وارونگی جنسی
من تنها هستم ؟...
من یک هم وطن ناشناس و ایرانی . هنوز به سی سالگی نرسیدم . و شما میتوانید مثلا من را تارا بنامید . شاید هم واقعا اسمم چنین باشد . زیاد اهل پنهان کاری نیستم . ولی ناچارم گاهی چیزهایی را نگویم تا مبادا سبب آبروریزی شوم . هامی
...نمایش بیشتر
دوست داشتن
تمام شب هرچه چشم بستم دلم خواب نرفت . شده بودم اسیر فکر و خیال . تلویزیون را روشن میکنم بلکه کمی سرگرم شوم و غیبت ژانا ¹ را فراموش کنم .
¹. (ژانا اسم دختر روسی )
ولی صدای نوحه ، عذا و گریه ..... زجه و شیون ، ظاهرا باز طبق معمول شهادت است . چه عجیب که تعداد روزهای شهادت بیشتر از روزهای تولد است. خب البته دلیلش پرواضح است. زیرا بسیاری از امامان چند شهادت دارند و هرکدام بنا بر روایتی است . و خب کاش روزهاي تولدشان نیز جای شک و شبهه بود تا بنا بر چند روایت برای هرکدام چند جشن میگرفتیم. کمی به فکر فرو میروم تا روز تولد پدر و مادرم را بخاطر بیاورم. زود به یاد میآورم ولی باز کمی شک دارم. نمیدانم کدام پنج شهریور بود که کدام ده شهریور . شایدم پانزده شهريور . دقیق یاد ندارم ولی میدانم پنج روز اختلاف بود. کدام یک اول و کدام یک دوم را نمیدانم. اما چه عجیب که روز تولد افرادی را پس از گذشت هزار و چهارصد سال ، میدانیم و حتی جشن میگیریم . در حالیکه برای اموات و مردگان خودمان هیچ نمیدانیم و جشم نمیگیریم. ژانا اگر بود اکنون باز پرسش های بی سر و ته و مسخره طرح میکرد و الکی پافشاری میکرد که چرا روز تولد ابوالقاسم فردوسی ، خیام ، حافظ شیرازی و سعدی را نمیدانید ؟
خب سمج است و یک دنده . کاری هم نمیتوان کرد .
البته بیراه نمیگوید . خب تولد پدربزرگ و مادر بزرگم را چی؟ عمرا نمیدانم. حتی سال تولدشان را نمیدانم. روز وفات را نمیدانم. چرا راه دور میروم !... حتی گاهی فراموشم میشود پدرم در پشت چندین و چند تقویم در چه روزی از پیش من رفت و فوت نمود چه برسد به پدر بزرگ و مادربزرگی که هرگز ندیدم.
البته آنها نیز در روسیه بخاطر برخی از روز ها آداب و رسوم و مراسم هایی دارند . ژنا نیز روزهاي مختلفی از سال را به دلایل متنوع جشن میگیرد. عنوان آنان یادم نیست . اما میدانم روز به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی را پیراهن سفید تن میکند . یه گوشه از اتاق خوابش را تبدیل به کلیسای کوچکی کرده و چند صلیب و چندین مجسمه ی مریم باکره و سایر بستگان معنوی دین خودش را کنار یکدیگر جمع آوری کرده و ضلع سوم اتاق کوچکش شبیه کلیسای قرون وسطا شده.
باورتان نمیشود اگر بدانید از سر کنجکاوی و یا شاید آزمودن اراده ی خودش در ماه رمضان تلاش کرد تا از سحر هیچ ننوشد و نیاشامد . چون به او گوشزد کرده بودم که وقتی برای مسابقات والیبال عازم شهر دیگر میشوند تا بعد افطار رقابت شان را انجام دهند حد الامکان جلوی روزه داران تیم و اطرافیان آدامس نبود آب ننوشد و دلیلش را جویا شده بود و به هیجان آمده بود و چند روزی را روزه ی سبک ورجن روسی و دین خودش را گرفته بود . چه شود . وقتی یک کاتولیک بخواهد با یک فرد سکولار آتوییست همخانه شود .
او هرگز پیرامون عقاید خودش صحبت نمیکرد. علاقه ای هم ندارد تا وارد چنین مباحثی شود . ولی دومین محرم ماه که تجربه ی حضورش در ایران بود با هیجان به من گفت :
شاخروژ (شهروز) باید برویم دیگر به خیابان تا کارناوال سیاه پوش ها رو نگاه کنیم . خیلی خوب است . من از الم های فلزی بزرگ و دسته های زنجیر زنی و سینه زنی و ریتم سایترام و درام و طبل و سنج و شیپور خوشحال میشوم. .
برایش شرح دادم که نباید خوشحال شود و این مراسم عزاداری ما محسوب میشود و مثلا عذاداریم .
اما او میگفت پس چرا غذا مجانی به یکدیگر میدهند ؟...
ترجیح دادم وارد جزئیات نشوم و از صحنه متواری شوم. زیرا او وقتی وارد پرسش و پرسیدن شود ، تا قیامت سوال دارد تا طرح کند .
بارها دیده ام یکشنبه ها روسری اش را مانند زنان روسی چگونه زیر گلویش با جدیت گره زده و آب دهانش را به زور قورت میدهد و با کیف کوچکش سمت کلیسای شهر میرود. او از نظرش اینکه کاتولیک های شهر هیچ مقر و مکان عبادتی ندارند ناراحت بود و از نگاهش یگ دیوار بلند و تاریخی بین او و پروتستان ها بود و انگار که خیلی فرق داشته باشند در حالیکه هردو مسیحی هستند . عین شیعه و سنی .
. تازه میفهمم که چرا ما اهالی شهر را دیگر برای بازديد و یا تجربه ی حضور کوتاه به داخل کلیسا راه نمیدهند و از سر دلیلش بسیار خجل و شرمنده ام. برای ژانا خواستم شرح دهم که بعد از انقلاب یک سری افراد دیگری بودند و دست به آن اشتباه و خطا درون کلیسا زدند و آن افراد ما نیستیم و نبودیم. و آنها مجازات شدند و دیگر بین مان نیستند او نیز با آنکه نیمی از کلماتم را نمیفهمید با چشمهای گرد و نگاه خیره به من زول زد و کمی گیج بنظر میرسید و برایش بیشتر شرح دادم که خب شاید کار اشتباه را آنها میکردند که آن میزان از اشیا قیمتی را در دسترس عموم گذاشته بودند و سبب بروز چنین مورد عجیبی شده و تمام وسایل ارزشمند کلیساهای شهر رشت در یک سری اقدام سودجویانه توسط بازدید کنندگانی به سرقت رفته. اما....
لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
و کاش برایش عذر بدتر از گناه نمی آوردم. زیرا او اخم کرد و با تعجب پرسید : یعنی اون وسایل سرقت شده ؟
من با حیرت گفتم که خب خودتم بودی و شنیدی که مسئول کلیسا چی گفت .
ژانا گفت : اوه خدای من، خیال کرده بودم از فرط عشق به عیسی مسیح آن اجسام را برداشته و به خانه بردند تا عبادت کنند . نمیدانستم که دليلش سود جویی مالی بوده است دیگر.
من سریع عقب گرد کردم و وانمود کردم که درحال انجام تست هوش بودم تا هوشش را بسنجم و اینکه خب پر واضح است برای عشق به عیسی مسیح و صليب جنس طلای بالای کلیسا و نقره جات مذهبی را ربودند، نخیر اشتباه گفتم، یعنی قرض گرفتند تا در خانه عبادت کنند . ما عیسی را خیلی دوست داریم . به جان ژانا اگر راست بگویم .
او گیج و سردرگم خیره مانده بود دهانش کمی باز بود .
با دستپاچگی گفتم: مگه کسی از کلیسا هم دزدی میکنه که ما بکنیم. این چه تصور غلطیه که داره .
ژانا گیج بودن را به" گیج تر" بودن ، ارتقا داد و گفت : تو باز هم مرا گول زدی . خوشحالم که از تست هوش موفق بیرون آمدم.
ولی انتهای این گفتمان او چند باری مشکوک نگاه کرد به من ، و شاید کمی دو دل و مردد بود که نکند دروغ گفته ام ، و خلاصه ضعف در فهم زبان فارسی به کمکم آمد تا آبروداری کرده و بگویم که چون نیمی از کلماتم را متوجه نشده چنین سوءتفاهمی رخ داده و نباید از کلمه ی سرقت و سود مالی استفاده میکرده ، اونم طفلک میگفت که خودت این کلمات رو گفتی ، من نگفتم که .
آخرشم من یه چیزی طلبکار شدم و بی دلیل ناچار به دلجویی از من شد .
شانس آوردم.
گاهی سر مسائل تاریخی بینمان گفتگو میشود. مثلا او بعد از یکسال سرزنش شدن بالاخره توسط دوست و همبازی خود در تیم والیبال کاشف بعمل آورد که میرزاکوچک خان جنگلی را روس ها نکشتند . بلکه در حین عبور از جنگل سمت تالش در سرما گرفتار و فوت شده بوده و یکی از اهالی تالش سر او را از تن جدا و برای گرفتن جایزه به شهر رشت مرکز استان آورد ولی جای جایزه تنبیه و توبیخ شد . او تمام ریز ماجرا و خیانت ها و تبری که در عالم رفاقت از طرف رفیق کورد زبان یعنی خالو قربان به ریشه میرزا خورده بود را فهمید و حتی دلیل اعدام دکتر حشمت را ، و خب یک به یک درون اینترنت در آورده و فهمیده بود که یکسال آزگار است الکی و دور از انصاف به او تشر زده ام و گفته ام که میرزا را شما کشتید . او به ناگهان در چرخشی نود درجه ای ، مبدل شده بود شاکی پرونده و میگفت که: میرزا روس ها را کشته
. من هم تمام قد پشت میرزا در آمدم و سینه سپر کردم و گفتم خوب کرده که کشته ، چرا اومده بودن اینجا؟ چرا به خاک ما تجاوز کرده بودن؟
خلاصه نهایت امر جنگ روسیه با اوکراین آغاز شد و من بیشتر از شخصیت صلح طلب ژانا آگاه شدم. او پیوسته عرض خانه را مانند یک آونگ ساعت بالا و پایین میرفت و زیر لب میگفت ؛
پوتین سوشِل سوما
پوتین سوشِل سوما .....
معنایش میشود پوتین دیوانه شده . پوتین دیوانه است .
او هر شب قبل از صرف شام دعا میکرد تا در روز آینده حتی یک سرباز و یک انسان از نیروهای اوکراین و روسی کشته نشوند و با گفتگو مشکلشان حل شود. او هیچ از دست زلنسکی عصبانی نبود و من کاسه ی داغ تر از اش بودم و میگفتم که روسیه تازه داره به اونها و قدرت دوران شوروی بر میگرده و زلنسکی، یهودی و ظالم هست و کلی از روس ها رو طی سالهای اخیر کشته در مناطق خودگردان اوکراین، اون زبان روسی رو ممنوع کرده . اون به آمریکا اجازه داده بیاد و اونجا پایگاه بزنه . اون.....
