اطلاعات گروه
موسس
سلام به دوستان باشگاه کتابخوانی همکتاب?
این گروه برای ارتباط بیشتر بین اعضای این باشگاه فرهنگی تشکیل شده و اطلاعرسانی جلسات کتابخوانی (تا اطلاع ثانوی آنلاین) هم از
داستان هفته
«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من میترسم.» این گفتوگوی من با پسر سیزدهسالهام بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم. با دلخوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوهایرنگی بالای کاشیهای دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخکهای بیشازحد درازش را آرامآرام تکان میداد. از سوسکهای معمولی بزرگتر بود، خیلی بزرگتر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دمپاییام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دمپایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم بههم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی میگی؟» گفت: «در رو ببند، یهدفعه میپره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که میپره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمیآید. پسرم داشت راستراست توی چشمم نگاه میکرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی میگی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه میکنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه میکنی.» گفتم: «اصلا چرا اینجا واستادی؟» پسرم گفت: «میخوام ببینم سوسکه رو چهجوری میکشی.» گفتم: «دمپایی رو میزنم تو سرش میمیره.» گفت: «نمیترسی؟» با صدای بلند گفتم: «نه.» و دوباره دمپایی را بلند کردم. پسرم که حتی حاضر نبود به درِ دستشویی نزدیک شود دوباره گفت: «در رو ببند.» گفتم: «اگه در رو ببندم تو چهجوری میخوای ببینی سوسک رو چهجوری میکشم؟» پسرم گفت: «دمپایی رو میزنی سرش میمیره دیگه. میخوام مردهش رو ببینم.» با دلخوری درِ دستشویی را بستم. حالا در یک فضای دووجبیِ دربسته با یک سوسک بزرگِ پرنده تنها بودم. سوسک شاخکهایش را پیچوتاب میداد. دمپاییبهدست، آرام به سوسک نزدیک شدم. کمی بالا رفت و دقیقا روی شیار بین دیوار و سقف ایستاد. خیلی بد شد. اینجا بددست بود و مشکل میشد دمپایی را به سوسک زد. باید جوری ضربه میزدم که دمپایی به سقف نرسد ولی به بالاترین جای دیوار بخورد. پسرم از بیرون دستشویی گفت: «خوبی؟» داد زدم: «یهدقیقه خفهشو دیگه.» با یک حرکت ناگهانی دمپایی را به دیوار کوبیدم. کنارهی دمپایی به سقف گیر کرد و ضربه روی بدن سوسک جفتوجور نشد. سوسک از جایش بلند شد و عین گنجشک بال زد و چرخ خورد و از یقهی بازِ لباسم رفت تو. داشت بین شکم و پیراهنم وول میخورد و خودش را به اینطرف و آنطرف میزد. دیوانهوار نعره میکشیدم و در آن فضای دومتری اینطرف و آنطرف میدویدم. پسرم هم وحشتزده پشتسرهم داد میزد: «چی شده؟ چی شده؟» پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دستشویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته میکرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند.
دستها و پاهایم میلرزید، ولو شدم روی کاناپه. به شکمم نگاه کردم و حالم از خودم و شکمم و همهچیز بههم خورد. قلبم تند میزد و دهانم خشک شده بود. پسرم آمد و پرسید: «میخوای برات آب بیارم؟» گفتم: «آره.» رفت و با یک لیوان بزرگ آب برگشت. گفت: «ترسیدی؟» دیدم وقت دروغگفتن نیست. گفتم: «آره.» گفت: «همیشه از سوسک میترسی؟» گفتم: «آره.» گفت: «پس چرا گفتی سوسک ترس نداره؟» گفتم: «ببین سوسک ترس نداره چون کاری با آدم نمیتونه بکنه ولی چون آدم چندشش میشه برای همین ازش میترسه ولی چون آدم میدونه که سوسک کاری نمیتونه با آدم بکنه خیلی هم نمیترسه... فهمیدی؟» پسرم گفت: «تقریبا.» بغلش کردم، پسرم هم من را بغل کرد. بعد پرسید: «تو ترسویی؟» ایوای! دیگر وقتِ این سوال نبود. گفتم: «نه.» گفت: «واقعا؟» چه جوابی باید میدادم وقتی چنددقیقه پیش دیده بود که یک سوسک من را به چهحالی انداخته. گفتم: «این از اون سوالهاییه که نمیشه راحت بهش جواب داد برای اینکه ترس یهچیز نسبیه.» پسرم گفت: «اینجوری که هیچ سوالی رو نمیشه جواب داد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همهچی نسبیه.» اصلا انتظار چنین جوابی را از یک پسر سیزدهساله نداشتم. گفتم: «بهنظر تو همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «تقریبا یعنی چی؟» گفت: «آخه جواب همین سوال هم نسبیه.» گفتم: «تولهسگ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفت: «چیها رو؟» گفتم: «اصلا نسبی یعنی چی؟» پسرم گفت: «یعنی یه چیزی که صددرصد نیست... حتمی نیست.» گفتم: «اونوقت تو میگی همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «باریکلا به تو.» گفت: «حالا تو ترسویی یا نه؟» گفتم: «من هم تقریبا.» بعد گفتم: «بالاخره همه از یه چیزایی میترسن.» گفت: «تو از چیا میترسی؟» گفتم: «بذار فکر کنم بعد بهت بگم.»
