شاعر، نویسنده، مترجم.
دربارهی من
دوستان
کافه
سرگرمی
کتابفروشی
اشخاص
کتابخوانی
شهریار کلاهدوز
مرد.
زندگی می کند در
تهران, ایران.
1 نفر دوست داشت
«کِ مثل کودکِ کار»
میان لاله های واژگون، مستانه...
کودکی با قرص ماه می رقصید...
لبخند محو کودک تنها...
نه از همهمه ی روزگار می ترسید...
نه از سکوت گرگ های بی دندان...
میان باد و سبزه و گُل و ماه...
به یک شب، هزار می خندید...
سکوت تلخ، سکوت بُرنده، سکوت بی صدا، فریبنده...
کسی نداشت خبر از دل آدم ها...
کودک اگرچه بود یکه و تنها...
به گردی زمین، به جور زمان، به سادگی، به جفا، به آزادی،
به هرچه بود و نبود می خندید...
نه ازین چهره های رنگارنگ، نه ازین قلب سنگی بی رنگ،
نه ازین حرف های پُر و گزاف، نه ازین لاف های کم و زیاد،
سکوت شب کشنده بود ولی...
کودک از هیچ هم نمی ترسید...
بی خبر بی اراده بی نقشه، رک و صادقانه، بی پرده...
میان نور ماه و آسمان خدا...
بلند بلند بلند می خندید...
کسی نداشت خبر از غم از دردش...
کودک اما همیشه می دانست...
پشت لبخند تلخ آدم ها، دل شکسته ای همیشه پنهان است...
و چقدر هم تنها...
همیشه از دل خودش می پرسید...
میان هجمه ی اینهمه شکلک، میان آدمک های شکل عروسک،
آدمی بود که می دانست، عشق چیست یا که کجاست؟
نه آن هوس های از سر عادت...
کودک اما دلش روشن بود، صاف مثل شیشه ای یکرنگ...
فارغ از تب، فارغ از شهرت، فارغ از پول و ثروت و شهوت...
دلش به سادگی اش خوش بود، به اینکه وقت های دلتنگی،
خیال آسمان، خیال پرواز، خیال عشق، خیال آزادی،
شبیه روز اول دبستان، شبیه لحظه ی تولدی در جنگ،
شبیه کودکی شبیه به او، شبیه ماه مهر، شبیه شادی...
گرچه بود یکه و تنها،
میان کوچه پس کوچه های فقر و غنا،
نه لباس های گران و شیک و برند، نه لذت پوشیدن کفش های نوی کتانی،
نه مداد و دفتر و خودکار و کتاب، صد آفرین معلم انشاء ته برگه های امتحانی،
نه بوی مرغ های بریانی، نه بزم و سورهای اعیانی،
نه آن چراغ «سبز و قرمز و زرد»، نه برج های تا دم صبح نورانی،
دلش به یک قرص نان، به یک دانه برنج و به یک جرعه آب پنهانی،
دلش به هرچه داشت خوش بود و خیال گرم آن شب زمستانی...
«کودک کار، کودک فردا...»
به تلخی روزگار سیاه...
به یک شب، هزار می خندید...
میان نور ماه، زیر آسمان خدا...
مستانه، شادمانه می رقصید...
*****
شهروز براری
کودک کار ..... اوفففف. الهی روزی برسه که نداشته باشیم ازش . و این واژه غریب باشه برامون
-
دوست داشتن
1
- آپریل 14, 2022
الهه مطهری مقدم
سلام سحر عزیز، این آهنگبینظیره?? میشه لطفا بمن هم یاد بدید چطور آهنگ بذارم؟
-
دوست داشتن
1
- مارچ 18, 2022
حسام زاهدی
از طریق منو و بخش صداها، میتونید فایل صوتی بارگذاری کنید. فرمت فایل باید mp3 باشه.
-
دوست داشتن
1
- مارچ 18, 2022
کافه
7 نفر این صفحه را دوست داشتند
اولین نفری باش که میپسندی
«دیوانه ای از قفس پرید!»
روزی خواهم رفت...
با یک چمدان در دست، چند عدد کتاب مورد علاقه ام و یک قلم استفاده شده.
بار خاطره هایم را بر دوش شانه هایم خواهم گذاشت و نامه های عاشقانه ی قدیمی ام را در صندوقچه ی قلبم.
روزی خواهم رفت...
با کوله باری از شعرهایم، حسرت هایم و دلتنگی هایم.
آن روز تو باز هم دلتنگم می شوی؟
نه هرگز دلتنگ نشو!
دلتنگ «کسی به نام من» نشو!
روزی خواهم رفت...
بالای سرم سقف آبی آسمان، زیر پایم گنبد کبود زمین!
آن روز، دلتنگی هایم را به دست باد خواهم سپرد، و آن «من قدیمی»، درون دفترچه خاطرات کهنه ای، لای کپه لباس های تا نخورده ام، برای همیشه خاک خواهد خورد!
روزی خواهم رفت...
روزها، بهترین دوستم خورشید و شب ها همدمم مهتاب و ستاره هاست!
آن روز، دلم می خواهد یک درخت باشم، سبز سبز!
می روم و می دوم، آنقدر می دوم که نفس کم بیاورم، آنقدر می دوم که رها شوم از خودم، آزاد آزاد، انگار که پیله ی تنهایی ام را بشکافم و پروانه شوم!
آن روز، می خندم، آنقدر بلند بلند می خندم که همه فکر کنند دیوانه ام! یک مجنون خوشحال از همه جا بی خبر!
روزی خواهم رفت...
آن روز نگو که دلتنگت هستم!
نه دلتنگ نباش، چه بگویم از آن دلتنگی لعنتی محض!
فقط بگذار و بگذر!
نه اصلا بیا و فراموشم کن: اسمم را، رسمم را، صدایم را، و طوری که گوشه ی چشمم چروک می خورد وقتی که می خندم!
فکر کن انگار که از اول اول هم «من» نبوده ام!
«یک من، بدون من!»
روزی خواهم رفت...
آن روز تو باز هم دلتنگم می شوی؟
نه!
نباش!
نشو!
دلتنگی یعنی درد، یعنی عشق، یعنی امید، یعنی انتظار.
یعنی که: «من اینجا هستم، چشم به راه تو!»
انگار که پنهانی بگویی:
«هنوزهم دوستت دارم!»
روزی خواهم رفت...
آن روز به وقت «سحر» باران می بارد،
آسمان آبی آبی ست،
و نیمه ی ماه «اردی بهشت».
آن روز، «آخرین شعرم» می شود همین!
آن روز...
«من» هستم،
با یک چمدان در دستم،
و صدای محو قدم هایی که در سنگفرش خیس و خالی خیابان،
در کوچه باغ دیروز گم می شوند!
آن وقت در تیتر روزنامه های خبری فردا صبح، خواهند نوشت:
«دختر دیوانه ای از قفس پرید!»
*****
سرگرمی
27 نفر این صفحه را دوست داشتند
اولین نفری باش که میپسندی
Ftmh zeynadini
زن.
زندگی می کند در
کرمان, ایران.
1 نفر دوست داشت
آخرین آهنگها
گروههای ویژه
تخصصی
کتابخوانی
کتابخوانی
انجام پروژه