ژانا اما میگفت که هیچ وقت کسی رو بواسطه ی مذهب و دینی که بهش به ارث رسیده سرزنش نکن . و با اینکه کارهای اشتباهی کرده ولی میشه مشکل رو با گفتمان حل کرد . و نیازی به زور آزمایی نیست .
خب ته قلب میدونستم اون درست میگه و از اینکه با توجه به چند سال کوچکتر بودن از من ، چنین تفکری داره احساس دوگانه ای داشتم ، احساسی متناقض و دچار پارادوکس شده بودم . نمیدونستم به حال خودم ناراحت باشم که اینچنین بی خرد هستم یا به اون افتخار کنم که اینچنین خردمند هست . از آغاز جنگ روسیه من از دست نگاه کردن مسابقات والیبال راحت شدم چون اون مدام شبکه های اخبار رو نگاه میکرد. و چند موردی هم تصاویر خبری مشترکی از شبکه های روسی و ایرانی پخش شد با دو مطلب متضاد و اون میگفت که طرف روسی دروغ میگه ،
و من هم چون اون داشت خودزنی میکرد از سر ناچاری گزینه ای دیگه نداشتم مگر اینکه بهش دلداری بدم و بگم
: حرص نخور مطمئن باش شبکه ی ما داره دروغ میگه .
بعد به اینکه آین چه حرف چرت و پرتی بود که زدم فکر میکردم و سریع تغییر موضع داده و میگفتم خب منم باهات موافقم . اونها چون شروع کننده حمله بودن دارن دروغ میگن . ما چه دلیلی داره دروغ بگیم . نه سر پیاز هستیم و نه ته پیاز .
اون سردرگم میشد و شک به سراغش می اومد و میپرسید:
الان منظورت دیگه از این جمله که گفتی کی بود ؟ اونها یعنی کی؟ یعنی ما؟ ما دروغ میگیم .؟
من میماندم که منظورش از ما، کدام ما است؟ ما به مصداق ایران است یا مصداق روسیه؟ اول میگفتم که باید تکلیفش را روشن کند او در کدام جبهه قرار دارد . خودش را روسی فرض کرده و یا سمت ایران؟
او به اشتباه متوجه میشد و بغض میکرد و میگفت :
باید کمی راجع به پیشنهادی که دادی فکر کنم . شوخی که نیست . مسئله یک عمر زندگیه.
من با دهان باز ، میپرسیدم : چه ربطی داره آخه دختر ؟ من میگم خودت رو کدوم وری فرض کردی وقتی که از واژه : ما " استفاده کردی . " ما" یعنی کی؟ یعنی روسیه ؟ یا ایران ؟
اون وا میرفت و میگفت:
خیال کردم داری از من خاکسپاری میکنی. یعنی داری از من خواستگاری میکنی دیگه؟...
من هم چند قدم عقب رفته و دستانم را طوری باز میکردم که انگار خطای خشنی در زمین فوتبال انجام داده باشم و درحال تبرئه خود پیش داور باشم و انکار و رد میکردم. و میگفتم که چرا اشتباه متوجه شده ، او نیز دیگر یه بحث خاتمه میداد و به اتاقش میرفت و درب را محکم تر از معمول می بست .
یادم بماند برایش تفاوت بین واژه ی خاک سپاری با خواستگاری را شرح دهم .
حیف که امشب نیست .
خب کاش لااقل شب آخر بود و از او خداحافظی میکردم . ولی او با تیم خود به مسابقات رفته و دقیقا فردا ظهر باز خواهد گشت و من صبح عازم هستم . تلویزیون را خاموش میکنم چون نتوانست من را از فکر و خیال او بیرون بیاورد و غیبت ژانا را کمرنگ تر کند .
عجیب است تا وقتی هست حوصله اش را ندارم و از او فراری ام ولی وقتی نیست سکوت خانه سنگین است . او قادر به تلفظ صحیح بسیاری از اسامی نیست و با زبان روسی اش تضادی آشکار با اطرافیان دارد و تلاشش برای صحیح ادا کردن آن واژگان همراه با مکث و زجر کشیدنش است . و ترجیح میدهم همانگونه غلط تلفظ کند تا اینکه بخواهد با کلی مکث و مشقت ادا کرده و بدتر از پیش تبدیلش کند . مثلا شهروز، را شکل شاخروژ بیان میکند. خب خنده دار است . ولی چه میشه کرد . داشتن همخانه ی روس چنین نکاتی هم دارد .
از پنجره به کبوترهای گس کرده و ایستاده روی یک پا مینگرم که پشت پنجره خواب رفته اند . البته فلامینگو سر یکپا می ایستد ولی نمیدانم چرا کبوتر های پشت پنجره نیز همین گونه هستند شاید یک پای آنها فلج است . نمیدانم ولی از اینکه پنجره را باز کنم تا هوایی بخورم پشیمان میشوم چون بی شک کبوترها بیدار و فرار خواهند کرد . کماکان آسمان رشت همچنان بارانی است .
اگر ژانا الان اینجا بود با ان لهجه ی روسی خودش میگفت شاخروز رشت سیدگا ایدِ دوژد . ( شهروز چرا رشت همیشه آسمان بارانیه؟)
من هم لابد طبق معمول از جانب آسمان و لشکر ابرهای سیاهی که برسر شهر خیمه زده اند ، از وی دلجویی میکردم و میگفتم اگر اکنون نیمه ی شب نبود براش خورشید رو احضار میکردم تا تابش نور خورشید رو توی لحظاتش لمس کنه .
. اونم سریع دفترچه اش رو برمیداشت و یک ساعت یکی یکی جملاتم رو به روسی سر هم میکرد و تبدیلش میکرد به یه متن عجیب غریب که فقط خودش میفهمید چی از آب در اومده .
و از فردا اون رو طوری زمزمه میکرد که انگار سر صحنه ی تئاتر و یا اجرای اوپرا هستش . عجیبه چقدر فرهنگ ها با هم فرق داره . خنده ام گرفت.
یکبار همین جمله رو به ژانا گفتم و اون با حالت حق به جانب نگاهی کرد به من و در پاسخ با اون طرز ادا کردن کلمات خاص استفاده بیش از حد از کلمه "دیگر" درون جملاتش ، در برابر چیزی که گفته بودم جبهه گیری کرد و پرسید :
چی؟ العان تو شما دیگر چی گوفتید ؟ فرنگ چی؟ .
_ گفتم فرهنگ با فرهنگ چقدر متفاوته. و فرق داره ...
ژانا دهانش از تعجب باز موند و گفت :
شاخروز تو ناسلامتی تحصیل کرده ای دیگر . این معلومه که فرنگ خیلی فرق دارد با اینجا دیگر. . یکجای دیگر فرنگ هرجای دیگر میتواند باشاد(باشد) دیگر . فرنگ به تمام جاهای غیر از وطن میگویند فرنگ. نکند تاکنون خیال میکردی که "فرنگ" اسم یک کشور است!... مثلا دیگر مسکو هاستش(هستش) . یا که دیگر یکجای اون مامکنه (ممکنه) دیگر کانادا باشد و یکجای اون لابد سوئد هست و جای دیگرش هام شاید ایسلند باشد. دیگر و هرجا که دور از سرزمین آدم باشد میشود فرنگ دیگر . . دیگه این حرف رو جای دیگر نزن دیگر. به تو میخندند. تا کنون تصور میکردی که فرنگ اسم تنها یک کشور میباشد ؟
حالا خر بیار باقالی بار کن . کیه که بهش بفهمونه فرنگ با فرهنگ تفاوت داره. هربار که این جمله رو میگفتم اون هم سر تایید تکان میداد و بی آنکه متوجه ی منظورم بشه تحسین و تشویق میکرد و میگفت
آفرین این درسته. فرنگ با سرزمین مادری متفاوت است چون جایی غیر از کشور شخص را فرنگ می نامند . و دیگر فرق بسیار دارد .
آنها هیچ واژه معادل واژه فرنگ ندارند ولی بجای" کشور خارجه " دو کلمه ی طولانی دارند .
من هم خیلی اوقات پشیمان میشدم از اینکه بتوانم برایش شرح بدهم فرهنگ با فرنگ فرق داره . فرهنگ مقوله ی دیگری هست و فرنگ چیز دیگری . اما خب بلطف مترجم گوگل کمی کارها آسان تر میشد و متوجه میشد که من منظورم به فرهنگ بود و نه فرنگ.
اونجا بود که سوالات جدید در ذهنش شکوفه میداد و سبز میشد و میپرسید
که چرا به توت قرمز میگیم _ توت فرنگی؟
مگر از فرنگ وارد میکنیم ؟
و قبل اینکه جوابش رو بدم سریع نتیجه گیری عجولانه ای کرده و میگفت که
خودم جواب پرسشی که مطرح کردم رو بلدم. لابد توت فرنگی غلطه . بلکه باید بگویم توت فرهنگی دیگر .
کمی سکوت ....
ناامید میشدم که بتوانم برایش شرح صحیح دهم ولی درون سرزمین ثالث و زبان مشترک انگلیسی مشکلمان کمی راحت تر حل میشد و پناهنده مترجم گوگل انگلیسی میشدیم. و خب
پرسش جدید
شاخروز چرا دیگر به توالت شما میگویید فرهنگی ؟
توالت فرهنگی؟
بعد دیگر باز پرسش دارم دیگر
اکنون ، چرا دیگر به ورزش کشتی میگویید فرهنگی؟ تمام نشده، کمی دیگر پرسش مانده دیگر
. چرا دوستم به من گفت که خواهرش فرهنگی است ؟ بعد به توالت هم میگفت فرهنگی هست . و چرا نام فرزندش را فرهنگیز گذاشته دیگر؟ و چرا در خیابان یکی به دیگری گفته بود که خیلی بی فرهنگی ؟ دیگر یکی دیگر مانده پرسش ام . چرا به آن میدان بعد از چهار لاین میخائیل ³ میگویید میدان فرهنگ ؟ چطور شد که نام توالت _نام توت _ نام ورزش کشتی _نام شغل معلم ها_ نام خواهر دوستم _ و حتی کلمه درون بحث و دعوا خیابانی_ اینها همگی شده فرهنگی ؟ یکی هست توت فرهنگی_ دیگری هست گشای فرهنگی_ یکی شغلش فرنگی _ یکی توالت فرهنگی _ دیگری میگوید که بی فرهنگی _ نام یکی هست فرهنگیز . چطور میتوان تشخیص داد که کدام یکی منظور است ؟
از کوجا بایستی دیگر فهمید کدام یکی را منظور دارد ؟ البت نام خواهر دوستم آخر ش " ز " دارد درست فهمیدم؟ فرهنگیز؟ یا فرنگیس؟
(³ چهارراه میکاییل یکی از چهارراه های مرکزی کلانشهر رشت است. )
من که از شرح واضحات خسته بودم و ترجیع میدادم خودمو به خواب بزنم تا بخوام کل زبان پارسی رو براش طی یک شب آموزش بدم.
