دوست داشتن
«کِ مثل کودکِ کار»
میان لاله های واژگون، مستانه...
کودکی با قرص ماه می رقصید...
لبخند محو کودک تنها...
نه از همهمه ی روزگار می ترسید...
نه از سکوت گرگ های بی دندان...
میان باد و سبزه و گُل و ماه...
به یک شب، هزار می خندید...
سکوت تلخ، سکوت بُرنده، سکوت بی صدا، فریبنده...
کسی نداشت خبر از دل آدم ها...
کودک اگرچه بود یکه و تنها...
به گردی زمین، به جور زمان، به سادگی، به جفا، به آزادی،
به هرچه بود و نبود می خندید...
نه ازین چهره های رنگارنگ، نه ازین قلب سنگی بی رنگ،
نه ازین حرف های پُر و گزاف، نه ازین لاف های کم و زیاد،
سکوت شب کشنده بود ولی...
کودک از هیچ هم نمی ترسید...
بی خبر بی اراده بی نقشه، رک و صادقانه، بی پرده...
میان نور ماه و آسمان خدا...
بلند بلند بلند می خندید...
کسی نداشت خبر از غم از دردش...
کودک اما همیشه می دانست...
پشت لبخند تلخ آدم ها، دل شکسته ای همیشه پنهان است...
و چقدر هم تنها...
همیشه از دل خودش می پرسید...
میان هجمه ی اینهمه شکلک، میان آدمک های شکل عروسک،
آدمی بود که می دانست، عشق چیست یا که کجاست؟
نه آن هوس های از سر عادت...
کودک اما دلش روشن بود، صاف مثل شیشه ای یکرنگ...
فارغ از تب، فارغ از شهرت، فارغ از پول و ثروت و شهوت...
دلش به سادگی اش خوش بود، به اینکه وقت های دلتنگی،
خیال آسمان، خیال پرواز، خیال عشق، خیال آزادی،
شبیه روز اول دبستان، شبیه لحظه ی تولدی در جنگ،
شبیه کودکی شبیه به او، شبیه ماه مهر، شبیه شادی...
گرچه بود یکه و تنها،
میان کوچه پس کوچه های فقر و غنا،
نه لباس های گران و شیک و برند، نه لذت پوشیدن کفش های نوی کتانی،
نه مداد و دفتر و خودکار و کتاب، صد آفرین معلم انشاء ته برگه های امتحانی،
نه بوی مرغ های بریانی، نه بزم و سورهای اعیانی،
نه آن چراغ «سبز و قرمز و زرد»، نه برج های تا دم صبح نورانی،
دلش به یک قرص نان، به یک دانه برنج و به یک جرعه آب پنهانی،
دلش به هرچه داشت خوش بود و خیال گرم آن شب زمستانی...
«کودک کار، کودک فردا...»
به تلخی روزگار سیاه...
به یک شب، هزار می خندید...
میان نور ماه، زیر آسمان خدا...
مستانه، شادمانه می رقصید...
*****
«دیوانه ای از قفس پرید!»
روزی خواهم رفت...
با یک چمدان در دست، چند عدد کتاب مورد علاقه ام و یک قلم استفاده شده.
بار خاطره هایم را بر دوش شانه هایم خواهم گذاشت و نامه های عاشقانه ی قدیمی ام را در صندوقچه ی قلبم.
روزی خواهم رفت...
با کوله باری از شعرهایم، حسرت هایم و دلتنگی هایم.
آن روز تو باز هم دلتنگم می شوی؟
نه هرگز دلتنگ نشو!
دلتنگ «کسی به نام من» نشو!
روزی خواهم رفت...
بالای سرم سقف آبی آسمان، زیر پایم گنبد کبود زمین!
آن روز، دلتنگی هایم را به دست باد خواهم سپرد، و آن «من قدیمی»، درون دفترچه خاطرات کهنه ای، لای کپه لباس های تا نخورده ام، برای همیشه خاک خواهد خورد!
روزی خواهم رفت...
روزها، بهترین دوستم خورشید و شب ها همدمم مهتاب و ستاره هاست!
آن روز، دلم می خواهد یک درخت باشم، سبز سبز!
