نوشتهها
بر ژوئن 21, 2022
ترسها پشت سَرَند
آقای کتابفروش گفت انتشارات به کار خودش ادامه خواهد داد، وراث کتابفروشی را خواهندفروخت.
چه وراث بیشعوری. این را به آقای کتابفروش نگفتم. ترسیدم خودش یکی از همان وراث بیشعور باشد. البته بعید بود. هیچ کدام از آن وراث بیشعور امکان نداشت وقتش را در کتابفروشی تلف کند. آنها که دلشان آمدهبود به کتابفروشی نازنین چوب حراج بزنند، حتماً وقتگذرانی در آن را بطالت میدانستند. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم چه حیف. آقای کتابفروش چشمهای سبزی داشت. انگشت سبابهاش را بُرد نزدیک یکی از چشمهای سبزش و انگشت را توی چشم فشار داد. بعد، انگار که آیینهی من باشد سرش را به چپ و راست تکان داد.
روی شیشهی کتابفروشی کاغذ خیلی بزرگی چسباندهبودند که تمام کتابها به دلیل تعطیلی بیست و پنج درصد تخفیف دارد.
قفسهها را میجوریدم تا شاید کتابی باب طبعم پیدا کنم. به آقای کتابفروش گفتم "جمعهرا گذاشتم برای خودکشی" را دارید؟ پیمان هوشمندزاده، نشر چشمه چاپش کرده. آقای کتابفروش گوشش را آورد نزدیکتر که یعنی نشنیدم، دوباره بگو.
گفتم "جمعه را گذاشتم برای خودکشی"، هوشمندزاده، چشمه. مکث کرد. گفت نه. رفتم سمت قفسههایی که بالایش نوشتهبود رمان خارجی. "حفره"ی رضاییراد را اشتباهی گذاشتهبودند کنار "یک روز قشنگ بارانی" اشمیت. کتاب را برداشتم، گفتم "حفره" را گذاشتهاید میان رمانهای خارجی. آقای کتابفروش گفت "حفره" که خارجیست. محکم و بیاندکی تعلل گفت. گفتم "حفره"ی رضاییراد را گذاشتهاید. آن یکی "حفره" که خارجیست را نشر اطراف چاپ کرده. آقای کتابفروش کتاب را از دستم گرفت. گفت حواسمان نبوده. ممنون که گفتی. اما اصلاً دیگر چه فرقی دارد؟ چیزی نگفتم. همیشه موقع حرف زدن با آدمها لحظههایی برایم پیش میآید که نمیدانم باید چه بگویم. تایید کنم؟ یا جملهای بگویم و مکالمه را ادامه دهم؟ از اینکه جملهی بعدی باید چه باشد میترسم. نکند جملهی غلطی را انتخاب کنم؟
انگشتم را گذاشتم روی کتابها و از راست به چپ عرض قفسه را طی کردم. رفتم سمت قفسهی کتابهای فلسفه. قفسه بالا بود. چندتایی کتاب از نشر نو و کرگدن و یکی دوتا از نشر گمان. به آقای کتابفروش گفتم "فلسفهی ترس" را میخواهم. خیلی بالاست. دستم نمیرسد. آقای کتابفروش یک لحظه مکث کرد، مِن مِن کرد؛ بعد انگار که دستو پایش را گم کردهباشد گفت انبار را نگاه کنم، شاید آنجا بود. برایت میآورم و بعد رفت. "حفره" را برداشتم، گذاشتم کنار "هاملت در نمنم باران". انگشت سبابهام را گذاشتم توی دهانم. به قفسهها نگاه کردم. روی کتابها خاک نشسته بود. اگر به قفسهها انگشت می کشیدی رد اثر انگشتت با خاک مخلوط میشد و روی چوب قفسه باقی میماند. وراث بیشعور! دلشان نمیآمد سری به کتابفروشی بزنند. حتماً که دلشان هیچ نمیسوخت چه بلایی سر کتابفروشی خواهدآمد... شاید هم میسوخت، نمیدانم...
مرگ چقدر ترسناک است. اگر وراثت بیشعور باشند، ترسناکتر هم می شود.
