ورزش (بازیکن سابق تیم نوجوانان بدمینتون مشهد،مربی فعلی پیلاتس) زبان انگلیسی(کارشناسی ارشد آموزش زبا...نمایش بیشتر
دربارهی من
دوستان
اجتماع، کامیونیتی
هفت، هشت سالی داشتم که کابوسِ شبانهم شده بود، نمکییی که قرار بود من رو بدزده و بِبره پُشتِ کوه هایِ آبوبرق. همون رشتهکوههایی که هر بعدازظهر با بابام میرفتیم و هر قلّهش رو فتح میکردیم. میرفتیم که هر سنگریزش رو با پاهای کوچیکم پرتاب کنم تا ببینم هر قِلی که میخوره تا بره پایین چه صدایی ازش در میآد. اون شبهایی که این کابوس رو میدیدم جیغ نمی زدم، آخه میترسیدم که مامانم رو با صدایِ جیغم بیدارکنم. میترسیدم بابام و داداشام رو که اتاقِ کناریمون خواب بودند رو کُفری کنم. میترسیدم که بابام که قرار بود پنج صبحِ فرداش کروات زده بره پادگان، رو بیخواب کنم. آره منِ هفتساله حتی تویِ خوابِ بدی که میدیدم و داشتم میترسیدم، هم میترسیدم. کلاً من میترسیدم نمیدونم چرا. نمیدونم چرا اینقدر میترسیدم اصلاً چی شد که از اولش ترسیدم، خودم ترسیدم و یا منو ترسوندن، نمیدونم.
الان که دارم آخرین زورم رو میزنم که زنده بمونم. الان که مطمئنم دردی رو که دارم میکِشم رو هیچ بنی و بشری قبلِ من تحمل نکرده. حالا که ارواحِ عمم شجاعترین زن کرهی خاکیم، نمیدونم این ترسِ لاکردار که همیشه باهام بوده الان مثلاً شده مغلوب من از کجا از اول پیداش شد. الان دیگه ترسی ندارم اما کل زندگیم رو همین ترس به گُه کشید اینطوری بگم بهتون.
نمکی... هفت هشت سالم بود یا کمتر یادم نیست. کمتر نبودم بیشترم نبودم قَد و قَوارم بلند بود بیشتر از سنم بهم میخورد. بَر و رو هم داشتم و سفید بودم. به قول بیبیم توچشم بودم. مامانم چند باری بهم گفته بود:« که طوری نیست می تونم برم بیرون و تو کوچه با دوستام بازی کنم اما دیگه شورش رو در نیارم». این «شور درآوردن» یعنی دیگه دارم بزرگ میشم و حواسم باشه که همش دارم با پسرا بازی میکنم این شور درآوردن یعنی که صدایِ جیغم هفتا کوچه ی اونوری رو هم گرفته بود، این شور درآوردن یعنی که قدم بلند شده و دامنم کوتاه مونده. سرتون رو درد نیارم، شورش رو درآورده بودم. بابام که نظامی بود تمام خشکی هاش رو می ریخت سَرِ کارش و هر چی محبت و مهر داشت رو، بار میکرد و میاورد خونه واسه من. به قول مامانم دیگه حریف من نبود یا دلش نمیومد بهم چیزی بگه. منی که شورش رو درآورده بودم و مامانی که مونده بود چطوری جلوم رو بگیره دسیسه چید. تنهایی نه، البته، نشست و بلند شد و با دَر و همسایه . مغزهای نداشته ی اونا و مغزِ دسیسه شده ی خودش رو ریختن توی یک دوری بزرگ و شد مزخرفی که گُه زد به کل زندگی من:
_«می دونی اون نمکی هایی که هر ظهر میان نون خشکامون رو می برن و بجاش جوجه دَه تومنی برامون میارن شبام میان؟»
_«شبا میان؟ راست میگی مامان؟»
_«آره دخترم، شبا میان و دخترایی که به حرف ماماناشون گوش نکردن رو می برن تو کیسه شون میکنن و میندازنشون پشتِ کوههای آب و برق»
_«اِ... ای وای... این همون کوههایی نیست که بابا هر بعدازظهر منو میبره و من سنگریزههاش رو شوت میکنم؟ ...»
_«آره خودشه، حالا فهمیدی، وقتی که بهت میگم نباید بیاجازه بری تو کوچه واسه چی بود؟»
بگم یا نگم معلومه. از اون شبِ کذایی مامانم مثل جمشیدِ آریا –البته ورژن زنش- شد قهرمانِ دسیسهای که توی مغزش بود و منو تونست شلوارپوش و خونگی کنه، حتی من دیگه کوههایِ آبوبرق رو ندیدم و سنگریزهش رو با پام سُر ندادم. تازه یک سریال اکشن و جنایی هم هر شب به به خوابهام- به لطف مامانم- اضافه شد و اونم ماجرهای دزدیدهشدن خودم توسط نمکی کذایی که هر شب با پایانی متفاوت منو از خواب بیدار میکرد.
مَنِ سی و اندی سالهای که دارم جون میکنم و دارم میزایم، میفهمم که الان این تولهای که نیومده، داره جونم رو میگیره، که وقتی که بیاد خیلیخیلی عزیزه که شاید که یکروزی، که مجبورشم که به خاطر خاطرخواهیش یک دروغی بگم که، فاتحهیِ کلِ شخصیت شکل گرفته یا نگرفتهش رو بخونه.
اما اشتباه نشه، بزرگترین ترسی که من داشتم اون نمکی ای نبود که باید منو میدزدید و شده بود کابوس هر شب بچهگیهام. اون بزرگترین ترسم نبود. اون نمکی شد بهونه که من بشم یک موجودِ ضعیف ترسو. کسی که ترسوست؛ ترسوت. اما کسی که ذاتش شجاست اما جوِّ زمونه اونو ترسو کرده خیلی عذاب میکشه .
الان دارم عذاب میکشم؛ درد میکشم. اما اون عذاب از چیزی که شاید و روزی ممکنه اتفاق بیفته-که نمیوفته اغلب- بدتره.
من بعد از ماجرای نمکی ترسو شدم. من از جلوی صف وایستادن، ترسیدم، ترسیدم که به خاطر کارِ نکردهم ناظم به من گیر بده، پس منِ شاگردِ اول رفتم تهِ صف. من از دندون پزشکی ترسیدم. از دردی که قبلاً تجربش رو نداشتم و فقط تعریفش رو شنیدم ترسیدم.
_«داری از درد می میری دختر جان اون دندون چِرک کرده باید بری بِکِشیش»
_«درد داره»
_«نمیکُشَنِت که، زخم شمشیر که نیس، این همه آدم...»
_«میترسم...»
من از اضافه کردن دوست میترسیدم. از اینکه با پسری صحبت کنم یا جوابِ محبتش رو بدم میترسیدم. میترسیدم که اغفالم کنن منو بکشونن خونشون و بهم تجاوز کنن. این ماجرای یک خطی سوررئال به گُه کشید عشق های پاکِ نوجوونیم رو. خدا خوبکرده که عقلم که از کالی درومد تونستم از سه چهار تا «دوستت دارم» و «قربونِ چشمهای شهلات برم» پنجمی ش رو جواب بدم و به مبارکی و میمنت و دل و خوش رفتم پای سفرهی عقد.
شوهرم مَرد خوبی بود. یعنی انتخابِ دیگه ای نداشت.یک مرد معمولیِ خوب. مثل همه ی مَردهایی که صبح میرن سر کار و شب با نیازهای سرکوب شده شون بر میگردن و دنبالِ ارضای اونا توی خونهن. نیازهایی که رئیسه ارضاش نکرده، که منشیه ارضاش نکرده که ارباب رجوعه نکرده، که نشده و نکردن و میان خونه که بشه و بکنن؛ اصلاً مردِ خوبی بود؛ میگم بود چون نیست.
الان دارم میزایم و اون نزاییده رفت. یک روزی که از ترسام که نه، از من خسته شد رفت پِیِ یک زندگی بهتر.
داشتم میگفتم، رفتم سر سفرهی عقد و دلم تالاپوتولوپِ شبش رو میزد. مدام داشتم توی ذهنم سناریو میچیدم که بگم من نمیتونم و امشب نمیشه و اتفاقاً موفقم شدم. مَردم هول بود اما احمق نبود. خونهای که با بدبختی خریدی رو، اگه روز اول بهت کلید ندن معنیش این نیس که بیرونت کردن،چند روز بعد میری و تا اَبد مالِ توست.
شوهرم صبر کرد و من با ترسم کنار که نه، اما براش کوتاه اومدم و شدیم رسماً زن و شوهر اما بازم ترس داشتم. پروسهی ترسهای من تمومی نداشتن که! مفتخرم که بهتون بگم بزرگترین ترسم ترس از مادری بود. از اینکه یک موجودِ ضعیف مثلِ خودم که هیچ گُهی رو توی زندگی بجز براورده کردن نیازهای دیگران نتونسه بخوره به خاطر خودخواهی خودم به این دنیا اضافه کنم.
ترسیدم زمانی که خواست بره توی کوچه و من دلم نخواد بره، واسش دروغ ببافم و کلاً بچگیش بشه کابوس خودخواهی من و زودباوری احمقانهی بچه گانهی اون. از بچه دار شدن میترسیدم از اینکه بدنم قناس بشه از اینکه همهی هیکلم بشه ورم از اینکه عُق بزنم میترسیدم از دردهایی که قبلش تجربهش نکرده بودم حتی از دردهایی که مطمئنم بودم از اون دندونِ کذایی عقلم-که دستِ اخرم مجبور شدم بدمش دست یک دندون پزشک ناشی که با انبرش از ریشه واسم درش بیاره- بیشتر هست هم، میترسیدم . از بِیِ بسم الله ش میترسیدم تا میم علیالعظیمش. اما وقتی که بیبی چکم دو تا خطِ ضعیف رو نشون داد گفتم جلل الخالق این بارم مجبورم این دندون چرکی رو بدم دستِ کاربلدش و چارهای نداشتم.