از سگهایی که پارس میکنند و دنبال آدم میکنند میترسم، از مار و موش هم میترسم، از سوسکی که کشتهام ولی هنوز تکانتکان میخورد هم میترسم ولی وانمود میکنم که نمیترسم. از جنازهی سوسک هم... اصولا از جنازه میترسم حتی جنازهی عزیزان و نزدیکانم، همانهایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترینهایم بودند وقتی میمیرند، جنازهشان برایم ترسناک میشود چون بدنِ بدون روحشان را نمیشناسم. تازه از روح هم میترسم؛ نه بدن بیروح، نه روح بیبدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه میکند و نمیپرد و از گربههای خیابانی که وقتی پخشان میکنی فرار نمیکنند، میترسم و از گربهای که وقتی پخاش میکنی نزدیکتر هم میآید، بیشتر میترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر میترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو میگویند: «میتونی این رو بازش کنی؟» از بریدهشدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمهشب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم ، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجیجامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی میکشند، از رفتن توی محفظهی دستگاهِ اِم آر آی، از دندانپزشکی، از آمپولزدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یکدفعه راه میافتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت میکنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشتسرت راه میرود، از صدای تلقوتولوق نیمهشب وقتی هیچکس خانه نیست، از پشتسرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل میکند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارکهایی که لابهلای بوتههایش پر از سرنگ است، از آدمهایی که عجیبوغریب و خیره نگاه میکنند، از فیلمهای ترسناک.
باورم نمیشد، چه فهرست بلندبالایی و تازه هنوز خیلی چیزهای دیگر مانده بود.
همهی اینها را نوشتم و به پسرم نگاه کردم که کمی آنطرفتر داشت پیاسپی بازی میکرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده باشد، به طرف من برگشت. بلافاصله نگاهم را دزدیدم.
ترسهایم از کی شروع شد؟ از بچگی؟ از شب می ترسیدم از تاریکی، از خوابیدن، از تنهایی... دلم میخواست همیشه همهجا روشن باشد. آرزو داشتم دانشمندان آینهی بزرگی اختراع کنند و آن را با سفینهای به فضا بفرستند تا وقتی یک نیمکره تاریک است، آینهی غولآسا نور خورشید را از آنطرف بگیرد و به اینطرف بتاباند و بهاینترتیب همیشه همهجا روشن باشد. بعد یاد سنگهای آسمانی افتادم و احتمال اینکه سنگی به آینه بخورد و آینه را بشکند. با خودم فکر کردم وقتی بزرگ شدم، ششماه اول سال را در قطب شمال و ششماه دوم سال را در قطب جنوب زندگی خواهم کرد تا همیشه روز باشد و شب نشود. دلم میخواست موقع خواب جایی بخوابم که بقیه هم باشند و همه باهم حرف بزنند. من بیهوا خوابم ببرد، بعد یکنفر بیاید و لحاف بیندازد رویم و بگذارند همانجا بخوابم. چقدر شبهایی را که همه کنار هم رختخواب میانداختیم و ردیفی میخوابیدیم، دوست داشتم و چقدر از جملهی «برو تو اتاق خودت بخواب.» متنفر بودم. خانهی ما قدیمی و اتاق من ته حیاط بود، حیاطی با دو کاج بلند که شبها باد توی شاخههایش میپیچید و گاهی باد، کاجی میانداخت و... تق!
خانهی قدیمی، اتاقِ آنطرف حیاط، درختهای کاج، باد، صدای افتادن میوهی کاج... شاید هرکس دیگری هم جای من بود، میترسید. شاید من ترسو نبودم.
اولینبار فکر سنگهای آسمانی وقتی به سرم زد که به آینهی غولآسا فکر میکردم ولی بعد خود سنگها هم برایم مساله شدند. سنگهای عظیمی که ممکن بود به زمین بخورند و کل هستی را نابود کنند. شنیدم که ستارهی دنبالهدارِ ادموند هالیدی که به آن ستارهی هالی میگویند، هر هفتادوپنجسال از کنار زمین میگذرد و با یک تغییر کوچک در مسیر بر اثر یک رویدادِ جوّیِ غیرمنتظره، ممکن است به زمین بخورد و در یک لحظه هرچه هست و نیست، دود بشود و به هوا برود.
همانموقع بود که خیلی چیزها بهنظرم بیاهمیت شد. درسخواندن، نخواندن، تلاش، پشتکار... آدمهایی را که در خیابان سر جای پارک یا سبقتگرفتن باهم دعوا میکردند، میدیدم و شاخ درمیآوردم، از جنگها و کشورگشاییها شاخ درمیآوردم، از سخنرانیها، وعدهها، آرزوها، تنگنظریها و حسادتها شاخ درمیآوردم... چطور این آدمها حواسشان نبود هرلحظه ممکن است سنگی از جایی بیاید و پروندهی همهچیز را برای همیشه ببندد. بعدها به دانشِ دانشمندان دل بستم. به لیزر، به بمب... با خودم فکر کردم بالاخره این دانشمندان به داد ما خواهند رسید و اگر سنگی در راه باشد، قبل از اینکه سنگ به زمین برسد با لیزر یا بمب یا هر کوفت و زهرمار دیگری آن را تکهتکه خواهند کرد و ذهنم را بستم، بستم که به سنگهای آسمانی، به زلزله، به گردباد و به آتشفشان فکر نکنم.