می روم و می دوم، آنقدر می دوم که نفس کم بیاورم، آنقدر می دوم که رها شوم از خودم، آزاد آزاد، انگار که پیله ی تنهایی ام را بشکافم و پروانه شوم!
آن روز، می خندم، آنقدر بلند بلند می خندم که همه فکر کنند دیوانه ام! یک مجنون خوشحال از همه جا بی خبر!
روزی خواهم رفت...
آن روز نگو که دلتنگت هستم!
نه دلتنگ نباش، چه بگویم از آن دلتنگی لعنتی محض!
فقط بگذار و بگذر!
نه اصلا بیا و فراموشم کن: اسمم را، رسمم را، صدایم را، و طوری که گوشه ی چشمم چروک می خورد وقتی که می خندم!
فکر کن انگار که از اول اول هم «من» نبوده ام!
«یک من، بدون من!»
روزی خواهم رفت...
آن روز تو باز هم دلتنگم می شوی؟
نه!
نباش!
نشو!
دلتنگی یعنی درد، یعنی عشق، یعنی امید، یعنی انتظار.
یعنی که: «من اینجا هستم، چشم به راه تو!»
انگار که پنهانی بگویی:
«هنوزهم دوستت دارم!»
روزی خواهم رفت...
آن روز به وقت «سحر» باران می بارد،
آسمان آبی آبی ست،
و نیمه ی ماه «اردی بهشت».
آن روز، «آخرین شعرم» می شود همین!
آن روز...
«من» هستم،
با یک چمدان در دستم،
و صدای محو قدم هایی که در سنگفرش خیس و خالی خیابان،
در کوچه باغ دیروز گم می شوند!
آن وقت در تیتر روزنامه های خبری فردا صبح، خواهند نوشت:
«دختر دیوانه ای از قفس پرید!»
*****
«آقای کلاه گنده در خیابان شانزدهم»
هر روز صبح رأس ساعت 7:37 دقیقه ی صبح، آقای کلاه گنده از مقابل نانوایی رد میشد. نه اینکه شکل و شمایل خاصی داشته باشد، نه. تنها تفاوتش با بقیه ی آدم هایی که از مقابل نانوایی رد میشدند این بود که هر روز بدون استثناء یک کلاه بزرگ سیاه روی سرش بود. به جز یکشنبه ها که یک کت و شلوار فاستونی خاکستری رنگ اتو کشیده میپوشید و یک پالتوی بلند پشمی اخرایی رنگ روی آن و خبری از آن کلاه کذایی نبود؛ انگار که نوعی مراسم عشای ربانی باشد.
هر روز صبح ساعت 6:46 دقیقه، ساعت شماطه داری که روی میز قهوه خوری بلوطی رنگ کنار تختم بود سه بار زنگ میخورد و دقیقا با سومین زنگ از خواب بیدار میشدم؛ انگار که مغزم به این تکرار عادت کرده باشد.
اتاق کوچک زیر شیروانی بالای نانوایی به اندازه ی جا دادن من در خودش جا داشت. نه اینکه دلم بخواهد در هتل چهار فصل یا شانزلیزه یا همچو جایی زندگی کنم، نه. اما راستش را بخواهید آدم یک وقت هایی هوایی میشود! جوانی و خامی و هزار آرزوی رنگارنگ!
من تنها شاگرد نانوایی بودم و شندرغاز حقوقی که داشتم کفاف خرج و مخارج خودم را میداد. اسم نانواییمان بود: نانوایی پیوتر ایلیچ چایکوفسکی. عجیب تر از این نمیشد. آخر چایکوفسکی را چه به نانوایی! شاید هم آقای چایکوفسکی بزرگ، موسیقیدان و آهنگساز برجسته و شهیر روسی، خیلی نان فرانسوی دوست داشت، نمی دانم! اما از یک چیز مطمئنم و آن هم این بود که صاحب نانوایی یعنی آقای روچستر اهل لهستان بود و عاشق چایکوفسکی. هر روز از ساعت 7:17 دقیقه ی صبح که نانوایی باز میشد تا ساعت 5:15 دقیقه ی عصر، قطعات چایکوفسکی از تنها گرامافونی که در مغازه بود و یادگار مادربزرگ مادری آقای روچستر پخش میشد: باله ی دریاچه ی قو، باله ی زیبای خفته، باله ی فندق شکن، کنسرتوها، سمفونیها، اپراها و حتی اوورتورها. نان تازه ی فرانسوی با طعم چایکوفسکی!