خب زبان پارسی ما روی کاغذ با روی کلام کلی توفیق داره و تا با کسی یه مدت سپری نکنید و نقش مدرس زبان فارسی رو ایفا نکنید عمرا تفاوت هاش رو کشف نخواهید کرد . من که این اواخر کم کم داشتم زبان روسی رو یاد میگرفتم که این سفر لعنتی پیش اومد . نمیدونم آخرش چی میشه . آیا باز هم بر خواهم گشت به این شهر و زندگی جسمانی ام ادامه خواهد داشت یا خیر .
درون همبودگاه یه پویش از موضوع خون بود و چه جستار نویسی جالبی بشه . آخ که من چه سوژه ی حقیقی و مهمی واسه چنین جستارنویسی ای بودم. چون میتونستم از تزریق اشتباه و خطای پزشکی در درمانگاه شهر چالکا (شالکه) آلمان و وضعیت سلامتی ام بنویسم که تمامش بخاطر R H ار هاش اشتباه خون رخ داد و سبب شد تا پای مرگ برم و برگردم. و بعدش هرگز رنگ آسایش رو ندیدم. تمام زندگیم موقت و در استرس گذشت . چند بار بستری شدم . خیلی . تیغ تیز جراحی . و جای اون روی سر . و کلاه که مجبورم موی بلندم رو زیرش مخفی کنم و سر بزارم . پرتو درمانی واسه لخته خون توی قسمت آیینه ای مغز عوارض اون . و سایر مشکلات . البته اگر مینوشتم هیچکدوم رو نمینوشتم در عوض از لحظات شیرین و تجارب و توفیق های اجباری از فرط اون اشتباه پزشکی نقل میکردم و اینکه چه قوانین جالبی داره سیستم پزشکي آلمان و شینگن. اینکه بهم حق درمان رایگان و بعلاوه پنج سال بیمه درمانی شینگن اروپا از درجه A تعلق گرفت از اینکه با یورو های دریافتی چه نقشی روی بوم زندگیم زدم و چه کارهایی کردم. از خاطرات خنده دار از خودم از همه . از دلی که غریبه با غمه. از کسی که بریده از همه. از تلخی حقیقت و شیرینی دروغ . از شعرهای فیزیکی فروغ تا آسمون خیس این شهر شلوغ. از بارون و نغمه ی ناودان. از ی پسرک نادون. از پسرکی که بزرگ شد و عاقل شد . بالغ شد از دست مشکلات فارغ شد . واسه نجات خودش هم پارو و هم قایق شد. از اونی که قدیما بد عاشق شد. بگذریم. از ژنا بگم. خب والیبال و بازی در تیم والیبال بانوان موجب حضورش در ایران و شهر شمالی بود و اینجا موند . نه نامزد همیم و نه چیز دیگه . اون یه انسان بالغ و عاقل هست که اختیارش دست خودشه و بابت هرکاری تلفنی از پدرش اجازه میگیره . پدرش هم یک مدت مهمان من بود و سر عکسی که ازش جلوی مجسمه ی میرزاکوچک خان جنگلی گرفتم کلی بحث و گفتمان بین مون پیش اومد که نهایتش موجب آشنایی بیشتر و آب شدن یخ بینمون منتهی شد. وقتی برای گردش سطح شهر بردمش بیرون انتظار داشت ببرمش یک بار Bar و ویسکی و یا وودکا سرو بشه ولی من باهاش یک حساب کتاب تاریخی به قدمت عهدنامه های ترکمن چای و گلستان داشتم و یک برگ برنده و امتیاز. اونم سرباز کوچک شهر یعنی میرزا کوچک خان جنگلی بود که جلوی روسها ایستاد و جنگید تا حتی یک وجب از خاک این سرزمین کم نشه . واسه همین ابتدا بردمش پشت میدان شهرداری یعنی اوستاسرا. سرجمع دویست متر تا خونه ام فاصله داشت و خونه ی میرزا کوچک خان جنگلی رو نشونش دادم. کلی خوشش اومد اما هنوز در جریان نبود . و چند بار پرسید توسط مترجم گوشی که منظور از دشمن متجاوز آیا ارتش عثمانی بود؟ ولی من پاسخ مشخصی ندادم و سربسته گفتم نه. یکی بدتر از عثمانی. درضمن ارتش عثمانی متهم و محکوم به نسل کشی ارامنه هست و هرگز به خاک ايران دست درازی نکرد. این روس ها بودن که حمله کردند و انزلی رو تصرف د آوردن. بگذریم. اون روز کلی ذوق کرد و سر شبی بعد از کلی گردش و خوش گذرونی به خیابون تختی رسیدیم. و براش از پهلوان و جوانمردی گفتم که وقتی دید حریف روسی یک دستش در رفته و ضرب دیده با یک دست باهاش کشتی گرفت . پدر ژنا خودش هم این ماجرا رو آگاه بود و اعتراض کرد که پس چرا توی خیابان تختی هیچ مجسمه ای یا تندیس از پهلوان تختي نیست . چرا انتهای خیابان تختي جای مجسمه و شمایل آقا تختي ، مجسمه ی یک اسب سفید با دم ماهی که از دهانش فواره آب در میاد گذاشتیم ؟ من که جوابی نداشتم بدم ناچار به مقطه سفسته و آسمان و ریسمان شدم که رشت شبیه صفحه شطرنج هست . میدان اصلی شهر مهره ی سیاه سرباز یعنی میرزاکوچک و مهره ی اسب سیاه در مربع و خونه ی سفید قرار داره و مقابلش هم که دو تا مهره ی قلعه و رخ سفید و وسطش هم که مهره ی وزیر سفید با ساعت گرد بالاش مصداق ساختمان شهرداری و دو تا سازه ی دو طرفش هست و کلی خالی بستم از اینکه بر مبنای قانون معروفی که میگه درون صفحه شطرنج:
دست به مهره حرکت آست .
ما ناچار شده ایم سال قبل مجسمه ی می زا یعنی سرباز سیاهی که درون خانه ی سفید ایستاده بود را به کمی بالاتر و مقابل درب اداره پست قدیمی منتقل نماییم.
او پرسید :
چرا؟
شرح دادم که حين تعمیرات میدان شهرداری، شهردار خوب و غیور و جوان پیشین ناخواسته با جرثقیل کمی این مجسمه سرباز را تکان داده بود و مردم شهر یاد آور شدند که دست به مهره حرکت است .
او نیز ناگزیر ناچار شد مجسمه سرباز کوچک شهر یعنی میرزا کوچک خان جنگلی را بردارد و چند متری آنسوتر و پشت به خیابان سعدی بزرگ قرار دهد و رو در روی خیابان خمینی .
پدر ژانا کمی فکر کرد و ان سبیل های پر پشت خودش را تابی داد و گفت :
پس چرا سرباز سیاه و اسب سیاه هر دو در یک خانه ی سفید قرار دارند . در شطرنج که سرباز روی اسب خودش سوار نمیشود.
او راست میگفت و من پاسخی نداشتم. و ترجیح دادم حرف را عوض کنم .
تمام زمان ژانا توی آیینه بهم با تعجب نگاه میکرد و گیج شده بود هنوز سوزنش سر ماجرای خیابان یکطرفه ی تختي در شهر گیر کرده بود.
پدر ژانا میگفت در روسیه مجسمه ای از یک دست در وسط یک میدان قرار دارد که به پاسداشت و احترام آقا تختي ساخته اند. ولی پس چرا ما درون خیابان تختي یک مجسمه اسب سفید گذاشته ایم. ...
ژانا مانده بود که پس چرا خودش تا اون لحظه چنین چیزهایی رو خبر نداشت . و سرآخر هم بطور بداهه و یلخی یه خالی بستم که چون آقا تختي با یه دست رفته بود به نبرد دشمن ، نه ببخشید به نبرد حریف روسی خودش ، این خیابون تختي رو یکطرفه کردند . اون هم که باورش شده بود به نکته ظریف و تصادفی جالبی اشاره کرد و چون خیابان تختي رشت تا نصفش دو طرفه ست و فقط بالا تنه اش یکطرفه میشه این امر رو به دوپای سالم و یک دست سالم اون مسابقه تشبیه کرد و از نبوغ مدیریت شهری ما شگفت زده شد .
البته نکات مهمی ناگفته ماند مثلا اینکه قبل از رفتن به فرودگاه برای پیشواز پدر ژانا ، ناچار شدم با مداد سیاه آرایش بین دو آبروی خودم کمی سیاه قلم نقاشی کنم تا ابرو هام پیوسته نشون بده و خب خودمم معناش و اهمیتش رو نمیفهمیدم ، تا لحظه آخر در فرودگاه ژانا گفت که ممکنه پدرش منو شروین صدا کته و ناچار هست خودشم منو شروین صدا کنه .
اوه مای گاد . یکی بگیره منو... این توفیق اجباری هستش پس.
چون ژانا گفت که پدرش خیال میکنه شغل من وکالت هست
اینها بشکلی عجیب برام معنادار بود .
ولی به لبخندی ساده کفایت دادم
چون اهل شکایت نیستم . لبخندم از رضایت نبود .
اون فکر میکرد که من خنگ هستم و هیچ متوجه ی تشابهات آدرس و نشانه ها نشدم .
چون دقیقا آبروی وکیل مهاجرت ژانا پیوسته بود و اسمش هم شروین . خب بگذریم. .....
حرف های بسیاری هست
اما برای ....
ناگفتن.
پس نمیگویم . ولی شما خودتون درست تصور کردید .
ژانا با یک متر و هشتاد سانت قد هیچ شباهتی با دخترهای محترم و نجیب و عجیب و غریب وطنی نداره . تنها نجابت رو میشه مشترک دونست . وگرنه هیچ جنبه عجیب غریبی نداشته و همیشه حالش یکسان هست . نه دمدمی مجاز و نه با یه ترشی سردش میشه و با یه شیرینی گرمی میکنه .
نه چشم و هم چشمی میدونه چیه و نه غیبت میکنه .
نه اهل حسادت و نه دروغ .
البته تنها دروغش همونی هست که به پدرش گفته .
البته دروغ که نگفته ، بلکه لابد بعد یکماه ابتدایی حضورش در ایران با من آشنا شد و نتونست به پدرش بگه که اینقدر سریع نظرش راجع به همخونه و یا شریک قبلیش عوض شده و انتخاب جدیدی کرده . ظاهرا مادر شروین بعنوان میزبان یک ماه ازش پذیرایی کرده و اون رو برده مجلس ختم قرآن . دعای ندبه ، زیارت عاشورا . چادر سرش کرده . انگار نه انگار که طرف دین دیگری داره .