ولی ترسها ولکن نبودند. در را به روی مجموعهای از ترسها میبستم، ترسهای دیگر میآمدند. میترسیدم، میترسیدم پدرم یا مادرم بمیرند (اتفاقی که بعدها برای هردو افتاد)، از ازدواجکردن و مشکلات زندگی میترسیدم، از ازدواجنکردن و تنهاماندن هم میترسیدم، ازدواج کردم. از بچهدارشدن و مسؤولیت بچه میترسیدم، از بچهدارنشدن و پشیمانیِ اینکه چرا بچهدار نشدهام هم میترسیدم، وقتی داشتیم بچهدار میشدیم میترسیدم نکند بچه سالم نباشد اما سالم بود. بعد برای آیندهی بچهام میترسیدم. شغلش، زنش، کارش... ترسها تمامی نداشتند. یکبار دوستم گفت: «میدونی آهویی که تو جنگله از چی میترسه؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «فقط از شیر... دیگه هیچی.» پس من چرا از اینهمه چیز میترسیدم؟
حتی وقتهایی که نباید میترسیدم هم میترسیدم. یکبار با زنم رفته بودیم بیرون، یک ماشین که یکطرفه و خلاف میآمد، جلویمان سبز شد. بوق زدم که عقب برود، جوانی که رانندهی ماشین بود سر را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بیشعور اینقدر بوق نزن.» دیگر بوق نزدم. زنم که آنموقع نامزدم بود، نگاهم کرد و گفت: «چیزی بهش نمیگی؟» این جوانهای بیکله اکثرشان چاقوماقو هم دارند، خیلیهایشان دعوایی هم هستند. گفتم: «ولش کن جواب ابلهان خاموشیه.» هنوز که هنوز است، زنم توی دعواهایمان آن روز را یادآوری میکند که چرا آن روز پیاده نشدم و یک مشت توی فک مرتیکه نکوبیدم؟
سالها بعد یکبار وقتی با زنم و یکی از دوستانم و همسرش بیرون رفته بودیم، با رانندهی ماشین بغلی که جلوی ما ویراژ میداد دعوایمان شد، رانندهی ماشین بغلی که هیکلش سهبرابر من بود با یک چوب گنده از ماشینش پیاده شد، دوستم که همقدوقوارهی من بود، در چشمبههمزدنی پایین پرید و به دماغ مردِ سهمتری یک «کله» زد، مردِ چوببهدست نقش زمین شد. من ایستاده بودم و نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید. به دوستم گفتم: «از قدوهیکلش نترسیدی؟ ندیدی چوب دستشه؟» دوستم گفت: «چرا ترسیدم ولی خب باید میزدم دیگه.» بعد گفت: «همه میترسن. باید به روی خودت نیاری. اگه به روی خودت نیاری یعنی نترسیدی.» بارها سعی کردم وانمود کنم که نمیترسم ولی میترسیدم.
پسرم را صدا زدم و گفتم: «خیلی ناراحتم.» پسرم گفت: «چرا؟» گفتم: «برای اینکه فهمیدم آدم ترسویی هستم.» پسرم گفت: «از کجا فهمیدی؟» گفتم: «فهرست ترسهام رو نوشتم.» پسرم گفت: «ببینم.» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «خجالت میکشم.» پسرم گفت: «بده ببینم.» جایمان عوض شده بود، کاغذ را دادم دست پسرم.
نگاهش میکردم. خیلی بادقت میخواند، وقتی تمام شد یکبار دیگر هم خواند. گفت: «بهنظرم تو ترسو نیستی.» گفتم: «واقعا؟» گفت: «آره مثل همهای.» خوشحال شدم. از اینکه بهنظرش مثل همه بودم، اینقدر خوشحال شدم که در پوستم نمیگنجیدم. پسرم گفت: «حالا سوسکه رو نمیکشی؟» فکر میکردم ماجرای سوسک و کشتنش تمام شده باشد ولی از قرار معلوم این رشته سر دراز داشت. گفتم: «خودت نمیکشیش؟» گفت: «نه. میترسم.» گفتم: «میدونم، ولی بالاخره ممکنه یه موقعی مجبور بشی مثلا وقتی زن بگیری، اگه زنت بگه یه سوسک تو دستشوییه و بخواد بکشیش که نمیتونی بگی میترسم.» پسرم گفت: «اونموقع میرم میکشم.» گفتم: «دیدی که منم نوشتم میترسم.» گفت: «زود باش، داره میریزه.» دوباره شروع شد، وارد شدن به توالت، درآوردن دمپایی، بستن در توالت و تنهاشدن با سوسک. اینبار سوسک روی زمین بود، پیراهنم هم کنار سوسک روی زمین افتاده بود و نوک شاخکهای سوسک به یقهی پیراهنم میخورد. همین که به سوسک نزدیک شدم، سوسک رفت پشت پایهی سرامیکِ روشویی قایم شد. با دمپایی یکی دو ضربه به پایهی سرامیکی زدم که سوسک بیرون بیاید. یکدفعه سروکلهی سوسک پیدا شد و در فاصلهی یک سانتیمتری، صاف جلوی چشمم شروع به بالزدن کرد. اینقدر نزدیک بود که بالزدنش باعث میشد باد آرامی که بوی سوسک میداد به صورتم بخورد. اینبار دیگر نمیخواستم جیغ بزنم ولی زدم و وقتی میخواستم از دستشویی بیرون بدوم، پایم روی آبی که از شیلنگ بیرون ریخته بود لیز خورد و کف خیس دستشویی خوردم زمین. سوسک آمد و نشست روی پیشانیام آرام گرفت. پسرم داد زد: «دوباره چی شد؟» داشتم قبض روح میشدم. با صدایی که بهسختی از گلویم بیرون میآمد گفتم: «چیزی نشده.» پسرم گفت: «کشتیش؟» گفتم: «تقریبا.» گفت: «تقریبا یعنی چی؟» گفتم: «یعنی بهطور نسبی دارم میکشمش.» پسرم گفت: «در را باز کنم؟» اینبار دیگر فریاد زدم: «نه... نه.» سوسک آرامآرام روی پیشانیام قدم زد و آمد نوک دماغم، جوری با طمانینه راه میرفت انگار پیشانی من خیابان شانزلیزه است. حالا نوک شاخکهایش زیر چشمم میخورد و هم قلقلکم میآمد هم صدبرابر چندشم میشد. سوسک گفت: «چطوری؟» گفتم: «داری حرف میزنی؟»گفت: «از بس ترسیدی فکر میکنی من دارم حرف میزنم.» پسرم دوباره از پشت در گفت: «بیام تو؟» اینبار بلندتر از دفعهی قبل داد زدم: «نه.» به سوسک گفتم: «ببین پسرِ سیزده سالهی من پشت در وایساده خیلی بده اگه در رو باز کنه من رو که باباشم تو این موقعیت ببینه، جان هرکی دوست داری یه لطفی به من بکن.» گفتم: «بذار جامون عوض بشه.» گفت: «عین اون صحنهی فیلم گوزنها؟.» گفتم: «آره، بیا و عین پوریای ولی یه کار جوونمردونه بکن، جای دوری نمیره.» سوسک گفت: «نمیتونم پسر من هم داره
نگاه میکنه.» دیدم بغل پاشویه یک بچهسوسک دارد به ما نگاه میکند. بچهسوسک گفت: «بابا، گناه داره از روی دماغش برو اونطرف.» سوسک کمی فکر کرد. بعد پر زد و از روی دماغم بلند شد و رفت پیش پسرش. از جایم بلند شدم و سوسک بامعرفت و پسرش را با یک ضربه له کردم. سوسکِ لهشده گفت: «این بود نتیجهی جوونمردی من؟ حالا که اینجوری من رو کشتی دیگه بهنظرت ترسو نیستی؟» و دیگر حرفی نزد.