آقای کلاه بزرگ با همان کلاه بزرگش هر روز صبح رأس ساعت 7:37 دقیقه از مقابل نانوایی رد میشد و مستقیم به طرف باجه ی روزنامه فروشی آن طرف خیابان میرفت. در باران، در برف، زمستان، تابستان، پاییز یا بهار، همیشه و هر روز این کار را تکرار میکرد. انگار که می خواست اسم خودش را در تاریخ ثبت کند. شاید هم تنها دچار روزمرگی شده بود همین! اصلا نمی دانستم چند ساله است و یا اینکه اهل کجاست، آن کلاه بزرگ و سیاه رنگی که روی سرش میگذاشت تمام صورتش را میپوشاند. شاید داشت از مردم شهر فرار میکرد، شاید هم از دیدن قیافه ی خودش آن هم هر روز در شیشه های بی رنگ ویترین مغازه ها خسته شده بود. آدم گاهی از خودش هم بیزار می شود چه رسد به دیگران!
آقای روچستر مسیحی بود و اعتقادات سفت و سختی هم داشت. هر یکشنبه بدون استثنا به کلیسای جامع شهر میرفت و دعا میخواند. برای رونق نانوایی، برای عاقبت بخیری خودش و برای خوشبختی دو فرزندش. یک پسر 9 ساله به اسم لَری داشت و یک دختر 5 ساله به اسم ماری که اسمش هم اسم مادر مرحومش بود. مادرش علاقه ی وافری به مریم مقدس داشت. او هم مسیحی معتقدی بود. همسر نقاشش سه سال پیش از او جدا شده بود و رفته بود پی سرنوشت خودش. و او که حالا سی و خورده ای سال بیشتر نداشت، به تنهایی نانوایی را میگرداند و خاله ی بزرگش از دو فرزندش مراقبت میکرد. مرد خوبی بود، و نانوای بهتری!
آقای کلاه گنده روی صندلی رنگ و رو رفته ی سبز رنگ کنار باجه ی روزنامه فروشی می نشست و دقیقا 23 دقیقه ی تمام روزنامه میخواند. بعد از جایش بلند میشد، لبه ی کلاهش را صاف میکرد، از خیابان میگذشت و به طرف نانوایی می آمد.
هر روز رأس ساعت 8 صبح قلبم تند تند میزد. گویی چایکوفسکی بزرگ درونم آواز میخواند! هر روز منتظر بودم او پس از خواندن روزنامه ی صبحگاهی اش به نانوایی بیاید و همان همیشگی را سفارش دهد: دو عدد نان کروسان و یک فنجان اسپرسو بدون شکر.
مرد کلاه به سر، شش روز در هفته می آمد داخل نانوایی، انگشت اشاره اش را میگذاشت روی کروسان های پشت ویترین و از داخل منو اسپرسو را انتخاب میکرد و در تمام مدتی که در نانوایی بود، مطلقا هیچ حرفی نمیزد. او حتی موقع خوردن نان و قهوه اش هم کلاهش را از سرش در نمی آورد! مرد عجیبی بود! یک مرد عجیب کلاه به سر!
او همیشه میز کنار پنجره را انتخاب میکرد. هر روز صبح به جز یکشنبه ها، همانجا می نشست، قهوه اش را جرعه جرعه مینوشید و از پنجره ی نیمه باز نانوایی، خیابان و آدم ها را نگاه میکرد. با همان کلاه بزرگ سیاه روی سرش! چه در سرش می چرخید، من هم نمی دانم! اما راستش را بخواهید خیلی دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و از او بپرسم هر روز صبح که از خواب بیدار میشود با خودش چه فکری میکند؟ یا وقتی که آهنگ های چایکوفسکی از تنها گرامافون نانوایی پخش میشود و تکه ای نان کروسان در دهانش میجنبد و جرعه ای قهوه از گلویش پایین میرود، چه در فکرش میگذرد؟ اما من از آن قبیل آدم هایی نبودم که مزاحم خلوت و تنهایی یک مرد کلاه به سر و مرموز شوم!