اخرشم بهش گفته که بایستی رخت شستن توی تشت آب رو یاد بگیره و ژنا میگفت از بس ازش کار کشیده که موقع تمرین توی باشگاه بوی پیاز سرخ کرده و سبزی سرخ کرده میداده. اون گیاه خواره ولی از بس که مرغ جلوش گذاشتن که دچار گرسنگی و ضعف میشده از فرط غذا نخوردن . اخرشم که براش شرط گذاشته که باید چادر ملی سر کنه . و زبان آذری یاد بگیره و بروند تا تبریز تا خانه ی فامیل های شروین مهمانی . ولی ژنا بازیکن رسمی و حرفه ای یک تیم توی سطح اول لیگ هست و خب چطور میتونه به مهمانی بره توی تبریز؟ انگار با اردوی تیم و تنها رفتن ژنا دچار مشکل و سو تفاهم شده بود و درب رو قفل کرده بود تا از اتاق بیرون نره .
و ژنا هم تمام وسایل فرعی خودش رو بخشیده بود و فقط مدارک و ساک بزرگ باشگاه و چند تکه لباسش رو برداشته بود و از پنجره ی بالکن و بعد دیوار همسایه فرار کرده بود . حتی کفش واسه پوشیدن نداشت و با کفش والیبال روی آسفالت با ساک روی دوش توی خیابان گلسار به کلانتری مراجعه کرده بود . اون موقع هنوز فارسی رو خوب بلد نبود . بگذریم .... ..
ژنا و طریقه ی خاص حرف زدنش و لهجه و لحن عجیب روسی که زیبایی خودش رو داره .
از نظرم خیلی نعمت ها داره که ما بی بهره ایم. مثل سلامت روح ، سلامت فکر ، سلامت عقیده و سلامت روان . ما از بس درگیر عذا و سوگواری و روزمرگی و مخارج سنگین تر از درآمد هستیم که تبدیل شدیم به موجوداتی که زندگی میکنن تا زنده بمونند . ولی اون زنده ست تا زندگی کنه . بی اونکه واجب باشه واسه خاطر حادثه ی مادر شروین هفته ای یک جلسه میره روانکاو .
البته به جای واژه روانکاو از کلمه ای اشتباه استفاده میکرد که تلاش کردم بهش یاد بدم روانگاه اشتباه ست بلکه روانکاو
اونم طبق انتظار بجای بهتر تلفظ کردنش ، تبدیلش کرد به
روانگاو . ....
چی بگم والا . ژاناست دیگه. ....
خب تاریک ترین حادثه زندگیش همون اتفاقات درون خانه آن هم وطن بود . خیلی نسبت به مادر شروین احساس منفی ای داشت و داره .
ولی چنین حوادثی در روزمرگی های برخی رخ میده و با یه خنده و یا ساختن جوک از کنارش رد میشن . خب پوستمان کلفت نشده بلکه ناچاریم. ما هم بلدیم چگونه به سلامت و بهداشت روح و روان خودمان برسیم ولی منتها امکاناتش نیست . درسته؟ لابد درسته . ما از رو نمیریم. همیشه یه حرفی واسه گفتن داریم و توجیه بدتر از گناه. بگذریم . نمیتونه اسم منو صحیح بیان کنه و میگه شاخروژ
نمیفهمم چرا . خب لابد مدلش این سبکی هست .
تمام ابعاد ذهنی اش آدم رو به خنده میندازه. انگار زیادی خالصه . بدون فیلتر و بدون افکت . بدون نقاب و بی ریاح. کمی هم ساده و زودباور . الان و این شب قبل سفر نیست و سفر و اردوی تیم هست . هرچند که اتاق اون کوچکتر از اتاق منه ولی هرگز بی اجازه وارد اتاقم نمیشد . و اگر حرفی برای گفتن داشت می اومد و پشت درب می ایستاد و شک داشت که آیا درب بزنه یا نه . سایه اش زیر درب بچشم می اومد و نه اینکه گوش واسته ، بلکه استرس داشت که آیا باید حرفی رو مطرح کنه یا نه . مثلا یکبار به من گفت که پیش از آشنایی با من خیال میکرد تمام مردم مردهای ایرانی بیمار جنسی اند و لبریز از کمبود و خلا . و براش شرح میدادم که همه جا آدم خوب و بد هست . ولی اون اگر پوشش مناسب و رفتار و کردار صحیح داشته باشه همون مردها براش در نقش یه برادر در خواهند اومد و بی چشمداشت ازش برابر هر خطری محافظت خواهند کرد. حتی با اینکه هم وطن اونها نیست ولی باز چون مهمان ماست و ما انسان های مهمان نوازی هستیم و عقیده داریم که مهمان سگه صاحبخونه.... نه..... نه.... ببخشید اشتباه شد . مهمان حبیب خداست و برکت خونه ست و اصولا مهمان نوازان برتر قرن هستیم و مهمان رو روی تخم چشم های خودمون میزاریم و نور چشم و عزیز هستند تا وقتی که مهمان ما محسوب میشن شرح دادم . و بهش با حوصله توضیح دادم که من هیج نظری پیرامون نوع پوشش و تن پوش اون ندارم و نخواهم داد چون حریم شخصی اون محسوب میشه ولی در جامعه ما عرف نیست چنین پوشش عجیبی رسم باشه . و بواسطه ی قد یک و متر و هشتاد و سه سانتی متری و اندام کشیده اش جلب توجه میکنه و بهتره که آدامس کمتر بندازه دهانش به چند دلیل چون اولا سرطان زاست . دوما ممکنه خفه بشه . سوما توی خیابون و حین پیاده روی معمولا صورت خوشی نداره یک بانو و یا هر شخص و انسانی آدامس بادکنکی باد کنه اندازه ی پهنای صورتش و انتظار داشته باشه کسی بهش خیره نشه . و چهارما هم اینکه خب .... احساس کردم نباید براش تعیین تکلیف کنم و در چرخشی سریع و تغییر موضع بشکلی یلخی و هپلی کمی منهو منهو کردم و اولین چیزی که یادم افتاد رو گفتم
خب.... ممممم....مممممم مثلا میتونی سقز بجوی . چون گیاهیه و سرطان زا هم نیست....
ژنا که دست به کمر شده بود و اخم کرده بود پیش از این سریع نرم شد و وا رفت و گفت ؛
اوه درست فهمیدم که تو نگران سلامت و سرطان زا بودن آدامز بودی و به من دیگر پیشنهاد یک ادامز (ادامس) گیاهی را دادی ؟ اوه متشکرم بابت توژه ات (توجهات) به من ، شاخروژ. تو ژخدر (چقدر) مهربان خوبی . .
من نیز شبیه شخصیت کارتونی برنارد یک لبخند به پهنای صورت زده و خدا رو شکر کردم که تونستم سر و ته حرفم رو هم بیارم .
نکات مشترک بسیاری هست . یادمه که
اون هم مثل ما از دست کارهای اشتباهش عذاب وجدان میگرفت. نیمه شب گریه میکرد و بی مقدمه عذر خواهی میکرد. و اشاره میکرد که طی روز گذشته یک موضوعی رو از من پنهون کرده . و عذاب وجدان داره. هیج وقت حساسیت نشون نمیدادم. چون اگر دلش میخواسته من نفهمم خب پس همون که نفهمم بهتره. در حالیکه من از قبلش هم فهمیده بودم ولی سکوت پیشه کرده بودم . البته اگر بهتر بخوام بررسی کنم میتونم بگم یه نمونه دروغ ازش سراغ دارم. اونم البته به پدرش گفته بود . در کل ترجیح میداد سکوت کنه و جواب نده و یا جواب سوال رو با سوال متقابل و بی ربط بده تا اینکه ناچار به دروغ گفتن بشه . یادمه روزی که با پول خودش براش توله هاسکی خریدم خیلی خوشحال بود. و کارهای عجیب و بی دسته ای داشت . کارهایی که با فرهنگ ما جور در نمی اومد . هاسکی چند ماهه بود و اونقدر وابسته شد به هاسکی که نگو و نپرس. یادمه بهش گفتم برای سگش شیر خریدم . جیغ زده بود و گفته بود حق ندارم وارد خونه بشم و اول باید سگ خودش رو ببره از خونه بیرون و بعد من شیر رو ببرم خونه . اما خب خدا رو شکر انگلیسی اش برخلاف روسهای دیگه خوب بود. نه زیاد . ولی لااقل میفهمید که طرف مقابل چی گفته. و من هم همیشه ناچار بودم حرفهام رو از ترکیب کلمات فارسی و انگلیسی بهش برسونم . مثلا بگم میلک خریدم . آنهم بدون لاکتوز. (شیر نوشیدنی= معادل انگلیسی milk )
خدایا چرا خوابم نمیبره این شب آخری .
صبح پرواز دارم و عازمم . . با این وضع قیمت یورو و هزینه های اضافه شده ی جدید حین خروج از کشور بهتر بود که همینجا جراحی میکردم . ولی الان شدم ملانصرالدین از لحاظ انجام کارهای وارونه . خب من چندین سال پیش در بیمارستانی در شهر چالکا یا همون بقول ما ایرانی ها شالکه در آلمان به خاطر خطای پزشکی و اشتباه خیلی عجیب یک پزشک و تزریق خون با rh غلط تا مرز مرگ رفته و بازگشتم و از اون به بعد در جلب رضایت من و بخاطر جبران اشتباهشان مشمول استفاده از بیمه طلایی درمانی شنگن شدم . اون هم البته تا پنج سال . و تمام هزینه های درمانی ام رایگان محاسبه خواهد شد . خب وقتی که متخصص پاتولوژیست با حالت ناامیدانه ای گفت که نیاز به جراحی دارید از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. دلم میخواست خانم دکتر و پرستار ها رو از فرط شوق و شعف سفر درمانی به اروپا نفری یکی یه دونه ماچ آبدار بدم ولی خب اینجا فرق داره . الله اکبر . مگه میشه . پس پل صراط چی میشه؟ پس روز عذاب چی میشه . پس روز قیامت ، و برزخ و دوزخ و سایر بستگان و قوانین اسلامی چی میشه ؟ خب اون لحظه هیچکس رو ماچ نکردم . ولی در پنهان نگه داشتن خوشحالی ام ناموفق بود و لبخند و رضایت از سر و مچه ام میبارید. (مَچه : در زبان گیلکی به چانه و لب و دهان میگویند مَچه )
آنروز پس از خروج از مطب متخصص بی دلیل ذوق زده و مشتاق بودم و به حدی جوگیر شده بودم که رفتم کتاب انگلیسی در سفر رو از انبار پیدا کردم و ساک قدیمی و چرخدار رو از زیر وسایل دیگر بیرون کشیدم و حسابی تمیز کردم. ولی نمیفهمم ژنا چرا بلعکس من بود . (ژنا : اسم مونث در زبان روسی )
پشت گوشی به ژنا گفتم که یه خبر خوب دارم براش و قراره بریم اروپا . اون اولش خوشحال شد و طبق باور های اجدادی خودش با شنیدن سفر اروپا سریع به یاد کلاه لبه دار و بطری کوچک ویسکی و لباس های گرم و خزدار و کوپه ی قطار افتاد . و ذوق زده شد و با زبان فارسی دستو پا شکسته ای که بلد هست گفت : پاس مان باید بروم تا بدهم به خشکشویی پالتوی خزدار خود را . پس شوما بلیط ها را اوکی کن عازیزم .... اوکی؟
منم بی اختیار مث همیشه گفتم : من هستم تو کِی؟ فقط یه چیزی ببین چی میگم، اون کلاهی که یه پر بزرگ داره رو نزار سرت. چون دفعه قبل و روز آشنایی که دیده بودمت و اومده بودی جلو ازم پرسیدی چرا اون قدر نگاهت میکنم و اینکه چه پسر شاداب و خنده رویی هستم رو یادته؟ اون روز داشتم به پر کلاهت میخندیدم. نهار چی داریم . ؟... الو.... الو..... ایششش چرا قطع کرد پس؟... اینم زیادی حساسه هاااا....