پسرم گفت: «بیام تو؟» گوشهی چشمم اشک جمع شده بود، گفتم: «ببین بهخاطر یه دستشویی رفتن آدم رو مجبور به چهکارایی میکنی؟» پسرم آمد توی دستشویی و گفت: «تازه میخوام دربارهی شجاعت، گذشت، عشق، دوستی، خودخواهی، قهرمانی، ازخودگذشتگی و این چیزا باهم حرف بزنیم.»
ایوای اینبار سوسک بود، دفعههای بعد باید شیر میکشتم.
منبع: dastanmag.blogfa.com
#سروش_صحت #داستان_کوتاه #ادبیات #سوسک #ترس #چرا_میترسی #همکتاب
11 نفر
کمپین فروش رمان برگزار میشود
روزبه حسینی با کتاب «یا انگار نمیشود به تو رسید» آمد
شبکهی اجتماعی «همبودگاه» از اول اردیبهشتماه به مدت دو هفته کمپینی برای عرضهی کتاب «یا انگار نمیشود به تو رسید» ...نمایش بیشتر
?روزبه حسینی: رمان امروز همهی عناصر دیالوگ نویسی، شعر و انواع نثر را در خودش جای میدهد.
?گفتوگو با صبح نو / سمانه استاد
?رمان شما «یا انگار نمیشود به تو رسید» در ردهی آثار داستانی به چاپ رسیده ...نمایش بیشتر
دیر وقت شب بود و همه رفته بودند، و فقط یک پیرمرد در کافه باقی مانده بود، که یک گوشه، در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان ایجاد می شد نشسته بود. هنگام روز خیابان گرد و خاک بود، اما شب، شبنم گرد و خاک را مینشاند و پیرمرد دوست داشت تا دیروقت این جا بنشیند. چون گوشهایش کر بود و شب که همه جا ساکت بود او فرق را احساس میکرد. دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند میدانستند پیرمرد مست است، و اگرچه او مشتری خوبی بود میدانستند، وقتی زیاد مست میشد گاهی بدون پول دادن بلند میشد میرفت، بنابراین مواظبش بودند.
یکی از پیشخدمت ها گفت: «هفته گذشته میخواست خودکشی کنه.»
«چرا؟»
«مایوس بود.»
«از چی؟»
«از هیچی.»
«از کجا می دونی هیچی نبود؟»
«خیلی پول داره.»
آن ها سر یکی از میزهای خالی که کنار دیوار نزدیک در کافه بود نشسته بودند، و چشمشان به میز و صندلی های توی پیاده رو بود، که همه خالی بودند، البته به استثنای میزی که پیرمرد آن گوشه زیر سایه برگ هایی که در باد خفیف شب می لرزیدند نشسته بود. یک زن و یک سرباز از خیابان رد شدند. شماره برنجی روی یقه سرباز زیر نور چراغ برق خیابان درخشید. زن سربرهنه بود و با عجله دنبال سرباز می رفت.
یکی از پیشخدمت ها گفت: «دژبان ها میگیرندش.»
دیگری گفت: «چه مانعی داره – اگه به آن چه دنبالش هست برسه.»
«بهتره توی خیابون نباشه. دژبان ها میگیرندش. پنج دقیقه پیش رفتند بالا.»
پیرمردی که زیر سایه برگها نشسته بود با گیلاس خالی به بشقاب زد. پیشخدمتی که جوانتر بود بلند شد و سر میز او آمد.
«چی میخوای؟»
پیر مرد به او نگاه کرد. گفت: «یک برندی دیگر.»
پیشخدمت گفت: «مست میشی.» پیر مرد به او فقط نگاه کرد. پیشخدمت برگشت رفت.
به همکارش گفت: «تا صبح میگیره میشینه.» بعد گفت: «من خوابم میاد. هیچوقت نشد قبل از ساعت سه برم تو رختخواب. باید همون هفته پیش خودش رو میکشت.»
یک بطری برندی و یک بشقاب دیگر برداشت و قدم زنان به سر میز پیرمرد آمد. بشقاب را روی میز گذاشت، بعد گیلاس پیرمرد را روی آن گذاشت و گیلاس را پر کرد.
رو به پیر مرد کرد گفت: «اون هفته باید خودت رو میکشتی.» پیرمرد با انگشت اشاره کرد. «کمی بیشتر بریز.» پیشخدمت بطری را بلند کرد و عمدا مشروب را با کثافتکاری از سر گیلاس هم بیشتر ریخت، و برندی از ساقه گیلاس سرازیر و توی بشقاب ولو شد. پیرمرد گفت: «متشکرم.» پیشخدمت بطری را برد گذاشت توی کافه و خودش برگشت سر میز خالی کنار همکارش نشست. «مست مسته.»
«هر شب مسته.»
«برای چی میخواست خودش رو بکشه؟»
«من از کجا بدونم؟»
«چکار کرد؟»
«خودش رو با طناب دار زد.»
«کی رسید نجاتش داد؟»
«خواهرزاده اش، یا برادرزاده اش.»
«چرا نذاشتند بمیره؟»
«لابد از ترس روحش.»
«چقدری پول داره؟»
«خیلی داره.»
«هشتاد سال رو که خوب داره.»
«هشتاد رو شیرین داره.»
دلم می خواد پاشه بره خونهش، نشد که یک شب پیش از ساعت سه برم سرم رو بذارم زمین. اینم شد زندگی؟ اینم شد وقت خوابیدن؟»
«اون بیدار میمونه چون خوشش میاد.»