هر یکشنبه رأس ساعت 9:9 دقیقه ی صبح، آقای کلاه گنده، بدون هیچ کلاه گنده ای از مقابل نانوایی ما رد میشد. تنها همان یک روز در هفته بود که نانوایی بسته بود. و من از پشت پنجره ی کوچک و غبار گرفته ی اتاق زیرشیروانی ام یواشکی نگاهش می کردم؛ زیر چشمی! راستش صورتش از آن بالا، اصلاً مشخص نبود، تنها تصویری محو و مبهم از نیم رخش دیده میشد. من، پسر جوان تقریبا بیست ساله ای بودم که تنها یک شاگرد نانوای خشک و خالی با حقوقی بخور و نمیر بود. مرا چه به آقای کلاه گنده! آدمی به رویا زنده بود و من به خیال حرف زدن و دیدن روی ماه آقای کلاه گنده!
در خیالم صدایش بم بود و مردانه. و وقتی که حرف میزد صدایش کمی خس خس میکرد. شاید هم سال های سال سیگار پشت سیگار دود کرده بود و شاید هم از غم مرگ زن مرحومش که در عنفوان جوانی از بیماری سل مرده بود و از کودکی همچون رومئو و ژولیت عاشق و معشوق بودند، کلاه سیاه میپوشید. یکشنبه ها؟ شاید روز ازدواجشان یک روز یکشنبه در ماه می بود. شاید هم تنها به پوشیدن آن کلاه سیاه بزرگ عادت کرده بود همین! آدم حتی به مردن هم عادت می کند!
امروز یکشنبه بود. یک یکشنبه ی بارانی زیبا در ماه می. نانوایی تعطیل بود. ساعت 8 صبح از خواب بیدار شدم. دست و رویم را شستم و مسواک زدم. بعد یک نصفه نان باگت با یک لیوان چای فرو دادم و با عجله رفتم پایین و کنار نانوایی منتظر ماندم. امروز روز تولد بیست سالگی ام بود. امروز باید حتما معمای مرموز آقای کلاه گنده را کشف میکردم!
بارانی کرم بژ رنگ و رو رفته و مندرسی که پوشیده بودم به تنم زار میزد و موهای خرمایی رنگ کوتاهم با من سر سازگاری نداشت و هر کدام به سویی رفته بود انگار که گرفتار سونامی شده باشد! سرم را پایین انداخته بودم و در دلم سنگفرش های خیس خیابان را می شمردم.
یک، دو، سه... چهار، پنج، شش... میاد، نمیاد، میاد، نمیاد... میاد...
و آن مرد کلاه به سر، رأس ساعت 9 صبح آمد. و درست مقابل من ایستاد. نفسم را در سینه حبس کردم. قلبم با سرعت سرسام آوری درون سینه ام میکوبید. حتی جرأت نداشتم سرم را بالا بگیرم. دهانم قفل شده بود و کلمات از یادم رفته بود. پاک عقلم را از دست داده بودم!
آقای کلاه گنده درست روبروی من ایستاده بود و مثل همیشه سکوت کرده بود. شاید هم منتظر بود که من سر صحبت را باز کنم. تته پته کنان گفتم:
- Bonjour...
- Bonjour jeune homme! (سلام مرد جوان!)
صدایش همانطور بود که در خیالم تصورش را کرده بودم. بم، خش دار، مردانه...
زبانم بند آمده بود. عرق از سر و رویم میچکید و دستانم به طرز مسخره ای همچو بید میلرزید. سرم را آرام آرام بالا آوردم. امروز، آقای کلاه گنده باز هم همان کلاه سیاه گنده روی سرش بود و خبری از آن کت و شلوار فاستونی و آن پالتوی اخرایی نبود و تنها بارانی سرمه ای رنگی روی پیراهن سفید مردانه اش پوشیده بود که به تنش خوش نشسته بود. لبخند پررنگی به لب داشت و دندان های سفید و مرتبش در میان لب های سرخش خودنمایی میکرد. ته ریشی خاکستری رنگ داشت و چند چین و چروک ریز گوشه ی دهانش نقش بسته بود. آقای کلاه به سر دستش را دراز کرد و گفت:
- je suis content de te voir. (از دیدنت خوشحالم.)