خلاصه سرتون رو درد نیارم ، الان که آخرین شب هست و من چمدون رو بستم و فردا عازمم و بی خوابی و فکر و خیال اومده سراغم دارم به سیر وقایع رخ داده دقت میکنم . اینکه تا ژنا فهمید قرار نیست آلمان بریم و اینبار به کتاب آلمانی در سفر نیازی نداریم و به فرانسه پرواز خواهیم کرد خورد توی ذوقش . میگفت لذت سفر با قطاره و منظره های بیرون . هواپیما واسه سفر های کاری و راه دوره . آدم با نامزد خودش که هوایی سفر نمیکنه . خب اون روس هست و باور های عجیب خودش رو داره . چون خیال میکرد قراره بریم ماه عسل. خندیدم گفتم که نامزد دیکه کیه؟ من و تو داریم میریم . مگه دلت میخواد نامزدت هم با ما بیاد؟ .
_ ژنا مثل مجسمه استالین بی رنگ و بی روح زول زد به من، انگار پیچ و مهره ی گردنش باز شده باشه کله اش کج شد و روی شونه اش قرار گرفت به نقطه ی نامعلومی از گلهای قالی زول زده بود و ترانه ی غمگین روسی زمزمه میکرد ظاهرا بازم گند زدم . خب بایستی توجیه کنمش ابتدا
ژنا گوش کن یه لحظه به من ،
من تضمینی واسه زنده بودنم در چند ماه دیگه ندارم که هیچ، از دست برقضا و از بد قضیه حتی تضمین وارو هم دارم.
ژنا که کلمات اصلی فارسی رو به زور بلده از صحبت کردن با کلمات اضافه هیچی نمیفهمه و تمام جملات منو به چند کلمه مختصر خلاصه کرد و چیزی ازش فهمید که من اصلا چنین هدفی نداشتم و تمام ماجرا رو برعکس فهمید و در مقابل گفت :
ماگه روزانه چند عدد ازش میخوری؟ مگه قاراره چاند روز در سفار باشیم . ؟
گفتم : چه ربطی داره ؟ من میگم که هیچ تضمینی واسه آینده ام و زنده بودنم ندارم و اونوقت تو داری چی میگی به من.......
وسط حرف هام شد و گفت :
خب پس ابتدا برویم برایت چاند آینده تو از داروخانه تضمین بخریم و باعد با قاطار برویم ماه های عسل. درست فهمیدم ؟
ناچار شدم براش شرح بدم که تضمین که قرص نیست . تا بشه از داروخانه خرید . بلکه منظورم از تضمین چیز دیگه ست. ضمانت رو میگم.
ژنا سریع سرش رو انداخت پایین و گفت : امانت را میدانم. ولی اما تاکنون ضمامت را نشنیده ام. یعنی تو ضمانت رو از من بیشتر دوست داری؟ آیا درست فهمیدم که ضمانت خواهر کوچیکه ی اون هنرجوی تو که اسمش متانت بود هست؟
من آمپرم زد بالا . احساس خفگی بهم دست داد ولی لبخندی هستریک و عصبی زدم و کمی سرم رو از پنجره بیرون کردم تا هوا بخورم و اون معترض شد که چون روبرو و پشت پنجره مدرسه دخترانه قرار داره میبایست برای هوا خوردن سرم رو از پنجره ای بیرون کنم که مشرف به بازار هست . حتی از پنجره های سالن هم نمیتونم چنین کاری کنم چون مشرف به باشگاه هست و روزهای فرد باشگاه پرورش اندام با پنجره های باز در طبقه سوم مخصوص بانوان هستش . خلاصه خسته شدم و براش شرح دادم که ما به سفر درمانی میریم و من باید جراحی کنم . و خبری از ازدواج و ماه عسل نیست . و اون هم زد زیر گریه و گفت بایستی به این پیشنهاد فکر کنه .
ولی کدوم پیشنهاد رو میگفت؟
ازش پرسیدم و اون برام شرح داد که اگر در پاریس من فوت بشم اون چگونه میخواد تک و تنها به ایران برگرده . و براش سخته و خاطره بدی خواهد شد و ممکنه تا آخر عمر از شنیدن اسم پاریس به یاد روز های تنهایی و بی پولی خودش در پاریس بیفته . آزش پرسیدم خب همه رو فهمیدم ولی فقط بی پولی رو نفهمیدم چه ربطی داشت . اون هم بر طبق مرام و مسلک عجیب و خاص خودش رک و بی پرده حرف زد و گفت :
دیگر خب آخه مان که اگر تو مردن کنی و بمیری دیگر مانی پول یورو ندارم دیگر تا باز گردم ایران .
عمیقا به فکر فرو رفتم . چه جلب . چه جالب . پس بنده نقش بانک رو دارم . با پوز خند پرسیدم یعنی منو واسه پول میخوای؟
گفت : خب مشخصه .
براش شرح دادم که در فرهنگ ما ایرانی ها چنین رفتاری و گفتار پسندیده نیست . ولی اون شرح داد که خب وقتی من دارم اون رو به سفر دعوت میکنم و بلیط رفتن رو میگیرم طبیعتا میبایست توی سفر و طی سفر و برای بازگشت هم ساپورت کنمش . و من فهمیدم که منظورش از اینکه منو واسه پول میخواد به این امر معطوف میشده . کمی فکر کردم و خب اگر منو خودم نمیخواست پس چرا اصرار به ازدواج داره . شکی به دلم زد . بهتره امتحانش کنم و بگم که هیچ پول و سرمایه ای ندارم و ببینم چی عکس العملی نشون میده تصمیمی ناگهانی گرفتم و به دروغ گفتم بهش که ؛
ژنا بهت تاحالا دروغ گفته بودم . خونه های شهرداری واسه من نیست ، ارثی هستن . خونه ی بلوار احمدزاده واسه من نیست و ساکنین اون خونه دوستان من هستند و من هیچ درآمدی ندارم و حتی این خونه رو که خودتم شاهد بودی رهن کردم و الان ساکن هستیم . چون دوست داشتی خیابان سام باشیم اینجا اومدیم و مث دیوانه ها وسط بازار و شلوغی و مدرسه دخترانه و باشگاه زنانه خانه گرفتیم . از این به بعد پولی ندارم . حالا تو چه میکنی؟...
اون که دروغ بلد نیست بگه و ترجیح میده خودش رو خراب کنه ولی دروغ نگه به طرز عجیبی غمگین و دستپاچه شد و کمی سکوت کرد و یه زنگ زد و روسی با کسی بحث کرد . من فقط چند کلمه رو فهمیدم اینکه داشت با پدرش بحث میکرد. بعد اومد و خیلی جدی گفت :
شاخروژ (شهروز) خوب شنوایی ات رو بده به حرف هایی که میخواهم بیان کنم برایت. من تاصمیم خودم را گرفتم ، به یک شرط میبخشمت و همراهت میمانم که هرگز دروغ نگویی . کار بدی کردی . نباید دروغ میگفتی . چون آنگاه میشوی دروغگو . و بد ایز بد . بد بد هست . و نباید بد باشی . نگران نباش الان با پاپی تماس گرفتم و گفتم که به پول زیادی نیاز دارم تا شاید مخارج درمان تو را تامین کنیم . فهمیدی؟ ..
از شدت خوشحالی اشک شوق گرفت جلوی چشمام رو و من اصرار میکردم که چرا زنگ زدی و من الان دروغ گفتم نباید باور میکردی . اون ولی بد متوجه میشد و خیال میکرد راجع به دروغ از روز اول دارم حرف میزنم و میگفت که خب من که بخشیدمت چرا داری هی کش میدی . از من اصرار و تکرار و آز اون انکار ...
شده بود ماجرای من بدو آهو بدو .... آهو بدو من بدو....
اصرار تکرار انکار اقرار و اشکال در اشکال . آخرش به حدی گره ی کوری خورد که تا صبح طول کشید تا بتونم متوجه اش کنم ماجرا چیه . و اون خیلی جالب در انتها خوابش برد . حتی نتونستم مطمئن بشم که آخرش فهمید ماجرا چیه یا نه . به هر حال اون از طرف پدرش بهش پولی نرسید .
چه روزایی بود. برف پشت برف . چقدر ناخوش بودم. پس چی توقع دارید آدم مریض که به جراحی نیاز داره حالش خوش باشه . !... تمام لحظات برف بازی و ساخت آدم برفی رو زورکی و تنها بخاطر خوش بودن ژنا و سگش طی میکردم . خب میدونید چیه اون سن کمی داره و فقط ۲۷ سال داره . اگر مادر این جمله ی منو میشنید الان میگفت :
آااااوووووو من ۲۷ سال داشتم پنج شکم زاییده بودم . کجاش سن کمی داره . !....
ولی وقتی آدم از سی رد میشه و به ۳۳ میرسه تمام از خودش کوچکترها رو کوچیک و بی تجربه میبینه .
چند باری طبق معمول خون دماغ شدم . و پنهان کردم ولی وقتی که فهمید وا رفت .
