و قلوهام بیرون میزد، خون بیرون میآمد. یکبار دست دیگرم را روی همان بخش عمیق گذاشتم و خون را پاک کردم و دستم را زیر شیر آب شستم، اما دوباره با سرعت خون بیرون آمد. این اولین باری بود که من با خونِ خودم در یک محیط در بسته، بدون دخالت هیچ آدم دیگری تک و تنها بودیم و آن بیرون یک خانم یک چشم منتظر بود تا من از دستشویی بیرون بیایم و جایم را به او بدهم. سه، چهار بار دستم را گذاشتم روی زخم و فشار دادم. قدم به آینه نمیرسید. رفتم روی چهارپایهای که توی دستشویی بود و صاحب خانه برای بچهاش تعبیه کرده بود. صورتم را نگاه کردم. گریه کرده بودم. آنقدر زیاد که چشمهایم سرخ شده بود و تعداد رگهای درونش هر لحظه بیشتر میشد و سفیدی چشمهایم تغییر رنگ داده بود.
آن لحظه آرزو کردم کاش برای دیتشویی رفتن مستقل نشده بودم و مادر هم همراهم بود. هر طور شده بود خون را بند آوردم. قلبم تند میزد و صورتم داغ شده بود. حالا که فکر میکنم اگر یک تخممرغ رویش میشکستند حتماً میپخت.
به خراش هفت، هشت سانتی متری روی دستم نگاه کردم با انگشت رویش را لمس کردم. انگشتم را که برداشتم ردِ خون رویش مانده بود. توی پاهایم سست شد. من هنوز که خون میبینم توی پاهایم سست میشود. هیچ تعریف بهتری هم برای این حالت در ذهنم نیست. انگار که چیزی سنگین توی پاهایتان است و تا خون را میبینید آن چیزِ سنگین از توی پاهایتان میافتد پایین و شما هم اگر به چیزی تکیه نکنید سقوط میکنید. آن روز اولین باری بود که این احساس را داشتم و هنوز نمیدانستم اگر به جایی تکیه نکنم خودم هم با آن چیز سنگین میافتم پایین. از چهارپایه افتادم و صدای کرومپی پیچید در فضای دستشویی که اکو شد. یک نفر در زد و وقتی من جوابی ندادم؛ در را باز کرد. خانم یک چشم بود که چشم راستش نبود. از او فرار کرده بودم و حالا خودش آمده بود. دستم را گرفت. توی همان تک چشماش که نگاه کردم یادم افتاد که وقتی قصهی پدرش را تعریف میکردند و لحظهی واقعه را شرح میدادند میگفتند همین که شلنگ را کوبیده توی چشم دختر، خون پاشیده توی صورتش. من همیشه فکر کردهام. به اینکه آن لحظه توی پایش سست شده؟ همیشه و حتی حالا. فکر کردهام. اگر توی پایش چیزی سست شده باشد او حتم همان لحظه فهمیده چه کاری کرده و آن لحظه را تجسم میکنم که خونِ دیگری روی صورتت ریخته باشد. مایع غلیظِ گرم که برایِ تو نیست. صاحبش آدم دیگری است و تو زخم زدهای و آن را بیرون آوردهای. من همیشه از مواجهه با خون خودم ترسیدم. همیشه چیزی توی پایم سست شده و به چیزی تکیه دادهام. من همیشه فکر کردهام کاش خون، شکل دیگری داشت یا ویژگیهای دیگری. مثلاً کاش دلمه نمیبست، یا این همه گرم نبود و فواره نمیزد. من همیشه فکر میکنم، به اینکه اگر خونی که صاحبش فرد دیگری است روی صورتم بریزد یا هر جای دیگری؛ آیا باز هم این همه چیزی توی پاهایم سست میشود...؟