مستقیم به چشمانش زل زدم، جایی که احتمالا چشمانش در آن جا قرار داشت، در زیر آن کلاه. چند لحظه مکث کردم. و چند نفس عمیق کشیدم. بعد دستم را آهسته آهسته بالا آوردم و با آن مرد دست دادم و زیر لب من من کنان گفتم:
- Moi aussi... (منم همینطور...)
آقای کلاه گنده دوباره لبخند زد. بعد کلاه سیاه بزرگش را از سرش برداشت و صورتش نمایان شد. قلبم برای یک لحظه ایستاد. اگر جذابیت اسم داشت، می شد گفت او خود جذابیت بود! شاید هم چیزی ورای کلمه ی جذابیت!
چشمانش به رنگ یشم بود، ابروهای پهن و پرپشتی داشت و بینی و پیشانی کشیده و بی چین و چروکی. رنگ پوستش برنزی بود و شاید 40 سالی بیشتر نداشت. دو برابر سن من؟ زبانم را گاز گرفتم تا دیگر از این فکرهای احمقانه به سرم نزند!
آقای کلاه گنده چند بار آهسته روی شانه ی چپم زد و گفت:
- Qui vivra verra! (زمان نشان خواهد داد!)
بعد لبخند کمرنگی زد، کلاه سیاه رنگش را دوباره روی سرش گذاشت، پشتش را به من کرد و با همان صدای خش دار و بمش زیر لب گفت:
- En espérant se rencontrer, jeune homme. (به امید دیدار مرد جوان.)
آقای کلاه گنده با همان کلاه بزرگ سیاه رنگ مرموزی که شش روز در هفته روی سرش می گذاشت، یک صبح یکشنبه، ساعت 9:9 دقیقه، در انتهای خیابان شانزدهم، در زیر باران بهاری اواخر ماه می، برای همیشه از نظرها ناپدید شد.
پایان
پی نوشت: برای دانلود این داستان کوتاه به سایت فاناگوریا مراجعه نمایید. با تشکر. :pray:
Two Lovers Under the Night Sky
محبوبم
اکنون که زمان جدایی فرا رسیده است، باید اعتراف کنم که چقدر دوستت داشته ام در تمام این سال ها.
هنوز که هنوز است، همچون دختر بچه ای که گویی برای اولین بار عاشق شده، با دیدن لبخند صاف و ساده ات سرخ و سفید می شوم و خیال های بچگانه می بافم.
معشوق مهربانم
اکنون که تو در بستر مرگ آسوده آرمیده ای، می خواهم بلند بگویم که چقدر در تمام این لحظه ها عاشقت بوده ام، که چقدر با رویایت زندگی کرده ام.
محبوب من
دلتنگت هستم. چون ماهی ای که از بستر دریا در تنگ بلورین کوچکی اسیر شده باشد و تنها خاطراتی چند ثانیه ای از معشوق داشته باشد و در حسرت داشتن دوباره اش چون موجی برای صخره بسوزد.
معشوق من
دلتنگ روزهای جوانی ام هستم. وقتی که برف، صورت زشت زمستان را سپید و زیبا می کرد، چون عشق تو که تاریکی درونم را ستاره باران می کرد.
آه! یک آه بلند و عمیق و طولانی!
نمی دانم اما شاید دلت می خواست که در آخرین ثانیه های بودنت در روی زمین، دست های بی رمق و زمخت و خسته ات را در دستان گرم و کوچکم بفشارم. افسوس که همیشه زود دیر می شود و تو اکنون رفته ای.
دلتنگت هستم. آنقدر زیاد، آنقدر عمیق، که در بهت و حیرت خود فرو رفته ام و رفتنت را هر دم انکار می کنم.
معبود جاودان من
من با این حسرت به گور خوام رفت که چرا تو را در آخرین قرارمان نبوسیده ام. و تنها به یک آغوش کوتاه بسنده کردم و یک دست تکان دادن از دور و لبخندی کمرنگ و محو.