«تنهاست، من که تنها نیستم. من یه زن دارم که توی رختخواب منتظرمه.»
«اون هم روزگاری یه زن داشته.»
«حالا دیگه زن به هیچ دردش نمی خوره.»
«از کجا میدونی؟ شاید اگر داشت وضعش بهتر میشد.»
خواهرزاده ش یا برادرزادهش مواظبشه.»
«می دونم. گفتی طناب دارش رو پاره کرد.»
«من که نمیخوام پیر بشم. پیرها خیلی چیزهای کثیفی ان.»
«نه همه شون. این یکی تمیزه. نگاهش کن. وقتی میخوره نمی ریزه. حتی الان که مسته.»
«نمی خوام نگاهش کنم. دلم میخواد پاشه بره گم شه. اصلا فکر آدمهایی که باید تا بوق سگ کار کنن نیست.»
پیرمرد نگاهی به میدان خالی انداخت، بعد به طرف پیشخدمتها نگاه کرد.
گفت: «یک برندی.» و با انگشت به گیلاس خالی اش اشاره کرد. پیشخدمت جوانی که عجله داشت باز بلند شد آمد.
گفت: «تموم.» لحن و زبانش با حذف فعل و فاعل و کلمات ربط جمله، حال زبان های آدم های احمقی را داشت که با دیوانه ها یا خارجی ها حرف می زدند.
«امشب دیگه نه. حالا بستیم. تموم.»
پیر مرد گفت: «یکی دیگه.»
«نه. تموم.» پیشخدمت با دستمالش یک گوشه میز را پاک کرد و سرش را تکان داد: «نه.»
پیرمرد بلند شد ایستاد. یواش یواش بشقاب هایی را که روی میز جمع شده بود شمرد، یک کیف چرمی از جیبش در آورد، پول مشروب هایش را داد، و یک نیم پستا هم برای انعام گذاشت.
پیشخدمت هما جا ایستاد و پیر مرد را نگاه کرد که سلانه سلانه در سایه روشن خیابان خالی بالا رفت. پیرمردی فرتوت و لرزان، اما هنوز با وقار و با شخصیت بود.
پیشخدمت دومی که عجله نداشت گفت: « چرا نذاشتی بیچاره بشینه مشروبش رو بخوره؟» حالا داشتند در و پنجرهها را می بستند. «هنوز دو و نیم هم نشده.»
پیشخدمت جوان گفت«من می خوام برم بخوابم.»
«یه ساعت چیه؟»
«بیشتر به درد من می خوره تا به در اون پیرمرد مست بیخبر.»
«یه ساعت یه ساعته.»
«تو خودت هم داری مثل پیرمردها حرف می زنی. اون می تونه یه بطری مشروب بخره ببره خونه ش بشینه کوفت کنه.»
«فرق می کنه.»
پیشخدمتی که زن داشت گفت: «آره، خوب فرق می کنه.» او فقط عجله داشت.
پیشخدمت پیرمرد گفت: «و تو – نمی ترسی زودتر از موقع معمول بری خونه؟»
«داری متلک می گی؟»
«نه بابا. شوخی بود.»
«نه، می ترسم.» پیشخدمت جوان در آهنی را کشید پایین و بست. گفت: «من اعتماد دارم. من سر تا پا اعتمادم.»
پیشخدمت پیر گفت: «تو جوانی، اعتماد داری، و کار هم داری. تو همه چیز داری.»
«و تو چی نداری؟»
«من هیچی ندارم جز کار.»
«تو هر چی که من دارم داری.»
« نه من هیچ وقت اعتماد نداشتم، و جوان هم نیستم.»
«برو بابا. حرف های بیخود رو بریز دور. بیا قفل کنیم.»
پیشخدمت پیر گفت: «من یکی از اونهایی هستم که دوست دارند شب زنده داری کنند – در جمع کسانی که شب ها دوست ندارن بخوابند – در جمع کسانی که شب احتیاج به روشنی دارن.»
«من می خوام برم خونه تو رختخواب.»
«ما با هم فرق داریم.» حلا لباس پوشیده و آماده رفتن بود. گفت: «فقط موضوع جوانی و اعتماد هم نیست، گر چه اینها چیز های زیبایی هستند. هر شب آخر شب من دو دلم که کافه را ببندم یا نبندم، چون فکر می کنم ممکنه یه نفر باشه که به این جا احتیاج داشته باشه..» «رفیق، اغذیه فروشی هایی هستند که تا صبح بازند، مشروب هم دارند.»
«تو نمی فهمی. این یه کافه تمیز و دنج و حسابیه. روشنایی مطبوع داره، و سایه درخت ها هم هست.»
«شب به خیر.» پیشخدمت جوان رفت.
«شب بخیر.» پیشخدمت پیر چراغ بیرون را هم خاموش کرد و گفتگو را با خودش ادامه داد: روشنی البته مهم است، اما جا باید تمیز و خوب باشد. موزیک نمی خوای. نه، موزیک نمی خوای. و همچنین نمی خوای توی تاریکی، بی وقار و بی شخصیت، توی یکی از این اغذیه فروشیها، جلو پیشخوان بایستی، گر چه اینها تنها جاهایی هستند که این وقت شب باز میمانند. پیرمرد از چی میترسید؟ ترس یا وحشت نبود. یک جور هیچی بود که او خوب می شناخت. از سر تا ته هیچ بود و آدم هم هیچ بود. فقط همین بود و تنها روشنی لازم بود و یک جور تمیزی و نظم.خیلی ها وسط این جور چیزها زندگی می کردند ولی حس و خبری نداشتند، اما او می دانست که تمامش هیچ و باز هیچ و باز هیچ است. ای هیچ بخشنده و مهربان که در عرش هیچ هستی، نماد مقدس تو هیچ باد. سلطنت آسمانی تو هیچ خواهد شد، و اراده تو در هیچ حکمفرما خواهد بود، همانگونه که در این هیچ حکمفرماست. در این هیچ، رزق هیچ ما را عطا فرما و هیچهای ما را ببخشا، همانگونه که ما هیچهای خود را میبخشاییم و ما را از وسوسه هیچ دور دار و از شر هیچ نجات ده. با لبخند جلو پیشخان دکهای اغذیه فروشی که ماشین قهوه بزرگ براقی داشت، ایستاد.