شکمم بالا اومده نیومده بود، که شوهرم رفت. حالش باهام خوب نبود یا باهام حال نمیکرد رونمیدونم. دیگه براش کافی نبودم و چشمای شهلام رو نمیدید، رو نمیدونم. رفت که رفت و رفت که رفته باشه. دنبالش نرفتم بهتر بود که یک زن تنهایِ شاد باشم تا یک زنِ شوهردارِ غمگین. شکمم بالاوبالاتر میاومد و لبام ورم کردهبودن و هر چی که آب توی این عالم بود جمع شده بودند زیر پوستم و من موندم و ترس جدیدم اونم ترس از زاییدن. دیگه مطمئنم بودم بالاتر از این ترسی نداشته باشم.مگه میشه یک انسان از شرمگاه یک زن به وجود بیاد و این پروسه برام عجیبه و دردناک و صد البته ترسناک بود.
_«راس می گین خانم دکتر باید تعداد حرکاتش رو بشمرم، اِ ... باید بیست تا بشه حداقل اما ... نمی دونم فکر نکنم بیست تا شده باشه میگم نکنه مُرده باشه؟»
شبایی رو با ترس اینکه، با نشنیدن صدای قلبِ جنینم دکتر نسخه به درآوردنِ جنین از شکمم بِکنه و من بمونم و غمِ عالم، صبح کردم؛ که شمارشش دستم نیست. شب تا صبحهایی منِ باردار گذروندم که برای بچهی زندهم تو مخیلهی به تحلیل رفتهی آبستنم، عزاداری میگرفتم و تا صبح از غم و ترسِ از دست دادنِ احتمالیش اشکهایی به اندازهی تموم دریاهای عالم میریختم.
_«عزیزِ دلم، دفعهیِ صَدُمیه که داری زنگ می زنی من بهت گفتم که، تاریخِ زایمانت همونه که توی برگه بهت دادیم»
_«یک هفته دیگه یعنی .... امکان نداره که سزارین بشم؟ میگن توی زایمانِ طبیعی احتمال خفگی و مرگِ جنین...»
_«خدایا... این حرفها و این فکرها چیه به جای این حرفها برو به خودت و بچهی توی شکمت برس اصلاً برو ساکت و وسایلت رو آماده کن، راستی گفتی همراهی نداری؟»
_«همراهی؟ چرا خالهم ، مادرم...»
_«شوهرت؟»
_«نیستش ...»
....
هفتهی باقی مونده به اولین زایمانم رو به ترسیدن گذروندم. به ترس اینکه نکنه به جایِ یه انسان یک حیوون بزایم! یا نکنه پرستار وقتی داره بچه رو میکِشه پاش رو توی رحمم جا بذاره و من بمیرم وبچه یک پایِ بی مادر بمونه! همین قدر مزخرف و همین قدر سوررئال فکر میکردم. یا فکر میکردم که درست موقعی که قراره بزایم، بابایِ نبوده و رفته و بیعاطفش سروکلش پیدا بشه که چی؟ رگِ مردانگی و غیرتش کُلُفت شده و میخواد که بچه رو ببره.
دو سه روزی از مهلتی که برای زایمان داشتم مونده که دردام شروع شدن.
_«الو...»
_«آخ باز که تویی! مادر نگران! مادر ترسو! چمدونت رو بستی؟ حمومت رو رفتی؟ قرارمون چی بود؟»
_«می دونم اما درد دارم ها خانم پرستار دردهای تیر کِشنده»
_«خوب ببین اگه ادامه دار بودن که بیا ببینیمت اما از شناختی که من از تو دارم توهم زدی»
....
تلفن رو که قطع کردم کیسهی آبم پاره شد. منم و یک ساک جمع شده و یک اتاق تاریک و ساعت دوازده شب. مادر و پدر پیری که مطمئنم این موقعِ شب، هفتمین پادشاه شون رو هم خواب دیدهن و خاله ای که برای سه روز بعد هماهنگ شدهست و توی اون موقع شب در دسترس نیست. بچه، احساس میکنم به باسنم نزدیک میشه، حسش میکنم. عقلم از کار افتاده و با خودم میگم:« دو تا زور بزنم و بچه بیاد دیگه.»
تلفن هنوز دستمه که صدوپونزده رو میگیرم اما مطمئن نیستم که دارم چه غلطی میکنم. منشی با خاطری جمع ازم شرح حال میخواد که یک دفعه حس میکنم چهارپایی لگد محکمی به پُشت سرم میزنه و به زمین پرتم میکنه.
صدای منشی که از اونطرف خط« الو... الو» میکنه، منو به حال که مییاره. تازه فهمیدم ای روزگار این دردا دردای زایمانمه؛ که ای دل غافل بچه الان تو بدنم داره وِل می چرخه و یکبارِ دیگه لگدی به پهلوم میخوره و دیگه چیزی نمیفهمم.
داستانِ من با زاییدن یک بچهی سالم و سر حال و تپُل تموم شد. اما خودِ ترس من تموم نشد. ترسِ من از آیندهی این بچه، اینکه این بچهای که من برای زاییدنش تا سر حد مرگ رفتم؛ که دو ساعت بعدِ به دنیا اومدنش به زور و با وسیله به هوش اومدم؛ اینکه تمامِ نُه ماهی که توی شکمم داشتمش برام صد سال بود، بچهای که از بس که می ترسیدم براش توی شکمم- جایی که من نمیبینمش- اتفاقی بیفته؛ چه کاره میخواد بشه. کدوم تپهی این دنیا رو میخواد فتح کنه که مادرش نکرده. چه چیزی به این دنیا میخواد اضافه کنه که بقیه نکرده و مابقی فلسفههای مزخرف وجودی. خلاصه جونم براتون بگه که ترس من هنوز ادامه داره و این ترس بناش از همون نمکی حرومزاده خورد.
کفش های مان
هنوز کنار هم بودند
که راه مان از هم جدا شد
(ساره دستاران)
همواره برای سنجش روابطی که داشتم، ترازویی خیالی به دست میگرفتم و تمامِ معیارهایی را که برای اذعانِ یک رابطه ی موفق نیاز بود را ، در یک کَفّهی آن و در کَّفهی دیگر، شخصِ بی نوایی را که قرار بود، آن آزمون را به عنوان شریکِ عشقی من، از سر بگذراند؛ قرار میدادم. نتیجه هم که ناگفته معلوم است؛ همواره و با گذشتِ سالهایِ زیستهام کفّهی خواستنهایم سنگینوسنگینتر میشد و کفّهی داشتنهای آن اشخاص بینوا سَبُک و سَبُک تر! در این زمینه گاهی پیش میآمد که مکنونات قلبیِ من به یاری شخص مورد آزمون میآمد و کفّهی آن را به نفع خودش - البته به مدتِ کوتاهی- سنگین تر میکرد و آنجا بود که من واردِ رابطهی عاشق و معشوقی با آن شخصِ مذکور میشدم.
شروع رابطه برای من سختترین و مشکلترین کارِ دنیا بوده و هست و احتمالاً که خواهد بود. چیزی شبیه به شکستن شاخِ غولی که در نبرد با من مدعی است! راستش طیِ سالهایی که از عُمرِ زیستهام میگذرد، من به دور خودم دیواری دفاعی ساختهام که با افزوده شدن به اعدادِ آن، آجر به آجرش بالا و بالاتر میرود و مصالح آن گاهی حتی مرغوبتر می شود و از آهن به بُتن و گاهی حتی به ترکیبی از آن دو تغییر میکند.
این دیواردفاعی همیشه برای من وجود داشتهاست، حتی گاهی محکمتراز دیوار دفاعی که برزیل در مقابل آرژانتین برای حفاظت دروازهاش گذاشتهبود. قویتر از مارسلو بروزوویچ[1] و حتی بلندتر از کریستوفوان[2] هوت.
در مورد اینکه چه شد که این دیوار ساخته شد، باید بگویم: میتواند محبت های زیادی اطرافیانم به من باعث و بانی آن شده باشد؛ البته که لازم است دوباره بر روی واژهی«زیادی»تأکیدکنم زیادی! از سمت اطرافیانم به من، اعتمادِ به نفس بیش از حدم، توجه شما را دوباره به افزونی حدِّ اعتمادم به نفسِخود جلب میکنم و یا میتواند تنها نوع وشخصیتمن مقصر باشد، که این گونه بودهاست و خمیرمایهی سرشت من که اینگونه از اَزل شکلگرفتهاست؛ اینها را میتوان به اجمال به عنوان مصالح و لوازم ساخت آن دیوارِ دفاعی لعنتی در محیطِ اطرافم بشمارم.
این دیوار با من بود، وقتی که در قهقهرای عشق افتادم. عشق که میگویم« عشق» را میگویم. خودِ خودش را. نه این تقریر قلبی به فردی برای مدتی کوتاهی و بعد، آهی از نهادی و بعد فراغتی و بعد نفر بعدی! «عشق»! من درگیرش شده بودم.