گویی تازه از وجود مریضی ام آگاه شده و شوکه شده باشه . در حالیکه اصلا چنین نیست و من چندین ماه پیش که از وجودش آگاه شده بود ولی فقط شنیده بود . اما اینبار فرق داشت . بیش از حد غیر طبیعی وا رفت . انگار پژمرد . افسرده شد . اون میدونست که من حتی یکبار نیز زیر تیغ جراحی رفته ام و نمونه برداری و بعدش نیز همان روال پاتولوژیست . حتی آنروز نیز با من بود و حضور داشت و تمام مدت با پای جفت کرده کنار هم و انگشت های به هم گره خورده سیخ کنارم ایستاده بود و برای چند باری به ذهنم خطور کرد که بگویم از این به بعد کفش پاشنه دار نپوشد چون من با قدی حدود ۱۸۵ سانتی متر اکنون تقریبا همقد او بنظر میرسم . او که طبیعتا قدش با ۱۸۳ بلند بنظر میرسد نیازی به پاشنه بلند پوشیدن ندارد. ولی خب تجربه به من میگفت حق ندارم برای پوشش او تعیین تکلیف کنم . چون بهاره یکبار حین قدردانی از من ، با گریه گفته بود که تا زمانی که با من بود خوشبخت بود و من هرگز به پوشش او گیر نمیدادم. خب اگر چنین خصیصه ای نکته مثبت من تلقی شده پس تلاش میکنم حفظش کنم . الخصوص که میدانم ژنا با دوست قبلی خود بخاطر اصرار او به چادر سر کردن قطع رابطه کرده . همانی که اسمش شروین بود . نمیدانم چرا نصبت به این اسم آلرژی پیدا کرده ام . الخصوص که ژنا میگفت اگر روزی صاحب فرزندی پسر شود حتما اسمش را شروین میگذارد . خب یکم معنادار است . آنروز اعلام نخست نتایج آزمایش ، همان روز اعلام نتایج که من هرچه اصرار میکردم تا بگویند حقیقت چیست ک من تحملش را دارم آنان لبخند زده و میگفتند کدام واقعیت؟ خب پاسخ نوشته که خوش خیم است .
ولی من زیر بار نمیرفتم که نمیرفتم و اصرار میکردم و انتظار داشتم چیز دیگری بشنوم . آخرش نیز متخصص و جراح مغز آقای اسدی نژاد از دست پافشاری های بی مورد من کلافه شد و با عصبانیت گفت : آقای محترم انگار متوجه نیستی من مگه با شما رودروایسی دارم که بخوام الکی بهتون دلخوشی بدم . مگه اینجا میکانیکی هست که انتظار داری دروغ بشنوی و یا اینکه تعویض واشر سرسیلندر خودروی شخصی ات را پنهان کنم و بگویم ماشین صفر است .
لحظه ای سکوت تمام جو مطب را فرا گرفت . ناخواسته خنده ای نامحسوس کرده و نتوانستم خوب پنهانش کنم و اندکی از خنده ام از دستم لیز خورده و بشکل خخخخخ سکوت را شکست . دکتر نگاهی به من کرد و عصبانی پرسید : چیز خنده داری شنیدی؟
_ آقای دکتر بخدا فلج مرامتم . شهیدتم به مولا . فقط بهم بگو این ذکر مثال عجیبت رو از کجا آوردی که الان منو به خودرو و وجود تومور خوش خیم رو به تراش خوردن سیلندر و تعویضی رینگ پیستون و واشر سرسیلندر و لابد مغزم رو هم به سرسیلندر تشبیه کردی ..... کی گفته توی مکانیکی دروغ باید شنید .
دکتر اخمی کرد و به سوی دیگری نگاه کرد و بی آنکه لحن سابق را ادامه دهد آرام و زیر لبی گفت : ماشین رو به من انداختن . هم چپی بود . هم که سیلندر و سریال بدنه با هم تناسب ندارن . بیشرفا همه دزدن .
بگذریم اکنون که شب آخر است و من مشغول مرور خاطرات سه ماه اخیر .
صبح شد و من هنوز
مشغول مرور خاطرات آن روزها هستم و صدای پیج فرودگاه مرا بخودم می آورد . لحظه ای متوجه میشوم که گویی نقطه ی پرگار دایره ی اطرافیان گشته ام و تمام نگاهها به من ختم میشود. حین آمدن در مسیر نیز همه همینگونه نگاهم میکردم . عجیب است که اینقدر جلب توجه میکنم . احتمالا زیادی جذاب بنظر میرسم . من از فرط سنگینی نگاهها لبخندی ابلهانه میزنم و مثل چارلی چاپلین چمدانم را بر روی زمین کشیده کمی پیش میروم . اما چمدان اعتراضش را بشکلی فریاد میزند و چرخهایش قفل شده و زمین را میخراشد، سعی میکنم چند قدمی تغییر موقعیت بدهم بلکه از مرکز دایره سالن انتظار خارج شوم ولی نه، گویی تمام دایره همراه من چند قدم پیشروی کرده زیرا هنوزم که هنوزه من مرکز دایره ام . و تمام نگاهها به من ختم میشود. نمیدانم چرا اینها اینگونه به من خیره مانده اند . من که هم ماسک زده ام و هم بهترین لباسم را تن کرده ام . البته نمیفهمم چرا هرچه گشتم لباس زیر جدیدم را بروی بند رخت نیافتم . عجیب است آنرا زیر پالتوی خودم آویزان کرده بودم تا مثلا شئونات اسلامی و اخلاقی رعایت شود . زیرا پنجره ی همسایه روبرویی به منزل من مشرف است . چه میگویم. همسایه ی روبرویی کجا بود! بهتر است بگویم مدرسه ی دخترانه ی روبرویی . البته شانس آوردیم تعطیل است این روزها وگرنه باز مانند سابق روزانه میبایست ده الی یازده موشک کاغذی با جملات خنده دار را از روی تراس خانه بر میداشتم. یادم است دهه فجر بروی یکی از موشک ها نوشته بود : امام آمد . و برای موشک نیز پنجره کشیده بود . یکبار هم روی موشک کاغذی نوشته بود که از بس خوب مخفی اش کردی که ما هنوز نمیدانیم دیش ماهواره ات را کجا گذاشتی . آنها نمیدانستند از جبر دیوار بلند دبیرستان دخترانه قادر به دریافت سیگنال نبوده و ماهواره ام در انباری ست . و خاک میخورد. . چند لحظه صبر کنید ببینم. خب سمت جنوب غربی که ضلع مخالف آپارتمان من محسوب میشود و اصولا دیش و بشقاب گیرنده در زاویه مخالف باید نصب شود . پس چرا من زودتر نفهمیدم . عجب خنگی هستم لازم شد به محض بازگشت از این سفر درمانی برای نصب آن اقدام کنم .
لعنت به عجله . چرا اینقدر زود آمدم تا بخواهم وقتم را اینجا صرف مرور خاطرات کهنه و چرت کنم . اینها که هنوز همگی به من نگاه میکنند. کودکی مرا با انگشت اشاره نشان میدهد. به گمانم به مادرش میگوید این آقا چقدر خوش تیپ و خوش پوش است . آری. من خودپسند نیستم . بلکه شرح حقیقت را میگویم. ولی نه. انگار مادرش نگاهی کرد و خندید . ولی آخر چرا؟... مادرش از دور به من اشاره میکند. شاید با پشت سری ست . ولی نه با من است. به یقه ی پالتوی من اشاره دارد . چی؟ یقه ؟ با من هستید . ؟... دستی به یقه آم انداخته و با وجود یک پارچه ی اضافی و آویزان از پشت یقه ام مواجه میشوم. آنرا در آورده و اهههههه این که لباس زیر گمشده ی من هستش. تو اینجا چه میکنی؟ چطور اومدی فرودگاه؟ با کی اومدی؟ لابد ..... آره به گمانم همراه خودم آمدی. خب تازه دریافتم چرا همگان به من نگاه میکردند . از خجالت مثل چراغ راهنمایی و رانندگی رنگ عوض میکنم. دقایقی بعد
با خودم زیر لب جمله ی فرانسوی و نقشه ی شهر پاریس و فرودگاه دوگل تا بیمارستان هیپیتال اروپا ژرژ پمپیدو را مرور میکنم . لعنت به این کتاب انگلیسی در سفر . چی ؟.... خدای من ،...... چقدر احمقم . من باید زبان فرانسوی را میخریدم . چرا متصدی کتابفروشی به من انگلیسی در سفر داده ؟... من که گفته بودم عازم پاریس هستم . خونم به جوش می آید . از روی مهر کتابفروشی مژده در صفحه نخست شماره ی تلفن شعبه را میگیرم. اکنون هرچه دهانم باشد به مردیکه ی گیج خواهم گفت . مردیکه فلان فلان شده .
بیب..... بیب......
_صدای لطیف و لحن مهربانانه ای گوشی را برداشته و میگوید؛ الو، کتابفروشی مژده بفرمایید.... .
،ناگهان یادم میرود چه میخواهم بگویم و با لوکنت میگویم: س سلام سلام بخدا....
_علیک سلام . بفرمایید جناب
من دیروز تشریف آورده بودم، نه یعنی خدمت رسیده بودم یعنی که اومده بودم اونجا و اونجا شما نبودی انگار . بعد وفتی اومدم وقتی که من دیروز که اونجا شما .... اهههه ببخشید یه لحظه واستید یه نفس عمیق بکشم کبود شدم . آه ه ه ه خب داشتم میگفتم تازه یادم اومد زنگ زدم بگم که یه آقای قد کوتاهی بود و من ازش کتاب فرانسوی در سفر درخواست کردم ولی ایشون کتاب انگلیسی در سفر به من دادند . کتابش هم انگار سس قرمز روش ریخته و جای فنجان قهوه صفحه آخرش مونده و کهنه ست .
_ لطفا کد خریدتان که صفحه نخست زیر علامت مهر کتابفروشی قید شده را برام بخوانید تا ببینم کدوم یکی از همکارانم چنین اشتباهی کرده .
بله. چشم . الان میخونم .بزارین بازش کنم . اتفاقا یه پر پرنده هم وسطش بوده و الان افتاد پایین . الان میخوانم خب پیداش کردم . اینها ، صفر صد و سی و سه ، سه ...پنج ،پنج..
_ آقای محترم اینکه شماره تماس ماست . کد خرید بشکل رنگ قرمز و زیر همون شماره درج شده .
بله. ببخشید تازه دیدم . زیر برگه . نوشته یک سه نه هشت . پاییز
البته رنگش مشکی یا سیاه هست به گمانم .
_ اوفففف آقای محترم اون که تاریخ چاپ کتاب هست . بالای صفحه زیر مهر .
بله بله تازه دیدم . ببخشید من کور رنگی دارم کمی ، و رنگ ها رو خوب تشخیص نمیدم . الان دیدم . صفر بیست چهل سیزده
صدای کیبورد و تایپ این ارقام بگوش اومد . و در اوج ناباوری گفت :
آقای محترم این کتاب دو سال پیش فروخته شده بوده به آقای شروین میم چه ربطی به دیروز داره؟
کمی فکر میکنم . اوه.... درسته درسته . ببخشید ظاهرا کتاب رو اشتباه از خونه با خودم آوردم. ببخشید وقتتون رو گرفتم . واقعا مرسی....
صدای کوبیدن گوشی و بوق های ممتد....