دکاندار پرسید: «چی میل دارید؟»
«هیچی.»
«بله؟»
«هیچی.»
دکاندار سرش را برگرداند و گفت: «یک دیوونه دیگه.»
«یک فنجون کوچک قهوه.»
دکاندار برایش ریخت و آورد.
«روشنایی مغازتون خوبه، بد نیست. اما پیشخوان صیقل می خواد.»
دکاندار او را نگاه کرد، اما جوابش را نداد. دیرتر از آن بود که با کسی بگو مگو کند.
«یک فنجون دیگه م می خوای؟»
«نه متشکرم.» پولش را داد و رفت. از اغذیه فروشی ها و دکههای کوچک بدش می آمد. یک کافه تمیز و روشن چیز دیگری بود. و حالا، بدون این که دیگر فکر کند، به خانه، به اتاقش می رفت. روی رختخوابش دراز می کشید، و با رسیدن نخستین روشنایی سپیده دم خوابش می برد. فکر کرد چیزی نیست، لابد فقط مرض بیخوابی است. خیلی ها دارند.
ترجمه احمد گلشیری
منبع: Cafe-Dastan.ir
#همینگوی #همکتاب #داستان #داستان_کوتاه
پسر عمویم برترام، جزو افرادی است که دچار حساسیت عصبی یا همان آلرژی هستند و بیکمترین ابتلا به سرماخوردگی، ناگهان در کنسرتهای موسیقی بنا میکنند به سرفه کردن. سرفه این آدمها در ابتدا فقط نوعی سینه صاف کردن خفيف و بگویی نگویی لطیف است که شباهتی اندک هم به نوای برآمده از یک ساز موسیقی دارد؛ ولی همین نوای خفیف اولیه، به تدریج اوج میگیرد و با مداومتی جانخراش، به عوعویی انفجاری تبدیل میشود، طوری که موی خانمهای ردیف جلوترشان را، مثل بادبانهای سبک به تموج وا میدارد.
حساسیت برترام طوری است که موقع فرود نوای موسیقی، بلندتر سرفه میکند و همین که آوای موسیقی بلندتر میشود یا فراز مییابد، سرفه او خفیف میشود و به این صورت با صدای غمانگیز خود، تقابلی ناهنجار با موسیقی در حال اجرا برقرار میکند. البته باید اذعان کنم که به لحاظ حافظه برجسته و نیز شناخت دقیق برترام از نتهای موسیقی، برای آدمی مثل من که در این زمینه کاملا پیادهام، وجود او بگویی نگویی در حکم راهنماست. برای همین، به محض اینکه میبینم دارد از دور و بر بناگوشش عرق میریزد، گوشهایش سرخ میشود، نفسش در سینه بند میآید و با عجله جیبهایش را میکاود تا آب نبات ضدسرفه اش را از آن در بیاورد و همین که بوی تند او کالیپتوس دور و برش پخش میشود، میفهمم الان است که پیانو شروع کند به ترنم. در آن لحظه واقعا دیگر آرشه ویولن نواز تماس چندانی با سیم های ویولن ندارد و پیانونواز دارد برای نواختن آماده میشود.
در چنین لحظاتی، فضای سالن از حال و هوای معنوی و ناب آلمانی، به گونهای محسوس و همه گیر، پر میشود که از سویدای قلب تک تک حاضران سرچشمه میگیرد و برترام هم با گونههای باد کرده و مالیخولیایی ژرف در چشمهایش، سر جای خودش نشسته و یکهو میترکد.
از آنجا که در شهر ما فقط فرهیختگان و آدمهای مبادی آداب به کنسرت میروند، طبعا موقع سرفه، کسی سرش را به سمت او برنمیگرداند، احدی هم زیر لب اندرزها و هشدارهای تربیتی را واگویه نمیکند یا زیر لبی غرنمیزند، ولی پیداست که جمعیت با چه مشقتی خشم خود را فرو میخورد و سرکوب میکند و مردم با هر سرفهاش از جا میپرند، چون در این لحظه دیگر برترام هیچ احساس شرم و رودربایستی ای حالیش نمیشود. عوعویی تقریبا یکبند از گلویش خارج میشود و سرآخر با فرود آوای پیانو، آرام آرام ملایم تر از قبل میشود. بعد سیلاب جمع شده از شربت او کالیپتوس در دهانش را به دشواری فرو میدهد و سیب آدم ملتهبش، همانند بالابری تندرو و چالاک بالا و پایین میپرد.
نکته وحشتناک ماجرا این است که انگار برترام در آن لحظه، دیگران از جمله سایر بیماران آلرژیدار عصبی ناپیدا را نیز با گشادهرویی به صحنه فرامیخواند و آنها هم مانند سگهایی که با عوعوی دسته جمعی حضور خود را به همدیگر اعلام میکنند، از هر گوشه و کنار سالن به ندای او پاسخ میگویند و شگفت تر اینکه من - منی که معمولا خودم را سرما نمیدهم و هیچ وقت خدا هم زکام ندارم و البته دچار هیچ «ضعف عصبی» از هیچ نوعش نیستم - با طولانی شدن زمان کنسرتها، گرایش ناگزیری به سرفه کردن در خودم احساس میکنم. دستهایم خیس میشود، تمام ماهیچههای بدنم انقباض مییابند و ناگهان متوجه میشوم که هر تلاشی برای جلوگیری از سرفه کردنم محکوم به شکست است و من هم بیدرنگ بنا میکنم به سرفه کردن. در آن لحظه خارش گلو میگیرم، احساس خفگی میکنم، تنم خیس عرق میشود، مغزم به کل از کار میافتد و روانم مالامال از هراسی هستیشناسانه میشود و نظم تنفسم به هم میخورد، بعد، نگران دستمالی از جیبم در میآورم تا اگر لازم شد جلوی دهانم بگیرم. دیگر نه تنها ابدا صدای کنسرت را نمیشنوم بلکه حتی همه هوش و حواسم به عوعوی عصبی دوستان حساستری معطوف میشود که ناخواسته آنها را به صحنه فراخواندهام.