در یک مکان کلیشه ای و با یک داستانِ کلیشهای و با یک حسِّ عشقیِ کلیشهای من عاشق شده بودم. در کلیشه، عشق بسیار مقدس است و شاید این تنها، زیباییِ «کلیشه» برای من باشد، که هنوز قداست عشق را حفظکردهاست. اما لازم است در اینجا واقعیتی را خدمتتان عرضکنم و آناینست که این حسی که با« عشق» از آن یا میشود آنقدر میتواند مزخرف باشد که به یکباره از ناکُجاآبادی بیاید و تمامِ آنچه که عقلِ سلیمتان در طیِ سالیانِ متمادی جزبهجز و واوبهواو برایتان ساخته است را تخریب کند و تازه طلبکار هم باشد که چه؟ من عشقم و هر کاری که دلم بخواهد را میتوانم انجام دهم!
همان بود که با چشمی بسته، تجربهای کم از زندگی زیسته و با همان دیوارِ دفاعی و همان ترازوی پنهانی لاکردار من عاشق شدم.
ظهر بود. آفتاب بود. من بودم، او بود و بعد همدیگر را دیدیم. من ناگهان وارد کلاس شدم او مرا دید و من هم او را. من او را دیدم. نگاهش را. نجابتِ پنهانیاش را . صورتِ روشن موهایِ خرمایی و ته ریشی که به زیبایی آراسته شده بود. او به من نگاه کرد و من به او . از یک دخترِ هجده ساله ویک پسرِ هجده ساله چه توقعی می رود، جز اینکه در چنین موقعیتِ رُمانتیکی، دستدردست هم دهند و شیرجهای جانانه به قهقهرای اولین تجربههای عشقیشان بزنند. اما از من توقع عاشقی به آن آسانی و به این شکل کلیشهای نمیرفت، اما من بهمان آسانی و بهمین شکل کلیشهای عاشقشدم و آن هم به خاطر آن بود که گویا چیزی را در محاسبات و دیوارچینی های عشقیام جا انداختهبودم و آن غلبهی عجیبوغریب و البته بیرحم احساسات بر عقلومنطق است زمانی که توقعداری عقل لامذهبَت کار کند؛ دلِ لاکردارت، فرمان را به دست میگیرد و پیشرو میشود.
او عاشق من شد و من عاشق او؛ ولی اشتباه نشود من همانی بودم که لازم بود برای رسیدن و ارتباط با من از همان دیوار دفاعی پرید یا از گُربه روی زیرِ آن خزید و یا آن را تخریب کرد.
آن بینوایِ هجده ساله با عقل تکامل نیافتهی خود سعی می کرد راههایی را برای عبور از آن دیوار و رسیدنِ به من طراحی کند، راههایی مثل:
ببخشید میشه لطفاً پنجره رو باز کنید؟
و یا
شما جزوهی زبانِ تخصصی رو نوشتین، من که هیچی نفهمیدم!
و یا
ما قراره یک گروه تئاتر توی دانشکده تشکیلبدیم و خواستم از شما دعوت کنم که اگه تمایل دارین شما هم تشریف بیارین!
او با همین معصومیت و با همین حماقتِ بچه گانه اش، عشقش رابه من ابراز کرد. و در پایانِ این ناشیگری های ابرازِ عشقمان بود که، او شمارهی تلفنی که نمیدانم به چه کسی تعلق داشت را در جزوه ای که از من گرفتهبود نوشت و من برای ارتباط با او چارهای جز زنگ زدن به آن شماره و بعد منتظر ماندن برای صحبت کردن با او نداشتم. به این صورت بود که رابطهی کالِ معصومِ ما شکل گرفت.
بی برنامه، بی هدف و بی تجربه به اولین قرارِعشقی مشترکمان رفتیم، که در ماشیناو برگزار شد.
تا قبل از اینکه به اولین قرارِ عاشقانهام با او بروم، کاخی را به بلندی چند هزارمتر ازاو برایخودم، و در ذهنم، ساختهبودم. از تپش قلبم نگویم برایتان، وقتی به آن ماشینِ کاملاً معمولی و متعارفِ سبز رنگش نزدیک میشدم. شب بود اما شب بودنِ شب باعث نمی شد که کثیفی های شیشهی عقبِماشینِ به غایت معمولیِ او حالم را دگرگون نکند.
«یعنی نمی تونست یک دستی به شیشه ی ماشینش بزنه؟ آدم اینقدر خنگ؟»
به ماشین که نزدیک شدم متوجه شدم که او من را از آینه ی ماشین دیده است.
«نمی تونست دو قدم دنده عقب بیاد که من رو سوار کنه؟ یعنی آدم اینقدر نفهم؟»
به یکباره ایستادم. به ماشین نزدیک شده بودم اما از خودم و احساساتم، به ماشین نزدیک نشده، دور!
«چِته مریم؟ این بچه بازی ها چیه درمیاری؟ با این فکرهای مزخرفت می خوای بری سَرِ قرار؟ بیچاره از کِی منتظرته! آدم باش!»
درِ ماشین را خودم باز کردم و او پیاده نشد. من درِ ماشین او را باز کرد و او برای باز کردنِ آن برایِ منی که اولینبار قرار بود سوارِ ماشینِ او شوم، پیاده نشد! لازم است دوباره جزئیات را برایتان مرورکنم؟ ببینید! توجه کنید! جرئیات؛ چیزی است که برای اغلبِ زنان مهم بوده؛ و به احتمالِ غریبِ به یقین هنوز هم هست. ولی برای من حکمِ مرگوزندگیِ یک رابطه را داشته، دارد و به قطعِیقین هم خواهدداشت. او پشتِ فرمان نشسته بود. بویِ عطرِ گَرمی میداد، اما من ترجیح میدادم همان عطر خُنکی را از او استنشاق کنم که همیشه وقتی از پشتِ سر به بهانهای به من نزدیک میشد تا سؤالی، چیزی بپرسد. خبری از آن نگاههای یواشکی و مثلاً نجیبانه نبود. اما راستش را بخواهید هنوز هم درگیرِ نگاهشاش بودم. حتی در آن تاریکی هم آن برقِ معصومانهی نگاهش دلم را میلرزاند؛ ولی تا جایی لرزشِ دلم ادامه پیداکرد که متوجه آن خالِ کاملاً بی قوارهی گوشتی کنار چشمِسمتِراستش شدم.
-« این دیگه از کجا پیداش شد توی صورتش؟ چرا من تا الان متوجه اش نشده بودم!؟»
سلامی آهسته دادم و نشستم.
«چرا پاهاش اینقدر کوتاهه؟ دستاشم که زیادی روشنه و کم مویه، اما من همیشه عاشق اون رگو پِی های مردونه ی مردان بودم، پس کو؟ مریم؟... چته؟ اینهمه روزه گرفتی که با این روزهت رو وا کنی؟»
چیه مریم؟ از وقتی اومدی یک کلمه هم حرف نزدی! از چیزی ناراحتی، یکسره داری این ور اونور ماشین رو نگاه می کنی و دریغ از یک نگاه به من!
هیچی!
«هیچی» که به او گفتم، در واقع تخریب«همهچیزی» بود که از او در ذهنم ساخته بودم. آن قدر بچه و ناپخته بودم که با یک نگاه دیوانهی او شوم و با یک دندهی عقب نگرفتن و کشفِ خالِ گوشتی نازیبای کنار چشم راستِ او؛ بیزار از او. اشتباه نشود، با تمامی این تفاسیر، من نتوانستم که عاشق او نباشم شاید چون چاره ای جز آن نداشتم، او از دیوارِ دفاعی من عبور کرده بود و بعد از دیوارِ دفاعی من دنیایی به غایت زیبا و بهشتوار در من وجودداشت. او آنجا بود؛ همانجا. من نمی توانستم او را از آنجا برانم زیرا که این خصوصیت در من زمانی که گِلَم توسط خداوند شکل میگرفت نهادینه نشده بود. من قادر به رنجاندن نبودم، من قادر به پایان دادن نبودم و حالا من قادر به عاشقی نکردن با کسی که زمانی با دو پا روی ترازویعشقام پریده بود و تمامی آن معیارها را به هوا پرانده بود؛ نبودم. من کسی نبودم که او را ترک کنم اما به شدت و به شکلِ مفتضحانه ای از او نا امید بودم و همچنین از خودم برای ساختن یک بُت از انسانی که زمینی است.
روز بعد اما، روزِ بعد از آن قرار ناموفق اولمان، روزِ بعد از اولین بوسهی ماشینی بچه گانهیمان، روزِ بعد از گرمشدن بدنمان و گرمماندنش در همان مرحله، روز بعد اما، منِ سبُکمغز باز هم عاشق او بودم.
اویی که ماشینش به غایت معمولی بود، قدش در حالت نشسته به شکلِ قبیحانهای کوتاه بود، چشمانش برای صحبت دیگر آن نجابت نگاهاول را نداشت و تازه مزین هم به دکوری جدید و آزار دهندهی خالی گوشتی شده بود و تازه نگاهِ جناب از سمتِ جادهی معصومیت منحرف شده بود و به دست انداز لبانم کشیده شده بود، اما من عاشق او بودم؛ برایم فرقی نداشت. او در بهشت بَرین من ساکن شده بود و حال تمامِ دغدغه ام نه این بود که چرا آن گونه نبود که باید: «خدا کند آنگونه بوده باشم که باید!» انسان عجیب موجودی است غریب و یا اینکه من زیادی دیوانهی او بودم که به شیدایی رسیده بودم اما هر چه بود، آن موقعیت نُرمال شبِ قبل با آن بوسه ی بیشتر«تُف مالی» چیزی از جایگاهِ او به عنوانِ معشوقهی دست نیافتنیاش نزدِ من کم نمیکرد.