چه بد اخلاق . من چرا کتاب را اشتباه آوردم. ضمنن شروین میم که اسم دوست پسر قبلی نامزد من بود . یادمه پاییز دو سال پیش نامزدم اصرار کرد که تنها واسه خرید بره بیرون و بعدش با این کتاب اومد خونه . خب چرا اسم دوست پسر قبلیش رو حین خرید بجای اسم خودش گفته ؟... لابد نخواسته اسمش رو نامحرم بشنوه . احسنت بهش . دقیقا اون شب زیاد حالش خوش نبود تا صبح گریه کرد . اخرشم نفهمیدم کجاش درد میکرد . همش اعتراض میکرد بهم که تو خیلی زودباور و خوشبینی و اینجور حرفا . از دست برقضا شام هم نخورد و از بیرون برام پیتزا آورد. ولی پیتزاش جالب بود . چون نصفش پپرونی بود و نصف دیگرش سبزیجات . لابد اون قسمت سبزی جات رو واسه خودش سفارش داده بود و نصفه ی دیگر رو واسه من . چه پیتزا فروش خلاقی که برای یک پیتزا دو جور و دو سبک درست میکنه . خلاقیت یعنی این .
دقایقی بعد....
درون صف ایستاده ام . یک مامور با یک سگ صف را بالا پایین میکند. نگاهم را از او میدزدم ولی انگار او توجهش جلب شده و دقیق می آید زیر پای ما و سگ شروع میکند به بو کردن . نگاهی میکنم و با مامور سلام و علیک . از او میپرسم :
بهت گیر نمیدن که سگت رو با خودت میاری سرکار؟.... شنیده بودم سگ گردانی ممنوع شده . این سگ چه ساده ست . چرا یه فانتزی و کوچک ترش رو نگرفتی . از این سوسیهاش هستااااا.... یا پاکوتاه هاااا ...... مامور بی آنکه هیچ احساسی از چهره اش بروز دهد خیره و زول زده به من . چشم در چشم و فیس تو فیس . .
قدش از من کوتاه تر است.. خب طبیعتا تمام سگ ها قدشان از آدمها کوتاه تر است ولی مامور دقیق همقد من است . و سگ زوزه ای میکند و پوتین های من را بو میکند. و از صاحبش جایزه میگیرد. آنها میروند و یک شخص با تنپوش ساده با یک خودکار در دست پیش می آید و محترمانه مرا فرا میخواند. به او میگویم که شرمنده توی صف هستم . لطفا بره ته صف . بعد توی هواپیما یا اونور گیت بازرسی حرفش رو به من بگه . ولی یک کارگر فرودگاه با خودش چمدان مرا کشان کشان میآورد. چرا چمدان من انجاست؟.... پیش میروم . دسته ی چمدان را میگیرم و میگویم؛ شما چرا زحمت کشیدید خودم می آوردم.
ولی مرا سمت اتاق بازرسی راهنمایی میکنند حین تفتیش با لباس زیر گل گلی در جیبم مواجه میشوند. کمی آنرا وارسی کرده و هدفم از چنین سفری را جویا میشوند. احتمالا ماموری که سگ داشت از پوتین من خوشش آمده و آنها را در آورده و خوب وارسی میکند. چرا داخلش را بو میکند. ؟... الهی بمیرم ببین چقدر با هم رفیق و دوست هستن . حتی میده سگش هم بو کنه . البته بوی عرق گیر پا هست . با اینکه تاریخ مصرفش گذشته بود کمی ریختم داخل پوتین چون راه دوره و وقتی رسیدم پاریس رفتم جایی پاهام بو نده .. مجدد پوتین هایم را پس میدهند و من نیز به رسم ادب تعارفی زده و میگویم قابلی نداره بخدا . پیشکش. . معلومه پوتین پوش هستی . البته چرا پوتین خودت رو چرم مشکی انتخاب کردی؟ خب رنگ بهتری انتخاب میکردی، ضمنن چرا با غلط گیر گوشه ی پوتین حروف فارسی نوشتی؟ چه عجیب .
از من میرسند؛ وضعیت نظام وظیفه .
من هول میشوم و خوب متوجه ی منظورش نمیشوم و میگویم: نظافت وظیفه؟ کی هست؟ بخدا اگه بشناسمش .......
نگاهی به هم میکنند و یکی میگوید : ولش کنید بره . الکی وقتتون رو تلف میکنید باهاش . چیزی نداره .
من اعتراض میکنم و میگویم: نه قربان سگ که گربه نیست که ولش کنی و بزاری بره . نمیتونه از پس غذای خودش بر بیاد . میمیره . انتظار داری چی داشته باشه خب؟ معرفت و وفا داره . چی از این بهتر . من خودم یه همخونه دارم و سگ هاسکی داره و . ..
مامور مجدد میگوید؛ ولش کن بره . ازش آبی گرم نمیشه .
ظاهرا منظورش من هستم . ولی خب در فرودگاه آب گرم از کجا بیاورم . چه انتظاراتی دارند از آدم...
خلاصه با کمی تاخیر سوار هواپیما میشوم . دقیق آن کودک و مادرش صندلی جلویی نشسته اند . حین آغاز پرواز و تا لحظه ای که حجاب مسافران غیب نشده بود همگی اشهد میخواندیم. خب به هر حال آسمان و موشک و باقی برادران و هزار خطای انسانی . ممکن است چیزی تصادفا در آسمان به ما برخورد کند و زخمی شود . منظورم کبوتر بود. بهتر است آقای خلبان با احتیاط براند . زیرا اینگونه درون ابرها نمیتوان روبرو را دید و هزار حادثه پشت توده ی ابر در کمین است . حتی اجسام از آنچه در آیینه بغل میبینید به شما نزدیکترند . والا . ¹☆فوگوردسته بمیرم اگه دوریغ بگم . (استعاره ای گیلکی از صداقت و بی ریاحی گوینده سرچشمه گرفته و مشابه نفرین خویشتن خویش به وارونه فوت شدن در صورت دروغ بودن حرفی که ابراز نموده )
¹☆ فوگوردسته = وارونه و بلعکس افتادن به زمین
سرم درد میکند سمت جنوب و خودم میروم سمت غروب ولی مسیر پرواز بلعکس است و از دیروز سمت آینده و فردا در پرواز .
نمیفهمم که چرا از این ارتفاع هرچه نگاه میکنم هیچ چیز نمیبینم . حتی آسمان نیز معلوم نیست . ابرها پیدا نیستند . اقیانوس و شهرها پیدا نیستند . شاید بخاطر آلودگی هوا باشد والا چه بگویم . خودم هم مانده ام چرا تمام منظره ی بیرون نه سیاه است و نه تاریک ، نه نور دارد و نه ارتفاع . پس چرا همه طرف سفید است آن هم از جنس پارچه کتان آما فقط پنجره سمت من اینگونه است و دیگران پنجره شان دریچه ای از انفجار نور و روشنایی ست ولی هرچه دقت میکنم بیشتر گیج میشوم زیرا حتی نام شرکت هواپیمایی را میتوانم از پنجره ام ببینم که بسیار ریز به منظره ی سفید دوخته شده . آهان تازه فهمیدم . لابد رسیدیم به مناطق برفی . و سفیدپوش شده . لحظاتی بعد دستم به شاسی کوچک بغل پنجره میخورد و تمام منظره ی سفید به یکباره لول خورده و جمع میشود و مانند پرده ای آر جنس پارچه کتان بالا رفته و پرتو نور و روشنایی وارد لحظاتم میشود. .
پیش بسوی بیمارستان هیپیتال اروپا ژرژ پمپیدو ......
ای دل غافل واکسن برکت و عدم ثبت در سازمان بهداشت جهانی و قرنطینه هفت روزه بجای ده روزه و بیشتر......
در اپیزود بعد.....
#ناداستان
#خاطرهنویسی #ژانا #ژانادخترروسی #شهروزبراری
حرفهای نسنجیده گاه در حال طبیعی و از سر تصادف زده میشوند و یا گهگاهی نیز از سر عدم هوشیاری و یا در عالم غیر طبیعی . ، چه مست ، چه نئشه چه درون اتاق جراحی و تحت تاثیر تزریق داروی بیهوشی . خاطره ای که خجالت آور و بلکه خیلی آزار دهنده باشد برایم ولی یکبار محض درد دل برای کسی بازگو کردم و او بجای آنکه دلداری بدهد یک ربع ساعت به من و حرفم خندید. . نتوانستم درکش کنم یا که او نتوانست درکم کند . ولی پاسخ من خنده نبود . شاید میتوانست بگوید ؛ ایراد نداره ، بیشتر دقت کن .
سپس یکساعت هم میخندید باز برایم پذیرفتنی بود اما خب چه میتوان کرد ، .... خب شاید اینبار بعد از بازگو کردنش کسی چیزی بگوید که مرهم باشد . اگر هم که نه . باز فرقی ندارد لااقل دلی شاد شده شاید هم لبی خندان . انتظار جوک و یا لطیفه نداشته باشید . حتی هیچ مورد خنده داری نیز وجود ندارد . بلکه خیلی هم غم انگیز است . و من هرگز آن پرستار را ندیدم تا از او عذر خواهی کنم . نمیدانم چه تصوری کرد ولی میخواهم بگویم دو بار از وی سپاسگذارم و یکبار هم بدهکار . بدهکار بابت حرف نسنجیده ام . ضمنن جای بخیه ها به بدترین شکل ممکن ماند . اما باز سپاس .
ماجرا از جایی آغاز شد که سال پیش برای سال تحویل به شهر و خانه ام بازگشتم و ساعاتی پیش از تحویل سال بود . رشت آفتابی بود .
خانه را گرد و غبار سکون فرا گرفته بود و شش ماه در زمان جا مانده بود. یک ماهی گلی سرخ نیز خریده بودم و تنگ بلور کوچک و سبزه .
دقایقی مانده بود تا به لحظه ی تحویل سال جدید، من نیز به دلیل مشغله و کارهای عقب افتاده با سرعت نور سرگرم نظافت منزل و شیشه های پنجره های پر تعداد خانه شدم . ماهی گلی را درون تُنگ گذاشتم و عذاب وجدان به سراغم آمد، خب تُنگ کوچک است و او دلش میگیرد ، می بایست او را در یک تُنگ بزرگ تر بگذارم . اما لحظه ای مکث و تجدید نظر کردم ، تصمیم گرفتم که تصمیمی بزرگ بگیرم، آری ، من دیگر خسته شده ام . خسته از نجوای بی صدای روح درون . او در تمامی امور دخالت میکند. پیوسته شک به دلم می اندازد . آنقدر روح و روانم را نیشگون میگیرد و مواردی را گوشزد میکند تا عاقبت تاب نیاورم و از فرط کلافگی تسلیم او شوم و به فرمانش گوش دهم . اکنون نیز پیوسته مرا سرزنش میکند و بهانه گرفته که میبایست ماهی گلی را درون حوضچه وسط حیاط بیاندازم . یا که لااقل او را تنگ بلور بزرگتری بگذارم ، بلکه او نیز خوشحال و راضی باشد،
اما عقل سلیم میگوید؛ ولی خب مگر یک ساعت درون تنگ کوچک باشد چه ایرادی دارد؟ خب او را بعد از لحظه ی تحویل سال به درون حوضچه می اندازم. .