اندکی قبل از وقفه میان برنامه، بو میبرم که آلودگی عصبی کار خودش را کرده و آن وقت که توانم کاملا ته کشید، با پسر عمو برترام هم آواز میشوم و تا لحظهای که آنتراکت شروع میشود، به سرفه شدید یکبند ادامه میدهم و همین که جمعیت بنا میکند به کف زدن و تحسین نوازندگان، سمت رختکن میدوم، خیس عرق و متشنج از انقباضات عصبی و فشار درونی، راهرو سالن را قدمکش پشت سر میگذارم و به هوای آزاد پناه میآورم.
شاید خیلیها درکم کنند که چرا رفته رفته از پذیرفتن دعوتهای مکرر برترام به کنسرت به صورت مودبانه ولی توأم با قاطعیت سرباز میزنم؛ البته ناگفته نماند که هر از گاهی همراه او در بعضی از مراسم فرهنگی کشورمان شرکت میکنم و البته آن هم زمانی اتفاق میافتد که خیالم کاملا تخت باشد که شمار سازهای بادی در آن کنسرت زیاد است یا مثلا زمانهایی که مطمئن باشم تنورها آوای همسرایی «غرش تندر» یا «ریزش بهمن» را اجرا میکنند؛ آثاری پرطنین، پرهمهمه و شلوغ، با آنکه قلبا این جور موسیقی را دوست ندارم.
باری، تلاش پزشکان برای مجاب کردنم در این مورد که این گرفتاری فقط یک مساله عصبی است و به هر حال باید بر اعصاب خود مسلط باشم، راه به جایی نبرده است. البته خودم نیز واقفم که این مساله ریشه عصبی دارد ولی اشکال کار در اینجاست که وقتی کنار برترام مینشینم، اعصابم پاک جوابم میکند. از این گذشته، هر نوع گفت و گو درباره لزوم تسلط بر اعصاب هم به کلی زائد است، چون تحمل آن را ندارم. چه بسا از همان بدو تولد سرنوشت مقدر کرده که آدمی عصبی باشم.
حالا با افسوس و تاثر به آگهیهای جورواجور کنسرت نگاه میکنم. هیچ وقت نمیتوانم دعوت مهرآمیزشان را بپذیرم، چون میدانم که برترام هم همیشه خدا در همه آنها حی و حاضر است و من هم به محض شنیدن نخستین سینه صاف کردنهای او، آرامش تن و روانم را پاک از کف خواهم دادم.
نویسنده: هاینریش تئودور بل
(به آلمانی: Heinrich Theodor Böll) (زادهٔ ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ - درگذشتهٔ ۱۶ ژوئیهٔ ۱۹۸۵)
نویسندهٔ آلمانی و برندهٔ جایزه نوبل ادبی است.
بیشتر آثار او به جنگ (بهخصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن میپردازد.
مترجم: علی عبداللهی
منبع : balatarin.ir
#هاینریش_بل #داستان_کوتاه #همکتاب
سیما باقرزاده
یک متن را که میخوانیم یاد خیلی خاطرات ،نوشته ها،افراد ،مکان ها و...در ما زنده میشود . سلول های ماهیچه ایی قلب ضربانشان را با سریعترین سلول ماهیچه ایی هماهنگ میکنند. وقتی در کنار فردی نشسته یا خوابیده اید که تند تر از شما نفس می کشد بی اختیار شما هم سریع تر تنفس را انجام می دهید . این داستان مرا به ی...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
5
- سپتامبر 28, 2020
حسام زاهدی پاسخ داد به موضوع Ali Ahmadi "بحث و گفتگو درباره داستان کوتاه «جلوی قانون» اثر فرانتس کافکا".
صادق هدایت داستانی هم که ترجمه کرده شبیه نوشتههای خودش پیچیده است و گاهی احساس میکنی هیچی از داستان نفهمیدی. با اینکه داستان به یک پیام مشخص اشاره داره اما به شکلی روایت شده که قشنگ با ذهن آدم بازی میکنه. وقتی این نوع داستانها رو میخونم شاید پیام داستان برای من خیلی اهمیت نداشته باشه. چیزی که خیلی من رو جذب میکنه فکر کردن به این موضوع هست که ذهن یک آدم چقدر میتونه خلاق باشه و چقدر نویسنده باید عمیق فکر کرده باشه که بتونه همچنین تصویری رو ساخته باشه.
.