همه چیز خوب بود. او خوب بود، من خوب بودم، روزگار خوب بود، قدِ او همچنان خیلی بلند نبود، نگاهش همچنان به خطا میرفت و خالی کنار چشمش مکشوف شده بود، ماشینش هنوز هم ساده بود و قرضی البته؛ تا اینکه او تصمیم گرفت در یک بعدازظهر پاییزی در یک کافه ی محقر که در دانشکده وجود داشت به من بگوید که قرار است رشته ی دانشگاهی اش را تغییر دهد و برای همیشه از این شهر برود، به همین آسانی و به همین مسخرگی!
دوست ندارم جوونیت رو بذاری که ببینی کِی من بر میگردم از اون شهر، میفهمی که چی میخوام بگم مریم؟ حداقل چهارسال زمان میبره و این چهار سال یک عُمره نیست؟ تا الانم خیلی به هر دوتامون خوشگذشته، نه؟
« این داره چی به من میگه؟ چی؟ جوونیام رو بذارم که این یالقوز برگرده که چی؟ که قدِ کوتاهش رو دوباره ببینم یا اون ماشین آخرین مدلش رو که نگهبانِ خونمون دو مدل لااقل بالاتر از اون داره! اون چی داره میگه؟ مریم؟ گَند زدی دختر! وقتی که نتونستی اونجایی که باید تموم کنی! همچین کَسایی واست همچین چیزهایی میگن! تحویل بگیر!»
بازم که ساکتی! مریم؟ می دونی که چقدر دوست دارم و این رفتن من اصلاً و هیچ وقت خلافِ این حسی نیست که من به تو دارم! ما هر دو الان تازه داریم هجده سالمون رو تموم می کنیم و هر دو یک عالمه وقت داریم واسه زندگی کردن! تو خیلیخیلی خوبی و این تصمیم خیلیخیلی سخته که من گرفتم ولی بدون که مجبورم که برم و...
«این کِیه که رو به روم نشسته؟ داره لفاظی میکنه؟ این همون شیرینمغزی نیست که نمی تونست حتی بیاد بهم شماره ی تماسش رو بده؟ این کیه؟ چقدر عوض شده و چقدر عوضی! حالم داره ازش بهم میخوره پسره پُرمدعا! ولی اگه واقعاً بخواد بره چی؟ من بلدش نیستم! من کسی نبودم که تا حالا هیچکسی بهم بگه که :تو رو دارم تنها میذارم، من همیشه یک لشکر حامی داشتم، الان این داره میگه که دیگه من اون رو ندارم و من اونو به شدت دوست دارم و خدایا من باید جلوشو بگیرم!»
یعنی هیچ راهی نداره که نَری؟ من تو رو دوست دارم حسین!
مریمِ من! من با تمامِ وجودم دوستت دارم خودتم می دونی! من اینجا توی این دانشگاه کاری ندارم، این رشتهی مزخرف داره حالم رو بهم میزنه! اون استاد واژهپردازی لاتین یادته چجوری من رو با اُردنگی انداخت بیرون! عزیزم...
گفتگوی ما بعد از جملاتِ آخر او تا حدود یک ربع ادامه پیدا کرد و بعد هم او لبخندی زد و این بار همان نگاهِ معصومانه ی آغازین اش را برایم به نمایش گذاشت و بعد هم رفت! وقتی میگویم رفت یعنی که رفت! رفت که برود و رفت که رفت! رفت همچنان که نادر رفت! شماره تلفنی که از او داشتم شمارهی خودش نبود، اسم او جز متداول ترین و مرسوم ترین اسم های جهان و ایران است، پس هیچ گاه تحتِ هیچ شرایطی با پیشرفتِ هیچ علمی و با آمدنِ هیچ اپلیکیشنی هم نتوانستم که او را پیدا کنم اما مطمئن هستم که او هنوز هم همان قدِّ متوسط و همان نگاهِ معصومانه/عاشقانه/زیرکانه ی خالدارش را دارد. من اما هنوز هم نتوانستم او را به خاطرِ بَدی تمامکردنِ رابطهای به این زیبایی – که من در آن کاستیهای او را نادیده گرفته بودم- و یا به خاطر نداشتن حداقل امکاناتی که آن دیوار لعنتی را باید با آن خراب می کرد و او نداشت -من با آوانسی به او برای تخریب آن دیوار کمک کرده بودم – و یا تمیز نکردن ماشیناش به قدری که نشان می داد و ادعا میکرد تمیز است، فراموش کنم. او دیوارِ دفاعی من را فرو ریخته بود و نه تنها من بلکه حتی خود «مِسی[3]» هم نمی توانست جلویِ گُل شدن توپی که او به دروازه ی قلبم زده بود را بگیرد!
[1] Marcelo Brozovic is a famous Soccer Player
[2] 208 cm/Kristof Van Hout
[3] Lionel Messi is an Argentine-born football (soccer) player who was named Fédération Internationale de Football Association
«تعریف من از ازدواج چنین است: قضیه با دو نفر آغاز می شود که زندگی را بدون وجود یکدیگر غیرقابل تحمل می بینند و بعد از مدتی به همان دو نفر ختم می شود که دیگر زندگی را در کنار هم غیرقابل تحمل می بینند.سیدنی اسمیت[1]»
مدتهاست که آندو نفر را میشناسم. هردو از همدانشگاهی هایم بودند. زمانی که پشتِ لبم سبزِسبزِ شده بود و مطمئن شدهبودم که رشتهی «روانشناسی بالینی» همانی است که میخواهم و خُرسند بودم از اینکه آنچه راکه میخواهم دارم، با آن دو آشنا شدم.
همدانشگاهیام بودند اما با رشتهای متفاوت از من. راستش خودِ من هم نمی دانستمکه آیا چیزی که می خوانم همانی است که میخواهم یا نه، در واقع در ابتدا نمی دانستم و بعدتر فهمیدم؛ جایی فهمیدم که این رشته همانی است که می خواهم، که آن دو زوجِ عاشقِ سینهچاک در رشتهی بسیار پُر مخاطبِ پزشکی که اتفاقاً در یک دانشگاهِ مشترکِ با من میگذراندن، سر و کارشان به من افتاد.
حالا که در دفتر کارم نشستهام و از آشنایی با آندو، دو سالی است که میگذرد و در تمامی مخمصههای زندگیشان مانند فرشتهی نجات حضورداشتم؛ باید بگویم خیلی هم بَدَم نیامده است از اینکه این چنین زوجی که نورِ موفقیتشان چشمِ همه را می زَند را به عنوان مراجعه کننده، چنین ناکام میبینم. شاید منی که خود اسیرِ تمامِ آن چهارچوب های تئوری رشتهی تئوری و کمتر عملیام هستم، از آنها ناکامترم و شاید همین ناکامی را برای دیگران هم میخواهم، به خاطراینکه که کمتر ناکامی من به چشم بیاید.
در صندلی راحتی گردانم، دورِ محور خودم، دوری میزنم و به آن دو که مانند موشی آزمایشگاهی روانهی هزارتوی معمایی و شاید مضحک من شده اند، از پشت مانتور رو به رویم، چشم دوخته ام.
قضیه به دوسال قبل بر میگردد زمانی که قرار بود در یک کلاسِ درسِ عمومی با گروهِ پزشکی دانشکدهام برای بارِ دوم شرکت کنم. انتهای کلاس جای من بود. همان جایی که استاد را میدیدم و او خیلی مرا نمی دید، یا همان جایی که میتوانستم آمار تمامِ مینژوبپوشان همکلاسیام را داشته باشم و آنها نمیتوانستند گَردِ کفشهای وِرنی نه چندان نویِ مرا ببیند. آندو در کنار هم و در ردیف اول نشسته بودند.
اتفاقاً کلاسِ عمومی ما، کلاسِ «روانشناسیِ عمومی» بود که خانم«شین» از جا برخاست و ارائهی فضلی کرد و بعد پسرک هم سعی کرد در ادامهی صحبتهای او از جا بلند شود و در درفاع از نظریات بچهگانه و مسخره او، او هم ارائهی فضلی کند و اینچنین این دو عاشق سینهچاک مانند فیلمهای دهه ی هشتادِ تجاری شرقی برای نشانِ عشقشان یک کلاس عمومی با حدود پنجاه دانشجو را ملعبه خود ساخته بودند.
من دست در زیر چانه داده بودم و در حالی که این کلاس را در حد وکلاسِ کاری خودم نمیدانستم سعی میکردم از میان موهای افشان دخترک پشتِ سرِ آنها رفتارهای بسیارِ بُلدِ عاشقانهی آنها را ببینم و نخندم.
در هنگام خارج شدن از کلاس بود که، اتفاقی به آن دو برخورد کردم و آقای «لام»به من لبخندی زد و در پِی آن خانم «شین» هم به او ملحق شد:
شما رشته تون رواشناسی بالینیه دُرسته؟
بله
میخواستم اگه امکانش باشه، تویِ پروژهی مشترکی که استاد ازمون خواستن همراهیمون کنین
با کمال میل
همراهی در پروژهی مشترک با آنها ختم شد به همراهی در زندگی و رابطهی مشترک آندو و از کوچک ترین مسائل یعنی از نرفتن آقای «لام» به دورهمی دوستانه خانم «شین» گرفته تا کمی مسائل مهمتر مثل: بی میلی فصلی جنسیِ خانم «شین» با همراهی و مشورت من همراه شده بود.