آقای کتابفروش رفتهبود کتاب را از نو چاپ کند. معطلم کردهبود. صدایش از پشت در میآمد که کتابها را جابهجا میکرد. نوک پنجههایم را به زمین چسباندم و خودم را کِش دادم. دستم را به سمت قفسه دراز کردم. سرم گیج رفت. سه، چهار دست دیگر با قفسه فاصله داشتم. پشت به پیشخوان ایستادهبودم که آقای کتابفروش با صدایی غمزده و متاسف گفت پیدایش نکردم، نداریم. گفتم خب همین یکی را که توی قفسه گذاشتهاید به من میدهید؟ آقای کتابفروش کمی عقب رفت. با دستش اشاره کرد؛ نردبان آنجاست. خودت میتوانی برش داری. یک قدم عقب رفتم. حالتی به خودم گرفتم که خیلی ممنونم میخواهید کتابفروشی به چوب حراج زدهشدتان را کتابفروشی خودم بدانم، اما لطفا خودتان آن کتاب را به من بدهید.
آقای کتابفروش گفت ببخشید. یک دقیقهای گذشت. نگاهش را از روی کتابهای پیشخوان برداشت. بعد خجالتزده گفت من از ارتفاع میترسم. میخواستم دستم را دراز کنم از روی ادب به او دست بدهم و بگویم چقدر جالب من هم میترسم. مثل سگ. اما کاری کردم که تصمیم اول هر بیشعوریست.
گفتم چرا؟ ارتفاع که ترس ندارد. نمیدانم چرا آن جمله را گفتم. گاهی واقعاً از حرف زدن میترسم. گاهی واقعاً مسئولیت حرفی که زدهام به گردن من نیست. نمیدانم چه کسی آن حرف را توی دهانم گذاشت. نمیدانم یکباره چرا همدردی و شعورم نم کشید. آقای کتابفروش را در موقعیت ناجوری قرار دادم که خجالت بکشد. دیگر نمیدانستم باید چه غلطی کنم. نمیدانستم چطور حرف مفتی را که زدهبودم جبران کنم. این موقعها انگار بدن میفهمد و برای جلوگیری از هر گند احتمالی، لایهای از پوست یا هر جنس دیگری را جلوی حنجرهات قرار میدهد تا بیشتر از این فَکَت را به بیراهه نچرخانی.
آقای کتابفروش لبخند زد. گفت سالهاست این ترس با من است. از وقتی پدرم از ساختمان نیمه کاره سقوط کرد و در جا مرد. تا حالا هواپیما سوار نشدهام. باورت میشود؟
باورم میشد. به همان دلیلی که من هم گواهینامه نداشتم، با آدمها صمیمی نمیشدم، در اتاق تاریک نمیماندم، پله را به آسانسورهای تنگ ترجیح میدادم و هرگز از طبقهی هشتم یک ساختمان به پایین نگاه نمیکردم. من مجموعهای از ترسهای بیربط بودم و با کسی که از چیزی ترسیدهبود مثل احمقها رفتار کردهبودم.
آقای کتابفروش دستش را در هوا تکان داد و به نردبان اشاره کرد. گفت زحمتش با خودتان. به نردبان نگاه کردم. یک قدم به سمتش برداشتم. یک قدم به قتلگاهم نزدیکتر شدم. میدانستم اگر پایم را از پلهی سوم بالاتر بگذارم بدنم به چنان لرزهای خواهد افتاد که تمام قفسهها روی سرم آوار خواهد شد. به نردبان نگاه کردم و با خودم گفتم چرا نمیگویی تو هم از ارتفاع میترسی؟ چرا حرفها را توی دهانت ماسید میکنی؟ دستم را گذاشتم روی قلبم و توی جیبم موبایلم را احساس کردم. دستم را چندبار روی جیبم جابهجا کردم و گفتم ببخشید موبایلم دارد زنگ میخورد. باید حتماً جواب بدهم. آقای کتابفروش گفت آن کتاب مال شماست هر موقع بیایید تحویلش میگیرید.
به موبایلم نگاه کردم. عکس چهرهام را روی صفحهی سیاه میدیدم.
آقای کتابفروش حتماً فهمیدهبود. فهمیدهبود که نگفت "ترس ندارد."
از چهارراه رد شدم. تا آنجا که میشد راهم را از مقصد دور کردم.
من هیچ وقت مثل آدم با دیگران حرف نزدهام. مثل آدم احساساتم را نگفتم. همیشه از چیزی واهمه داشتهام. رد شدم...
ترسهایم پشت سرم میآمدند...
پست شد در: یک نویسنده یک موضوع, رامبد خانلری