به دوستانِ نویسندهای که براي رونمايي از رمانِ دوست عزيز و جوانم، روزبه حسيني، زير آن سقف جمع شدهاند درود میفرستم، رمانی که ناماش هست: «یا انگار نمیشود به تو رسید»؛ به رغمِ تمامِ ناملایماتِ روزگ...نمایش بیشتر
تکنیکهای عاشقانه زیستن | نگاهی به قصه «یا انگار نمیشود به تو رسید» نوشته روزبه حسینی
در هنرآنلاین بخوانید:
http://www.honaronline.ir/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA %AF-%D8%A7%D8%AF...نمایش بیشتر
1 نفر دوست داشت
1 نفر دوست داشت
جلوی قانون، پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود، ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل شود. آن مرد به فکر فرو رفت و پرسید: آیا ممکن است که بعد داخل شود؟ پاسبان گفت: «ممکن است، اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که همیشه چهار طاق باز بود، رد شد و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: «اگر با وجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده، سعی کن که بگذری، اما به خاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانی تواناتر از من وجود دارد، حتا من نمیتوانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.» مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود، آیا قانون نباید برای همه و به طور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لبادۀ پشمی با دماغ تک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازۀ دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سالها نشست. اقدامات زیادی برای اینکه او را به داخل بپذیرند، نمود و پاسبان را با التماس و درخواستهایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسشهای مختصری مینمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد. ولی این سؤالات از روی بیاعتنایی و به طرز پرسشهای اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار میکرد که هنوز نمیتواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همۀ وسایل به هر قیمتی که بود، متشبث شد برای اینکه پاسبان را از راه در ببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد، ولی میافزود: «من فقط میپذیرم برای اینکه مطمئن باشی چیزی را فراموش نکردهای.» سالهای متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه میکرد. پاسبانهای دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع میآمد. سالهای اول به صدای بلند و بیپروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا میکرد که بین دندانهایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سالها بود که پاسبان را مطالعه میکرد، تا ککهای لباس پشمی او را هم میشناخت، از ککها تقاضا میکرد که کمکش بکنند و کجخلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد، به طوری که در حقیقت نمیدانست که اطراف او تاریکتر شده است و یا چشمهایش او را فریب میدهند. ولی حالا در تاریکی، شعلۀ باشکوهی را تشخصی میداد که همیشه از در قانون زبانه میکشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایشهای این همه سالها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی میشد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد، زیرا با تن خشکیدهاش دیگر نمیتوانست از جا بلند شود. پاسبانِ درِ قانون، ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود. از پاسبان پرسید: «اگر هر کسی خواهان قانون است، چطور در طی این همه سالها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبانِ در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است، برای اینکه پردهی صماخ بیحس او را بهتر متاثر کند، در گوش او نعره کشید: «از اینجا هیچکس به جز تو نمیتواند داخل شود، چون این درِ ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من میروم و در را میبندم.
جلو قانون / فرانتس کافکا / ترجمۀ صادق هدایت
منبع: aghalliat.com
زهره
این داستان عجیب بود. حالتی بین فهمیدن ود نفهمیدن داشت. تیتر بعنوان واژه ای در برابر قانون را به ذهن می رساند ولی داستان مرد را تسلیم فرمان نگهبان قانون نشان می دهد. تناقض واضح.
-
دوست داشتن
1
- سپتامبر 20, 2020
زهره
در کل داستانی است که ذهن را مشغول می کند، و منظور از داستان نویسی همین است، قصه ای که فراموش نشود و ذهن را مشغول کند.
-
دوست داشتن
1
- سپتامبر 20, 2020
Ali Ahmadi
دقیقا، به فکر فرو رفتن از مطالعه دو صفحه از یک داستان کوتاه معجزه نویسندههای حرفهای مثل کافکاست
-
دوست داشتن
2
- سپتامبر 20, 2020
برنامهی این گروه به چه شکلیه؟
1 نفر دوست داشت
Ali Ahmadi
سلام و درود، برنامه ها رو همین جا اعلام میکنیم، چند هفتهای استراحت دادیم تا ایشالا همین هفتهها دوباره شروع کنیم
-
دوست داشتن
- دسامبر 26, 2020
روایت باورهای عمومی از اساس پوچ و بیپایه که پیروانی که خودشان هم نمیدانند چرا و بر چه اساس به آن اعتقاد دارند آن را گسترش میدهند، مخصوصا آنهایی که حتی بسیار بیشتر از خود خالق باور به آن پایبند میشوند. فکر میکنم همهی ما توی جامعه خودمون همچین مسئلهای رو به وضوح در سطوح مختلف مذهبی و سیاسی و اجتماعی دیدیم و میبینیم. و این از ترسناک ترین نوع باورهاست چون اگر باوری خطرناک و دارای اثرات اجتماعی مخرب باشد به راحتی قابل درمان نیست چرا که منطق و استدلال برای کسانی کارسازه که خودشان در ابتدا با منطق و استدلال به باوری رسیده باشند.
داستان کوتاه چرا میترسی رو خوندین؟ نظرتون چیه؟ بیاین سوال ها رو با هم مرور کنیم که این جمعه قراره داستان رو با هم تحلیل کنیم
Ali Ahmadi
ایشالا داستان های بعدی پس، لطفا برای داستان هفته های بعدی بهمون پیشنهاد بدین، من از داستان های قدیمی مهست دارم استفاده میکنم برای نظرسنجی ها، این داستان هم پیشنهاد یکی از همراهان بود
-
دوست داشتن
- اکتبر 7, 2020
فرانک میرشفیعی
بله حتما. از داستان های جویس چه طوره؟ مثلا گل که این هفته بررسیش می کنیم. از بورخس چه طور؟ یا از ولفگانگ بورشرت؟ الان اسامی خاصی در نظرم نیست نگاه می کنم اسم داستان های مورد نظر را می گم.
-
دوست داشتن
1
- اکتبر 16, 2020
فرانک میرشفیعی
کاش داستانی از آلن پو را بگذاری فقط گربه سیاه نباشد چون خیلی در موردش صحبت شده. گودال و آونگ، لی جیا، مورلّا، زوال خاندان آشر و بازهم معرفی می کنم. پلیسی های چسترتون هم خیلی خوبند. یک داستان از چسترتون به گمان دارم.
-
دوست داشتن
1
- اکتبر 16, 2020
Ali Ahmadi
بسیار هم عالی، اگر باز هم اینجا بنویسین میمونه من یکی یکی استفاده میکنم ♥️
-
دوست داشتن
1
- اکتبر 17, 2020
فرانک میرشفیعی
داستان زندگی پنهان والترمیتی خیلی حرف داره برای گفتن علی جان
-
دوست داشتن
2
- اکتبر 23, 2020
این جمعه با حضور جناب آقای «علی اکبر زینالعابدین» داستان کوتاه «چرا میترسی؟» را بررسی میکنیم. سوالاتتون رو حتما بنویسید تا از ایشون بپرسیم. آقای زینالعابدین مربی نوشتن خلاق باتجربه و متخصص این امر ...نمایش بیشتر
1 نفر دوست داشت