باورت میشه بازم به من بیمحلی کرد!
اون کاری که ازت خواستم رو انجام دادی؟ حاشیه رفتی؟ محبت و توجه کردی؟ می دونی که زنها خیلی به این جور مسائل واسشون مهمه!...
آره... اما...
آهان اما اونجوری که باید، نَه، درسته؟
درکمکن لطفاً! من خیلی نمیتونم توی این جور مسائل خودم رو معطل کنم! میفهمی که چی می خوام بگم؟
پس تو هم باید منو درک کنی اگه روشهام جواب نده!
قول میدم بهت این بار، قول میدم، دندون رو جگرم میذارم قول میدم فقط تو ازم نااُمید نشو!
صدای جروبحثِ آنها از میکروفونهایی که روی لباسهایشان گذاشتهام به گوشم میرسد. نگاهم به مانتور خیره می شود تا بفهمم در کجای حلِّ این هزار تو هستند. آندو در یک هزار تو در ابعاد ده متر در ده که درست در انتهای جادهای که به شمالِ کشور منتهی میشود،قرار دارند. فاصلهی آنها تا من آنقدری هست که اگر با هلی کوپتر هم بخواهند به من برسند، چند ساعتی را در راه خواهند ماند. صندلیام را به مانتور نزدیکتر میکنم. راستش خیلی هیجان زدهام گویا دارم فیلم مَد مَکس[2] را میبینم. فنجانِ قهوه ام را به کنارم می کِشَم.
صدای جیغ مانند خانم «شین» میآید:
همیشه حرفِ خودت رو زدی، مگه نمیبینی که تابلو داره میگه که بریم راست؟ داری با من لَج می کنی یا با خودت؟ تابلو داره میگه بریم راست! بریم راست دیگه لامصب! آهای میشنوی چی دارم می گم...
لبخندی میزنم و جرعهای از قهوهام را مینوشم. به آقای «لام» نگاه میکنم که بیتوجه به او به چَپترین قسمت ممکن هزارتو میرود. دو انگشتِ سبابه و شصتم را به نشانهی درسته میگیرم و از لجبازی مَردک کِیفور میشوم.
باورش سخت است که این همان مردِ بله قربانگوی دو سال قبل بود...
میدونی گاهی لازمه که همیشه باهاش موافقت نکنی، حتی اگه باهانش موافق بودی، اینطوری بهتره...
حتی اگه باهاش موافق بودم؟
حتی اگه باهاش موافق بودی! آهای، ببینم، تو همیشه باهاش موافقی؟
اُه، آره نمی دونی اون همه قشنگی مگه جایی واسه مخالفت میذاره!
کمی سکوت اتاق من را به خود میآورد و متوجه آندو موشِ بازیگوش آزمایشگاهیام که قرار است از مهلکه آن هزارتوی جذابِ من قسر در روند میشوم. صدایی از آن دو نمیآید. تصویرهای در حالِ ضبطِ دوربین های هزارتو، برای من کوچکتر و کوچکتر میشوند. دکمهای که صدایم را برای آنها قابل پخش میکند، را فشار میدهم:
-آهای! شما دوتا! دارین چیکار میکنین؟ نکنه یادتون رفته که واسه چیه که اینجاین؟ اگه قراره هر کدوم سازِ خودتون رو بزنین که همین حالا برگردین برین خونه و من رو هم علاف نکنین!
به آرامی دکمه را رها می کنم و لبخندی می زنم و به چهره ی مستأصل آن دو از پشتِ تصویرِ ضبط شده ی مانیتور روبهرویم، که با شنیدن صدایِ من برای لحظهای در جا میخکوب شدند؛ نگاه میکنم.
اما اون باید بیاد، اون باید برگرده پیشِ من، تابلو گفتهبود که بریم راست و اون باید با من میومد راست...
باشه ببین، بسه.... بسه دیگه... من میام راست، اما بس کُن و اینقدر نرو روی مُخِ من باشه؟
این ادبیاتِ آقای لام هیچ شباهتی به ادبیاتی ندارد که او در اولین مشاجرهی رسمیشان برایم از آن گفت:
بألاخره باهاش مخالفتکردم و به حرفت گوش دادم، اما دعوامون شد می دونی؟ دکتر جان...
دعوات شد چون کاری رو کردی که من مدتهاست ازت خواستم، یا اینکه دعوات شد چون کاری رو کردی که خودت میخواستی و الان جرأتش رو پیدا کردی؟
هوم... نمیدونم اما دلم نمیخواست که ناراحت بشه ازم
میفهمم...
عشق که آنگونه مانند یک پردهی ضخیم روی تمامِ اختلافاتشان افتادهبود، اینگونه جزئیترین مسائل برایشان مسئله بود. نمیدانم اما بدجوری دارم کِیف میکنم. راستش برای منِ ناکام در روابط با جنسِ مخالف دیدنِ یک رابطهی ناموفقِ درجهیک( به واسطهی شغل و درآمد و امکانات و وجوهِ زیبای هر دوی آنها) بسیار خوشحال کننده است.
ببینم تو خودت چی؟ تا حالا دختری رو دوست نداشتی دکتر؟
مگه می شه که دوست نداشته باشم منم انسانم دیگه، اما...
اما چی؟
نا موفق بودند دیگه! دوست ندارم هیچ جای زندگیام ناموفق باشم...
اُه ... خیلی داری سخت میگیری! الان من اگه اونو نمیداشتم سر و کله زدن با اینهمه مریضی که بهم مراجعه میکنند واسم آزار دهنده تر بود!
آزار دهنده «تر» پس در هر حال آزاردهندبوده دیگه، فقط آزاردهنده«تر» نبوده، نه؟
چی میگی؟ شما مردا همتون مثه همین، دیوونه و البته بچه...
صدایِ ضخیم و دورگه آقای «لام» که گویا من را مخاطب قرار داده بود از بلند گوهای کنار مانتور به گوشم میرسد:
آهای دکتر، ببین این ایدهی گذاشتن من و این، توی این هزارتوی مسخره واسهی بهبود رابطمون خیلی مزخرفه، اوکی؟ داریم به انتهای مسیر می رسیم و امیدوارم که تا آخرش همدیگه رو نَکُشیم، لا اقل یک نخ سیگار میدادی که بتونم تحمل کنم، لامصب!
بیا این سیگار، چرا از من نخواستی؟
اُه ... تو هنوزم سیگار میکشی؟
آره
ممنونم بهرحال و متأسفم که نمیدونستم...
باشه، اما تو خیلی از چیزهای دیگه رو هم از من نمیدونی
باشه، ولی ممنونم...
دکمهای راکه برای صحبت کردم فشردهبودم به آرامی رهاکردم. بویِ مصالحه میآید. نیازومیل به بقا انسان را وادار به ادامهدادن میکند و من به واسطهی آن سعی کردهبودم که رابطهی نَخنمایِ آن دو را بهبودببخشم. اختلافاتی که شاید ریشهای در آب داشتند؛ اما غیر قابل بیان از طرف هردوی آنها بودند.
سعی میکنم با سرگرم کردنِ خودم با بازی با ماگِ قهوهام، به صحنهی در آغوشکشیدنِ آن دو زمانی که بالأخره به پایانِ این سفرِ فانتزی رسیدهبودند نگاه نکنم. با خودم تکرار می کنم:« ببین! بازم موفق شدی ها! دَمِت گرم! تو کارِ خیلی دُرسته!» پُر واضح است که ناراحتم و ناکام. تئوری«همهی زوجها بَدبختن و تنها به واسطهی امیالِ جسمانی اشان است که باهم اند» باز هم به شکستخورد. حقیقتاً آنها زبانی برای بیانِ آن چه که میخواستند نداشتند و اما شرایطِ مزخرفی که من برای آنها ایجاد کردم این فرصت را به آندو داد. به آرامی صندلی چرخ دارم را به عقب میکشم و به ساعتِ مانیتورم نگاه میکنم، سعی میکنم جوری از آنجا بِرَوم که هنگام بازگشتشان عطرِ قهوهام هم، در اتاق نباشد!
[1]( سیدنی آلفرد اسمیت (انگلیسی: Sydney Alfred Smith ؛ ۴ اوت ۱۸۸۳ – ۸ مه ۱۹۶۹) یک آسیبشناس اهل بریتانیا بود.
[2] MAD MAX, FURY ROAD 2015 movie
چشمانم را که باز میکنم؛ نوری مثل صاعقه به آنها میخورد. اولین چیزی را که قبل از بازکردن چشمانم به خاطردارم؛ خانهای است که در آن زندگی کردهبودم. پس چیز عجیبی نیست. راستش، حالا که کمکم، هوش وحواسم دارد سر جایش میآید، حالا که دَرد دارد کمکم به بدنم بر میگردد، حالا که فهمیدهام که نَمُردهام و زنده هستم؛ زیرا که همه چیز برایم بینقص نیست؛ همینحالا، باید بگویم که تا دقایقی پیش چیزهایی را که دیدهام خیلی دور از مخیلهی هیچ بنیوبشری نبودهاست.
تا جایی که به یاد دارم و ذهنم یاری میکند خیالباف بودم. خیالباف؟ بله، خیال باف... .
دختربچه که بودم؛ دستم را که به زیر سرم میدادم؛ همانجایی که از بازی با برادرانم فارغ میشدم و قیلوقال خانهیِ بزرگمان کم شدهبود؛ همانجا خودم را در خانهی رؤیاییام تجسم میکردم.