محبوبم
امشب عجیب دلم گرفته است. دلم می خواهد همه چیز را بگذارم و بروم. همه ی آدم ها را، همه ی روزهای گذشته را، تمام آن شب های بلند و ناتمام را. و تنها آن قاب عکس کهنه ی چوبی را با خودم ببرم، آن که درونش به پهنای صورتت برایم لبخند می زنی. و آن جفت کفش سپید و زنانه ای که اولین روزی که پنهانی بوسیدمت، برایم خریدی.
یادت می آید؟
اما من، هنوز که هنوز است، عطر آن درخت شکوفه ی گیلاس را حس می کنم. و سردی دستانت در دستان لرزانم آن روز گرم بهاری.
معشوق زیبای من
اکنون که مرا ترک کرده ای، باید که بگویم چقدر آن خال سیاه پایین گونه ات را دوست داشتم. آن نشانه ی تو بود برای من تا یواشکی پیش خودم، دلم برایت ضعف برود.
در خلوتم، هزاران بار تو را بوسیده ام، هزاران بار با تو رقصیده ام و هزاران بار در آغوشت آرمیده ام. نمی دانم چرا تا تو را می دیدم، از خجالت آب می شدم. اما بدان که در قلبم آتشی بر پا بود که نگو و نپرس!
محبوب مهربانم
آه اگر می دانستی که عشق من به تو چقدر عمیق است، شاید به خودت مغرور می شدی و به من دزدکی پوزخند می زدی!
فکر می کنم که خودت هم این را می دانستی که گفتن این کلمه برای من چقدر سخت و طاقت فرسا بود. حتی بیشتر از نوشیدن جام زهرآگین مرگ برای ژولیت بیچاره!
معبود بی همتای من
اکنون دیر است، خیلی دیر. و شاید تو خیلی از من دوری، فرسنگ ها و فرسنگ ها.
عشق ما به هم آنقدر عمیق بود که نیازی به اعتراف کردن نداشت!
ما از نگاه هم می خواندیم که بدون هم می میریم و با هم از عشق می سوزیم!
اکنون که سالیان سال است که از آشنایی مان می گذرد، باید بگویم که من قبل از تو عاشقت شده بودم! آری! قرار بود این راز را با خودم به گور ببرم، اما... هیچکس از فردایش با خبر نیست!
محبوب من
اکنون که در بستر مرگ آرمیده ای، امید و آرزو از من رخت بر بسته است و تنها حسرت و ای کاش ها بر روی قلب زخمی ام بر جای مانده. و من چون زمینی بایر می مانم که تمام 365 روز سال را به انتظار آمدن باران نشسته است!
معشوقم
من و تو، یک روح در دو بدن بودیم. انگار که به دنیا آمده بودیم تا دوست های ابدی هم بمانیم، نه دو عاشق رهگذر!
اکنون ساعت از نیمه شب گذشته است و برف، پهنه ی تاریک و روشن شهرمان را سپیدپوش کرده است. و من، تنها میان این سکوت بی انتهای طولانی قدم می زنم، به آسمان نگاه می کنم و به تو فکر می کنم و همان کفش سپید را به پایم کرده ام. گرچه کمی پایم را می زند، اما تنها یادگار توست! پیش خودمان بماند!
به جز آن تلی از نامه که گوشه ی اتاقم، سالیان سال است خاک می خورد و هرگز به دست تو نرسید!
دیشب که ساعت دیواری اتاقم، 12 بار ضربه زد. فهمیدم که تو برای همیشه از پیش من رفته ای، فهمیدم که آخرین باری که تو را دیدم چقدر رنگ و رویت پریده بود. آه!
به گمان خودت، خوب بلد بودی دردت را از من پنهان کنی. اما... زهی خیال باطل! تو اصلا حس ششم زن ها را خوب نمی شناسی! فکر نکن نفهمیده ام که لحظه ی آخر، وقتی که پشتت را به من کردی و قصد رفتن کردی، یک قدم برنداشته برگشتی و قدم های مرا تا انتهای خیابان شمردی. و صدایش را و شکل سایه ی مرا وقتی که در آخرین لحظه محو می شد، برای خودت مرور کردی.