حالا شاید برایتان جالب باشد که بدانید خانهی رؤیایی من چه داشت، که خانه اصلیام نه؟ هیچ... اولین خصیصهی خانهی رؤیایی من پلکانی مارپیچ بود... تا کجا؟ تا انتها... تا إلی ماشاءالله ... این اولین خصوصیت آن بود.
نمیدانم چرا؟! این پلّههای محصور شده با دو نردهی گلکاری شدهی فلزی چه داشت که من همواره خواهانش بودم. دیگر چه داشت خانه ی رؤیاییام؟ آن پلّههایی که توصیفشان کردم که میرفت تا خودِ خدا همانها، همانها با مارپیچی از گیاهانی که نامش را نمیدانم و شاید اصلاً هم مهم نبود و مهم مارپیچ بودن آنها بود؛ محصور شده بودند. شاید برایتان خندهدار باشد، شاید که نه، حتماً خندهدار است. در طبقهی اول این خانهی مثلاً رؤیایی دو کاناپه به رنگِ سبزِ لجنی و بسیار ساده وجود داشت، چرا؟ من نمیدانم؛ اما وجود داشت و بود. تنها، خانهای را تصورکنید که در طبقهی اول آن دو کاناپه ی بسیار معمولی و اصطلاحاً عهدِ بوقی دارد و طبقه ی دومش با پلکانی رؤیایی میرود تا خودِ ابرها...
اما خانهی واقعیام چه؟ هیچ... خانهای که در آن زندگیمیکردم بزرگ بود، پُرنور بود، گلهای بزرگ قرمزی داشت؛ که هر کدامشان بقدر قامتِ هر انگشتِ کوچک آن روزهایم خار داشتند؛ چیزی که حالا با سیواندی سالی که از عمرم میگذرد و از آن خانه به یاد دارم نور بود و نور و البته یک زیرزمین به غایت بزرگ، که بعدتر راجع بهآن خواهم گفت. اما فرقِ خانهی زیستهام و خانهی رؤیاییام چه بود؟ خانهی واقعیام پله نداشت؛ یعنی چیزی نداشت که به واسطهی آن من را از یک قسمتِ دیده شدهی خانه به قسمت نادیده و بعضاً مبهم آن هدایت کند. خانهیِما بزرگ، پُر نور، پُرگل و شاد بود. خانه هم شاد میشود مگر؟ معلوماست که میشود؛ هیچ خانهای با گُل، ناشاد نیست. هیچ خانهای، با یک حیاط بزرگ و پُر نور و پُر از درخت میوه و گاهی، در بعضی از فصول سال، با تعداد زیادی سگ های پا کوتاه و پا بلند و به قولی گیرند و غیر گیرند ناشاد نمیشود. هیچ خانه ای با قیلقالِ کودکانی که در پِی هم میدویدند و فریاد میکشیدند غمگین نمی شود. خانه بیاهالیاش خانه نیست چهاردیواری است؛ غیر از این است؟
اما... اما این خانهی به غایت مفرح و شاد به جز تعداد انگشت شماری پله که شما را به حسب احتیاجتان به زیرزمین بزرگ خانه هدایت میکرد پلهی دیگری نداشت.
دردهایی که به بدنم برگشتهاند شور زندگی دوبارهاند. همین دردی که در شانهام پیچیدهاست من را میبرد به زمانی که با بردارم، که چند سالی از من بزرگتر بود مشغول بازی بودیم. او میدوید و من به دنبالش می دویدم؛ درکجا؟ در همان حیاطِ بزرگ و محصور شده با گلهای سرخ و صورتی دلبرش. چیزی که از آن صحنه به خاطر دارم این بود که: او چیزی را که متعلق به من بود برداشته بود، و من با غیرتوتعصب و البته با هیجان در پِی آن میدویدم. کجا میدویدیم؟ دورِ حیاط بزرگوپُر گلمان. دورِ حیاطِ بزرگ و پُرگلوکاشی شدهیمان. حتماً خودتان حدس می زنید که چه شد؟ وقتی دو کودکِ سر به هوا با سرعت و بیکله در پی هم هستند و به معنای واقعی کلمه سربههوا دارند؛ چه میشود؟
چیزی که به خاطردارم این بود که در یکآن، نور و روشنایی آنروز و درختان میوهی بیبارِ حیاطِ بزرگمان در آن فصل سال و نزدیکشدن برادرم به من، به واسطهی سریع دویدنم، متوقف شد و سوزش شدیدی را در ابتدا روی کتف و بعد روی گونههای نرمم احساس کردم؛ بعد درد چیزی بود که در شانهام پیچید و به گونهام رفت و در آخر روانهی چانهی بیرون زدهام شد. چهرهی متحیر و نگران و البته نادمِ برادرم، صدای جیغِ مادرم، که البته بعد از گذشتن دقایقی، که گویا خونهایِ جاری شده از چانهام را دیده بود و بعد فک شکستهام چیزهایی است که از آن صحنه به خاطردارم.
در خانهی رؤیاییات از درد خبری نیست؟ نه... در خانهی رؤیاییام از درد خبری نیست و نبود. اما از دلهره شاید! دلهره چرا؟ همان پلکان مرموز پیچیده شده تا بالا، پلکانی که نمیدانی تا خودِ خدا هم تو را میبرند یا نه! همانها میتوانند سَمبُلِ هراس باشند برای من. چرا اینقدر به پلکان آنخانه پیله کردهام؟ نمیدانم. شاید میدانم ولی نمیخواهم بگویم. مثلاً نمیخواهم بگویم که بلند پروازم و این خصلت را از کودکیام وام گرفته ام.
بلندپروازیِ من، شاید از همانجا که گوشهای از قسمتِ پذیرایی خانهی مان را که به واسطهی دو پردهی ضخیم و اصطلاحاً قجری تزئین شده بود را برای خودم آجر چینی کرده بودم، شروع میشود. آجرچینی؟ آن دیگر چه صیغهای است؟ بلند پروازی... خواستم گوشهی خودم را در خانه داشته باشم تا آنجا دراز بکشم و در رؤیایم بروم سراغ همان خانهی ذهنیام. شاید بپرسید دیگر چه دارد آن خانهیِ رویایی.
حتماً که گیاه داشت، درخت... درختِ زیاد. خوب این درختان پیچدرپیچ و گرهخورده دورتادور خانه را گرفته بودند، چیزی که در خانهیِ اصلی و واقعیام هم داشتیم. نمیدانم قضیه چیست. این مسکنهای لاکرداری است که خوردهام یا خوراندهاند به من، یا اینکه باید در ابتدا چیزی باشد و بعد تو با آن تصور ابتدایی بتوانی تخیل کنی، نمیدانم، اما آنچه که من در واقعیت داشتم چیزی جدا از تخیل نبود. به جز همان پلکان رو به بالا و البته شاید تنها چیزی که خانهی اصلیام داشت و خانه ی رؤیاییام از داشتنش محروم بود؛ زیر زمین بود.
در پیِ زیرزمین دومین کلمه ای که به ذهن انسان خطور میکند «خوف» یا «هراس» و یا «ترس» است. اما در آن حیاطِ بزرگ که در گوشهای از آن به زیر زمینی باز هم، بزرگ، ختم میشد؛ خبری از این خوفوهراس نبود. شاید علتش همان صدایی باشد که من را مطمئن میکرد؛ صدای برخورد میخ به چوبِ سخت تار.
قضیه چه بود؟ او پدرِ نظامیام بود که زمانی از خُشکی پیاده نظام سربازانش خسته میشد به کُنجِ آن زیرزمین میرفت و تار میساخت. چه چیز دلبرانه تر از زیرزمینی که پدرت داخلش باشد و تو بدانی دارد، هنر خلق میکند؟
خانه، بی اهالیاش خانه نیست و چهار دیواری است؛ هر چند بزرگ، هر چند پُر نور.
بویی که حال حاضر در این اتاقی که در آن هستم، به مشامم میرسد؛ بوی سُرم و آمپول و الکل است و از شما چه پنهان از آن چندان هم بدم نمیآید. راستش بویِ تندوتیز مرا به وجد آورده و میآورد. قبول دارید که نمیشود از گذشته گفت و خاطره تعریف کرد و از بو نگفت؟ نگویم برایتان... بوی چوبِ تراش خورده را تا حالا استشمام کردهاید؟ حالا، آن را با بوی توتونِ پیپِ پدرم که گوشهی دهانش میگذاشت، زمانی که با دقت مشغول برشدادنِ همان چوب هاست تصور کنید؟ برایتان حالبهمزن است یا بینظیر؟ برای من خودِ زندگی است. هنوز هم گرمی آن بو را حس میکنم هرچند آن پیپ کشیدنهای زیادِ پدرم مرا واردِ جنگ با افرادِ سیگاری بعد از آن کرد، که چه؟ که چرا دارند خودشان را دستیدستی به کُشتن بدهند همان طوری که پدرِ نازنینم، خودش را؟
-«بابا چرا سیگار میکشین؟ مگه سیگار بَد نیست؟»
-«چرا دخترم، سیگار بَده خیلی بَد، و هر کسی هم که سیگار میکشه آدمِ بدیه»
-«پس، شما چرا سیگار میکشین؟»
-«من اشتباه میکنم، دخترم»
خانه بیاهالیاش خانه نیست و آن زیر زمین میتوانست نمور و تاریک باشد و دهشناک، حتی! اگر پدرم آن را شاعرانه نمیکرد.
شما فقط، تقتقِ ریزِ ضربههای چکش پدرم را تجسم کنید، که با بوی چوبِ تراش خورده، همراهِ با ابری از دود سیگارهایِ پدرم که نیمهی فوقانی محیطِ بزرگِ زیرزمین را پوشاندهاست، همراه شدهاند. حالا این صحنه را همراه با انبوهی از بُرادههای چوب و میزهای بزرگ و کوچک که دورتادور زیرزمین قهوهای رنگ را فراگرفته بودند، متصور شوید و حالا این را از دیدگاه دختربچهای با پیراهنی چیت گلدار که موهایش را در بالاترین نقطهی سرش جمع کرده است و دستانش را زیرِ صورتِ گردش داده و دارد با لذت به این تصور نگاه میکند، تصور کنید، این صحنه خودِ زندگی است. غیر از این است؟
اطالهی کلام نکنم و بگویم که در خانهی رؤیایی من، یعنی در همان دو طبقهی مضحک هم، بو جریان داشت. بوی همان گیاه ِ پیشرو و مارپیچِ رونده که میتوانست در خروجی سقف خانه و ورودی بهشت بوی اقاقیا بدهد؛ با ترکیبی از گُلِ محمدی.
درد در بدنم پیچیده است و مانند دستی قوی من را به واقعیت میکشاند. اینکه چطور بیهوش شدم و چرا، بیربط نیست به تمام ماجراهایی که به شما گفتهام. میتوانید فکر کنید که با دیدن همانخانه قدیمیمان این بلا سرم آمده؛ چرا؟ وقتی دیدم که یک بُرج عظیم به جایِآن خانهی پُر از خاطره، جاخوشکردهاست؛ سَرَم سیاهی رفت و تعادلم به هم خورد و بعد هم با کتف بر روی تمام مصالح جا مانده از آن فاجعه افتادم و اینک این منم، اینجا در این کنجِ اتاق منتظر بهبود تا مرخص شوم. هنوز بو و صدای آن خانه با من است اگر آنرا از من گرفته باشند، اینها را از من نمیتوانند بگیرند و البته آن خانهی رؤیایی با آن دو کاناپهی خندهدارِ سبزِ لجنی و پلکانی که میرفت تا بهشت، هیچکس و هیچ قدرتی توانایی تخریب آنها را ندارد، تا اَبد...
مریم نظری مهر
شاگردی که استادش شما باشین، از این کمتر ازش توقع نیست. سعی کردم مواردی که بهم همیشه می گفتین رو رعایت کنم، مخصوصا پرهیز از شتاب زدگی، منتها بعد از چند روز که می خونم، احساس می کنم دیباچه و شروعش می تونست بهتر باشه. ممنونم بابت راهنمایی های ارزنده شما...
-
دوست داشتن
1
- مارچ 26, 2022
همهی خونهای جاری شده در تمامی اعضا و جوارح و رگهای همهی موجودات زنده از دو بخش پلاسما و سلول تشکیل شدهاند.
یعنی همان خونی که رگِ گردنِ مردانی از مشرق زمین را باد کرده است، همان خونی است که غلیان یافته در رگهای غیرتمند این عزیزان برای آنکه آنها را مُجاب کرده باشد، برای بُریدن سرِ نوامیسشان. این همان خونی است که دخترکانِ نوجوان در آستانهی بلوغِ جنسی و جسمیِ شان، آن را در اندام خصوصی شان می بینند و خُرسند و خوشحال از رُشد کردن جسمشان میشوند و به یُمنِ این اتفاق میمون و مبارک، آن را در پارچهای یا پَدی که مخصوص همین کار تولید شده است، جمعکرده وبه گوشهای از سطل زباله میاندازند.
این همان خون است باهمان ترکیب ...
همهی خونهای جاری شده در تمامی اعضا و جوارح و رگهای همهی موجودات زنده از دو بخش پلاسما و سلول تشکیل شده اند یعنی، زمانی که این خون در اولین معاشقه باز هم از اندام جنسی همان دختر که نه، این بار بانوی تازه بانو شده خارج میشود همان خونیاست که طفل سه سالهای با غنیمت شمردن غیبتِ مادرِ پُر مشغلهاش دست کوچک خود را بُریده و از دستانِ معصوم او جاری میشود.
این همان خون است با همان ترکیب ...
همهی خونهای جاری از پلاسما و سلول تشکیل شدهاند. همهی پلاسمهای تشکیل دهندهی تمامی خون های جاری از نود درصد آب تشکیل شدهاند. حتی همان خونی که برای اولین بار از اندام جنسی زنی که تازه بانو شده و میخواهد تازه! مادر هم شود و از جاری بودن و هر ماه سرزدنش دست بر میدارد و خبری از خودش باقی نمیگذارد و دختر تازه بانو شده و بانوی تازه مادر شده را به حد مرگ ذوقزده میکند، هم از پلاسما و سلول تشکیل شده است.
اصلاً تمامی خونها از پلاسما وسلول تشکیل شدهاند و تمامی پلاسماهای تمامی خونها از نود درصد آب!
اصلاً همان خونی که اولین بار به صورت دختری میدود به واسطه شنیدن اولین «دوستت دارم» عاشقانه از سوی دلبرش یا برای گفتن احتمالی آن به او و یا برای تصور شنیدن و یا گفتنش. همان خونی است که در وضعیت مشابه در اندام جنسی پسر مخاطبش غوغا میکند!
آن نود درصد آب لعنتی که پلاسمای خون را تشکیل میدهد، در خونی که از سَرِ کشته شدهی در راه وطن اش که میتواند چشمانِ آبی داشته باشد یا چشمانی کشیده و سیاه همان درصدایست، که خون جاریشده از گلولهی شلیکشده به دشمنِ بعثی دریک وضیت مشابه!
این همان خون است با همان ترکیب!
جالب اینجاست که این خونِ با نمک میتواند در یک بدنِ واحد به نقاطِ مختلف آن برود ولی منتج به نتایج مختلفی شود. به عنوان مثال میتواند به سَرِ یک انسان بدود و باعث شود دجار یک حملهی عصبی شود و به واسطهی آن خود را مجاب کند که این خون را به گردنش انتقال بدهد و خرسند از غیور شدن و به بهانهی غیرتمندیاش و در واقع و در اصل به واسطهی ضعیف بودندش، در عدم توانایی برای حفظ کردن یارِ عشقیاش، سر دخترِ هفده سالهای که مطیعش نبوده را بِبُرد و به شیوهی بسیار بانمکی همین خون از گردنِ آن دخترِ بیچارهی مقتول و ناکام بیرون بجهد.
این همان خون است با همان ترکیب!
همان سلول و همان پلاسما همانی هستند که همان خون جاریشده را در همان رگهایِ همهیِ همان انسانها تشکیل میدهند. از زمانی که از خروجی بدنِ دختری بیرون میآیند تا زمانی که باز هم از همان خروجی بیرون میآیند و در بارِ اول دختر را نوجوان و در بارِ دوم او را «زن» و یا مؤدبانه ترش «بانو» کرده اند. این همان خونی است که دخترک سهسالهای را با دیدنش روی انگشت اشارهی کوچکش، وحشت زده می کند و به سمتِ مادرِ پُرمشغلهاش روان میکند این همان خون است!
خونی که از بدن سربازِ کُشته شدهی چشم آبی اوکراینی به واسطه ی دفاع از مامِ میهنش جاری میشود همان پلاسمایی را دارد که خونی که سالها قبل از بدن تکه تکه شدهی نوجوانی لِه شده زیر چرخهای تانک رژیم بعثی آن حکومت! پلاسما همان پلاسما است، سلول همان سلول و خون همان خون است!
در قسمتِ بانمک بودن رفتوآمد خون در قسمتهای مختلف بدنِ یک انسان میتوان این نکته را هم اضافه کرد که خونی که مردانگی مردی را در برابر عشقش بیشتر میکند، یعنی همانی که به اندام خصوصیاش قوت بیشتری میبخشد، یعنی همانی که او را برای رسیدن معشوقش به اولین تجربه و مسیر از نوجوانی به «زنی» یا همان «بانویی»اش میرساند، همان خونیاست که دویده است به صورت زیبای دخترک مخاطب او و او را مانند لاله ای زیبا ساخته است و اتفاقا همان خون از پلاسما و سلول تشکیل شده است و راستی قرمز رنگ هم هست.
در زمینهی قرمز رنگ بودن خون هم میتوان اضافه کرد که سالهاست در مشرق زمین شاعرانی، بندگان خدا خود را به صلابه کشیده اند و شعر سروده اند از لاله و سالها بعد مُفَسِّرانِ محترمی آن را ربط دادن به خون کُشته شدگان در راه دفاع از مامِ میهنشان. حال اینکه، سیاوشی بوده که روزگاری در نبرد افراسیاب خونش ریخته شده است و بعد از آن لاله ای روییده است هم مزیدِ علت است برای ربط دادن این گُلِ زیبا و سُرخ رنگ به خون کُشتهشدگان پُرافتخار میهنشان!
در راستای بانمک بودن تفسیر دیده شدن خون هم میتوان سالها نوشت، زیرا که این خون متشکل از دو قسمتِ پلاسما و سلول همانیاست که دیده شدنونشدن اش میتواند باعث خُرسندی و خوشحالی انسانها شود. بارِ اول زمانی که دخترکانمان بالغ میشوند و بارِ دوم زمانی که بانوهایمان مادر!
این همان خون است با همان ترکیب! خون از دو قسمت پلاسما و سلول تشکیل شدهاست و پلاسما از نود درصد آب! راستی رنگِ خون هم قرمز است!