نمی دانم اما شاید، این آخرین تصویر من در خاطرت بود، قبل ازینکه چشم از این جهان فانی فرو بندی!
باید که گویم کمی به سایه ام حسودی ام شد!
حتما با خودت فکر کرده ای که دوست احمقت، چقدر زیبا بود!
نمی دانم بین من و تو، کداممان احمق تر بود و کدام دیوانه تر، اما می دانم که هر دوی ما می دانستیم که دیوانگی مان با هم کامل می شود!
محبوب مهربان من
مرگ پایان نیست. نه در عشقی که برای ما مقدر شده بود! آنچنان ابدی!
آری اگرچه هرگز به تو نگفته ام که دوستت دارم، اما... تمام آن نامه های کهنه و قدیمی، عطر جوهر دوستت دارم هایی را که یواشکی به تو گفته بودم، به خود گرفته اند! به هرچه می پرستی قسم می خورم که راستش را می گویم! من هنوز هم همانقدر عاشقانه، مثل قرار اول آشنایی مان دوستت دارم. همانقدر ساده و بی آلایش و عمیق!
این نامه، نامه ی اول و آخر من به توست که به صندوق پستی خانه ات، پست می کنم. سرنوشتش دست من و تو نیست. هر چه باداباد!
معبودم
نیمه شب گذشته، برایت این نامه را در کورسوی شمعی بی فروغ، با دستانی لرزان و چشمانی نمناک نوشته ام.
اکنون که در این شهر نامهربان و سرمای سخت، تنهای تنها شده ام. برایت می گویم که ای کاش لحظه ی آخر در آغوش من بودی و مردمک سیاه چشمانت، تصویر من را نشان می داد و عطر تنت را تا انتهای وجودم نیوش می کردم!
دیگر حریص بودن بی فایده است. اما این آرزوها و افکار پوچ، دست از جان روح زخمی من بر نمی دارند!
آه که چقدر احمق بوده ام و هستم!
آرام جانم
اگر هزاران بار دیگر متولد شوم، باز هم می خوام تو را زیر درخت شکوفه ی گیلاس ملاقات کنم! همان درخت همیشگی!
به من قول بده که اینبار، موقعی که می خواهی برایم کفش بخری، بگذاری کمی به پای من لنگ بزند. تا بتوانم با تو تا ته آن کوچه ی بن بست مسابقه دهم!
اینبار هم می گذارم تو برنده شوی، چرا که من می توانم یک دل سیر از پشت نگاهت کنم. و وقتی که بر می گردی و به من لبخند می زنی، برایت تند و تند دست تکان دهم و بلند بلند بخندم!
یار بی وفای من
اکنون که مرا برای همیشه ترک کرده ای و همه ی آن خاطرات مشترکمان از هم را نیز، باید که بگویم من از همان اول، تو را به چشم یک مرد دیده ام!
شاید تو هم مرا نیز زن!
اما...
هنوز هم بر این باورم که ما راه درست را برگزیدیم. چرا که دوستی مان پایانی تلخ نداشت و همیشگی شد!
آه فکر کن که اگر عاشق و معشوق بودیم، جدایی مان چقدر دردناک بود! و شاید زود هنگام تر از امروز!
راستی روزی را که با هم پیمان برادری بستیم، یادت هست؟
تا روزی که مرگ ما را از هم جدا کند!
* دوست و همدم من : J *
نیمه شب همیشه برایم چون صدای توست. مخملی، ابدی و جاودانه؛ چون یک معجزه!
معجزه ی عشقمان!
معجزه ی دوستی مان ابدی و پیوند قلب هایمان جاودانیست!
اکنون می نویسم برای تو،
برای تو که به اندازه ی تمام مردم این شهر، دوستت دارم.
برای تو که به اندازه ی 365 روز سال،
به تو یک دوستت دارم بلند و مهربان بدهکارم.
یک دوستت دارم عاشقانه.
عاشقانه دوستت دارم محبوب ابدی من!
* از طرف دوست همیشگی تو : A *
نیمه شب 19 ژانویه ی 1919
**********
موارد دوست داشته شده دیگر
1
دوست داشتن
مدیر صفحه
-
سحر باباییبنیانگذار (موسس)
دوست داشتن- آپریل 14, 2022