امروز در کافه کتاب، شاگردِ کوچک کتابفروشی، با هیجان در موردِ گوشیِ هوشمندِ مورد علاقه ی گران قیمتش صحبت میکرد، من گوشه ای از سالن نشسته بودم و همزمان احساساتی ضد و نقیض را در خودم و پسرک تجربه کردم، ب...نمایش بیشتر
اگر نامیرا بودم... بیشتر می نشستم...آری تقلای بهبود را می گذاشتم برای بعد. بیشتر می نشستم...
بیشتر نفس می کشیدم ...
بیشتر عُمرم را حیفِ کارهای بیهوده اما ؛ خوب... لذت بخش می کردم .
اگر نامیرا بودم خ...نمایش بیشتر
گلاره جباری
بیایید اینجا که هستیم نوشتههای دوستان دیگر را با موشکافی بیشتری بخوانیم.
اینجا فرصت خوبیه برای نظر دادن و نظر گرفتن درباره نوشتههایمان
فضای نقد و بررسی را از دست ندهید.
از نقدکردن نوشتهی دوستان ...نمایش بیشتر
آپریل 4, 2021
139 بازدید
دستانِ مادرم را رها کردم. گُم شده ام. همه جا تاریک است. درختان بلندی اطرافم را گرفته اند. به پشت سَرَم که نگاه می کنم، سایه های تاریکی می بینم. خنده های مستانه ای را می شنوم. صدای جیغ های ممتدی می آید. تنهایم. آخر دستانِ مادرم را رها کرده ام.
هوا سرد است.زمین مرطوب است.عرق کرده ام.تصمیمی گرفته ام،این بار،این بار می دَوَم.بارِ پیش که اینجا بودم؛ همان باری که باز هم تنها شدم،همان باری که به این جنگلِ لعنتی درونیم آمدم،گُرگی دُرُست همان جا،لای همان «درخچه های سایه دوست»به من زُل زده بود.
_«چه می خواهی؛ می خواهی بِکُشیَم»
گرگ، خنده ای می کند. چشمانِ نورانیش را به آسمان می چرخاند و زوزه ای می کشد و بعد زمزمه می کُند:
_«هر بار... همین سوال تکراری... ها؟»
زوزه ی دیگری کشید.نفسم را در سینه ام جمع کرده ام و می دوم. صدای گُرگ از پشت سرم می آید:
_«مَنِ بَد،در وجودِ توی خوب چه می کنم؟»
هر چه بیشتر می دویدم،دورتر نمی شدم گویا صفت تفضیلی در اینجا کاربردی ندارد.
گرگ زوزه ی دیگری کشید دوباره بین درخچه ها پنهان شد.
صدای قهقهه می آید. صدایِ خنده هایِ من است. واقعی نیستند. می دانم!
سردم شده است. خر گوشی، با گوش های بالا برده شده، روی دو پا روبرویم ایستاده است. حرکات سریع بینی و دهانِ خاکستری اش در نور مهتاب دیده می شود.
_«همیشه وقتی که کار از کار می گذشت به ما سَر می زدی! حالْ چه شده؟»
این را گفت و جستی زد و روبرویم ایستاد.به سرعت سرش را به اطراف می چرخاند.نالیدم:
_«خسته ام،خسته...می خواهم پیشِ تو بمانم،می شود؟»
جَستی زد و زیر شمشاد ها پناه گرفت و با فریاد گفت:
_«هر بار همین را می گویی اما تو آدمِ اینجا ماندن نیستی دختر! تو...»
در میانه ی حرفش ماند.صدایِ فریادم می آید، جنگل سکوت کرد.باد ساکت شد.جیر جیرکانی که از لا به لای ی بوته ها سر و صدا میکردند به آرامی به کنارم آمده اند.هُرمِ نفسهای گرگ را هم از پشت سرم احساس می کنم.خرگوش به آغوشم می پَرَد.پروانه ای نوک بینی ام می نشیند. همه به بیرون،به همان جا که صدایِ فریادم می آمد زُل زده بودیم.گرگ در گوشم زمزمه کرد:
_«بالاخره بعد از سالها....»
گریه کردم. دوباره یادِ مادرم افتادم که رهایم کرده بود. دوباره کودک شدم.اهالی جنگل دوره ام کرده اند.
خرگوش از بغلم پایین خزید و این بار،او مرا در آغوش کشید.پروانه پرید و گرگ دمی تکان داد و رفت.
صدای فریاد تبدیل به صدایِ آرام گریستن شده بود...
گاهی فکر می کنم اگر زنان می جنگیدند، چه می شد؟
البته منظورم «جنگ» به معنی «نبرد در میدان جنگ است» و گرنه که زنان همواره می جنگندند.
اتفاقی که می افتاد این بود:
۱_به راحتی شکست نمی نخوردند، شاید اما به راحتی می مُردند.(یعنی زنان را می توان کُشت اما شکست نداد یا زنان می میرند اما شکست نمی خورند).
۲_اگر قرار به نابودی «باطلْ» در جایگاه«حقْ» بود،زنان تا به بُطلانِ باطل صِحِه نگذارند،نابودشان نمی کنند(یعنی: تشخیص دشمن از دوست و دشمن کار زنان است)
۳_زنان می مُردند در جنگ، شکست می خوردند به اسارت تن می دادند، مامِ میهن را به پشیزی می فروختند اما حاضر به خیانت نبودند.(خیانت به عشق، به اعتقاد، به احساسات پاک، به آنی که آنها را گرفته بود، خیانتِ به خود)
۴_زنان،بهترین سربازان جهانند چون زن اند و نه چون همسرند و نه چون مادرند و نه چون دخترند چون زن اند،زنان قهرمان نیستند اما گونه ای از دسته بندی انسانی هستند و نه بیشتر و نه کمتر،اما این گونه؛ وقتی پایش بیفتد سَرَش می رود و قولش نه!
«مرگ»...
یک کلمه سه حرفی عجیب! از وقتی یادم می آید، به آن فکر می کردم.
اشتباه نکنید، من افسرده نیستم.شاید زیادی، و با تأکید دوباره عرض می کنم «زیادی» زندگی را دوست دارم که به «مرگ»فکر می کنم.
بچه که ...نمایش بیشتر
ترسیده ام. اما نزدیک تر می شوم. هوا سرد است. باد زوزه می کشد. صدای جیغی از دور شنیده می شود. گرمای نفسِ کوتاهم نوک بینی ام را گرم کرده. قلبم صدایِ عجیبی دارد. غروب رو به اتمام است. آسمان آخرین نفسهای روشنایی اش را می کشد.
باز هم نزدیک می شوم. سنگی به آرامی از کنارِ پایم می لغزد. قلبم... قلبم دیوانه وار می تپد. درست مانندِ زمانی که اولین بار دیدمش. حال هوا، کاملاً تاریک است. ابرها سیاه شده اند اما آنها را می بینم. اگر بخواهم می توانم بگیرمشان. نوک پنجه ام که بایستم به درّه ی زیرِ پایم که نگاه نکنم، قَدّم را که بلندتر کنم، چنگی میزنم و تمامشان را می چینم و در جیب عمیقِ پالتو ام می کنم.
چه می خواهم از این دنیا. یک پرواز بلند به آسمان و تمام. بگذار این بار این لذت تمام نشود، حیف نشود.
حیف کردم تمام لذتها را با زمان. بگذار زمان را نابود کنم. این آسمان تاریک با این وسعت جذابش. این ابرهای سیّال، این بادِ یاغی. همیشه زیبایند،همیشه...
اما من می خواهم همیشه همین لذتِ دیدنشان را داشته باشم.
لعنت به روزمرگی، به زمان، به گذشته، به آینده.
حال فقط «حالْ» را می خواهم.
قلبم، بدنم، جسمم، موهایم همه مرا به عقب می کشند.دستانِ لرزانم، پاهای نامطمئنم، صورتِ یخ زده ام یکصدا فریاد می کشند:
_«نَپــّــــــــر»
این وسعت مرا در بر می کشد. ناراحت که می شوم، غم که دارم، دلخور که هستم می اندیشم که اگر دوربینم را کمی بالا ببرم مثلاً جایی نزدیک همین صخره که هستم، آن وقت حتی از کوچکی، خودم را هم نمی بینم، تا غمم را...
مطمئنم که این ابرِ سیاه از من طلبِ بوسه کرده است که این چنین روبرویم ایستاده. به راحتی می توانم در آغوشش بگیرم.
من پریده ام یا پرواز کرده ام یا شاید او پایین آمده است از مقرّش به دیدارم؟
چند تا ماجرای خنده دار :
کنار هم میشینند،تنگ تنگ ،بعد سرشون در گوش هم است و بخار دهنشون صورت هم را گرم می کند و خوشحالند که سه لایه ماسک روی صورت زدند.
چهل میلیون بابت پول ساعت آلبرت ریله دستشون پرد...نمایش بیشتر
و جایزه بهترین عشق تعلق می گیرد به ..............عشق اول!
#عشق_نویس
میگم این زمان ،عجب چیزِ بدرد بخور یه ها
هم درمانه ،هم پادزهره،هم مسکّنه ،هم مصلحه...
اصلاً همه چیزه ...یکمی به خودمون زمان بدیم
بد نمی بینیم
حسام زاهدی
به قول یکی از دوستان بجای داشتن نگاه پروژهای به مسائل، نگاه پروسهای داشته باشیم.
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 27, 2021
گروههای ویژه
کتابخوانی
انجام پروژه
کتابخوانی
تخصصی
دوست داشتن 1- ژوئن 24, 2022
دوست داشتن 1- ژوئن 24, 2022