منطق میگوید: از باورم که من دچار وسواس در تصمیم گیری شده آم و شاید بتوان اینگونه فرض دانست که طی زندگی از بس که " دلی" زندگی کرده ام و به حرف دلم گوش داده ام که او یک دنده و لجوج بار آمده ، گویی حرف میبایست حرف او باشد . مادامی که به او اطاعت نکنم آزارم میدهد. وجدان را روانه ی احوالات من کرده و درد وجدان میپیچد به دورم . تا گره ی کوری بخورم به احساس نارضایتی .
اما دیگر بس است .
دیگر نمیخواهم به او گوش دهم .
خب مگر یکی دو ساعت درون تنگ کوچک بودن محض تحویل سال چه ایرادی دارد که میبایست از آن اجتناب کنم . .
واقع بینانه مینگرم که میگویم: نه، اینها همگی باور های غلطی هستند که به اشتباه آنها را پذیرفته ام . کدام روح درون؟ کدام درد وجدان؟ کدام نجوای خاموش ؟
خصیصه ی خودخواهی همراه با حس سرخوشی و ساده انگاری و بیخیالی آمده اند و میگویند:
بی خیال . سخت نگیر پسر . اعتنا نکن بهش . سال جدید رو کاملا بیرحم باش و به صدای بیصدا درونت گوش نده . اون عقل سلیم نداره و همیشه سبب ضرر شده . به حرف دلت گوش نده . . وجدان رو زیر پا بگذار. بیرحم باش . مگه غیر این بوده که از قدیم گفتن ؛ " ظالم همیشه سالم" . پس یکمی ظالم باش . . آره این درسته . بزرگ شو . مرد شو . بچه بازی ها رو بریز دور .
خب نیم ساعت مانده به تحویل سال و من به حمام میروم .
درب آلمینیومی حمام از هر دو طرف چفت دارد . چفت آن نیز ساده است و مانند اکثر چفت های دیگر لق و شول است . نمیدانم چه شد و چرا و چگونه ، و یا اینکه چه زمانی چنین اتفاقی رخ داد ولی مهم آن است که رخ داد و بی آنکه متوجه شوم چفت پشت درب تکان خورده و افتاده بر گره ی چارچوب و لحظه ی خروج از حمام با درب بسته مواجه شدم. یعنی چه..... مگر ممکن است . چگونه چنین شده؟... اکنون چه کنم . هیچ طریقی برای باز کردن آن نمیتوانم اقدام کنم . لولای درب نیز سمت بیرون است و خب من هم که طبق معمول نه همخانه ای دارم و نه .......
خب تنها موجودات زده ی خانه من و ماهی گلی هستیم . از او هم نمیتوان انتظاری داشت . پس چه کنم . ؟...
ساعتی را درون حمام نشستم ، اکنون دیگر سال تحویل شده . چقدر سخت است که انسان جای کوچک و تنگ محبوس باشد . لحظه ی تحویل سال را من در حمام و با اندیشه به معنا و مفهوم فلسفی زندگی و قوانین نانوشته ی کائنات و دست طبیعت و چوب بیصدای خدا و ماهی گلی نیز با غم در تنگ بلور سر هفت سین گذرانده و من خسته شدم . ماهی گلی نیز خسته تر .
تصمیم گرفتم . کاری باید کرد . وگرنه تا ابد هم منتظر بمانم چفت درب باز نخواهد شد . . خب خشن ترین جسمی گه درون حمام پیدا میشد شامپو بچه و یا نرم کننده موی سر بود. با اینها که نمیشود شیشه ی حمام را شکست . . خب ناچار با لیف حمام و مشت گره کرده به گوشه ی شیشه ضربه زدم ، اما نه. که نه . نمیشه . خلاصه حوصله ام سر رفت و با تمام قدرت زدم و شیشه را پایین آوردم تا عاقبت از حمام خارج شدم . دستم از سه جای مختلف زخمی شد و خون کف سالن را گلکاری کرد . فورا و با عجله لباس تن کردم . و یک دستم را بالا گرفتم تا خون کمتری به آن برسد . سپس قبل از خروج تنگ بلور را برداشته و ماهی گلی را درون حوضچه حیاط رها کردم . و پشت چراغ قرمز با آنکه هیچ خودرویی در سمت کنار تردد نداشت به انتظاری به قامت ۹۰ ثانیه مواجه شدم و مامور راهنمایی رانندگی نیز موجب سراسیمگی ام شد به سمتم آمد و من نیز بلافاصله دستم را نشانش دادم و او نیز اجازه ی عبور از چراغ قرمز را صادر نمود و محض رسیدن به حیاط بیمارستان صابرین و پیاده شدن از خودرو ، چشمانم سیاهی رفت و سرم گیج رفته و من بی اختیار نشستم وسط پارکینگ . . نمیدانم چه کسی و چکونه مرا به داخل اورژانس برد ولی وقتی به خودم آمدم کسی به من گفت که حرکت نکن سپس پرسید درد داری؟
نه_
چه اتفاقی افتاده ؟
_ از قبل سال تحویل داخل گیر کرده بودم و الان دیگه خسته شدم و شیشه رو شکستم . اینجوری شد .
(حین بخیه زدن پرسید : خب کجا گیر کرده بودی؟
(در حالیکه آرام بخش و مسکن و بیهوشی موضعی به من تزریق شده بود و کمی گیج بودم به پرستار جوابی نسنجیده دارم و گفتم:
جاتون خالی توی حمام . .....
خلق زمان و مکان و خاطره و شخصیت ها و اتفاقات همگی بر اساس تخیل و خلاقیت در مبحث پرداخت شخصیت و فضاسازی در مهارت نویسندگی خلاق شکل گرفته است و متن بداهه در چالش بهمن ماه ۱۴۰۰ کارگاه داستان نویسی شین نوشته شده است . اساسا چنین ماجرایی صحت نداشته و محصول خلاقیت و تخیلات نگارنده است . جنبه تمرینی دارد . .
موضوع: خلق خاطرات خلاق .
بگونه ای که باور پذیر باشد .
مدت زمان مورد نیاز برای مطالعه : 20 دقیقه
درود و عرض ادب و احترام .
چشمم افتاد به یک سری یادداشت ها و دفتر های قدیمی . و خاطرات دوران خاصی در ان نوشته شده بود و من عینن انتقال دادم به صفحه خاطرآسا در همبودگاه . روزنویس و خاطرات معمولی . ولی.....
____
یه دهه قبل .... سالهای دانشجویی .
اینجا فرهنگش با شهر مادری ام فرق دارد . شهر کوچکی است و محله ای که در آن هستم نیز بسیار کوچک تر از محلات دیگر است. همه از حال هم خبر دارند . چیزی از کسی پنهان نمی ماند. کل محله تنها یک مرکز خرید دارد . منظورم از مرکز خريد یک فروشگاه زنجیره ای با سالن بزرگ و سبد های چرخدار برای خريد نیست، منظورم يک سوپر مارکت هم نیست ، بلکه منظورم بغالی بی بی کوکب است . حین بازگشت از دانشگاه به اتاق کوچک و اجاره ای ام شنیدم که چند دختر جوان و شاد و شیطان ، به کنایه و متلک خطاب به من گفتند که ؛ پس مقنعه ات کو؟
سپس دست جمعی و موزیانه خندیدند ، شاید بهتر باشد که سبیل بگذارم ، و یا صورتم را اصلاح نکنم بلکه کمی خشن تر بنظر برسم . اما خب با قد ۱۸۵ و وزن ۷۰ همچین ظرافتی هم در من دیده نمیشود، نمیدانم پس چرا چنین متلکی به من گفته بود ند . شاید از فردا مسیرم را تغییر دهم و کمی دور تر کنم ، بلکه دیگر از جلوی آن خانه رد نشوم. اینجا محیط کوچک است و صاحبخانه ام تاکید کرده که هرگز با دخترهای محله حرف نزنم و یا اینکه حین آمد و رفت از گذر محله سرم پایین باشد وگرنه ممکن است برایم مشکل پیش بیاید . او میگفت که چندی قبل یک دانشجوی دیگر در همین محله ساکن بود و آخرش بخاطر عشق و عاشقی و خاطر خواهی سبب خودکشی یکی از دختران محله شد . و حتی سال قبل نیز يک دانشجوی پسر در همین خانه و اتاقی که من اکنون ساکنم حضور داشت و عاقبت نیز با یکی از دخترهای محله فرار کرد و دیگر خبری از آنان نشد . من گمان کنم منظور او از "یکی از دختران محله" دختر خودش بوده. چون یکبار شنیدم که کسی از او پرسیده بود: از دخترت خبری نشد ؟... او نیز آه حسرتی کشیده بود .
البته همچنان یک دختر دم بخت دیگر دارد . و خب نمیفهمم چرا بجای مستاجر دانشجوی دختر ، پسر ها را به عنوان اجاره نشین میپذیرد. خب شاید دنبال ...... بی خیال . ولی خب درون بقالی بیبی کوکب به طعنه گفته بود که ؛
خوش سلیقه ام هست صاحبخانه ات، دامادهای با اصل و نصب انتخاب میکنه ،
من پرسیده بودم که خب او که اصلا داماد ندارد .
بیبی کوکب با بی حوصلگی گفته بود ؛ آئینه روی دیواره . داماد بعدیش رو برو جلوش ببین . سپس پوزخندی تلخ زد و گفت که خب بهترین راه حل رو انتخاب کرد ، نه جهیزیه میده و نه مسئولیت بر عهده میگیره . دختر قبلیش که گذاشت با دانشجوی پارسالی فرار کرد رفت و راحت شد ، توی این محله هیچ خواستگاری پا نمیزاره . چه برسه که بخواد سمت آغوزدار بره و دختر بگیره .
دقیق همان شب بود که درون اتاقم یک قورباغه بزرگ پیدا شد . شک دارم که خودش با پای خودش اومده باشه ، احتمالا یکی اون رو آوره و از داخل پنجره انداخته داخل اتاقم . دقیق وقتی که پارچ آب رو آوردم وسط سفره قورباغه اومد از پشت تخت خواب بیرون و سمت پارچ آب.
من با خودم فکر کردم که لابد به کوچه ای من ساکن هستم میگویند آغوز دار . چه اسم عجیبی . لابد اسم یک شهیدی باید باشد . بگذریم .
در سال و ترم جدید من اولین دانشجوی پسری هستم که در این محله به وی اتاقی رهن و اجاره داده اند و بسیاری از اهالی محله مخالف چنین قضیه ای هستند . خب حق دارند . خاطرات ناخوشی برایشان یادگار مانده از حضور دانشجویان پسر در این محله .
طی چند ماه اخیر با جو و اتمسفر محله کمی آشنا شده ام . یکی از اهالی محله همیشه روی یک چهارپایه ی چوبی و زهوار در رفته جلوی درب خانه اش نشسته و منتظر است تا برخی از دوستانش بیایند و رد شوند تا با آنان بر سر آبی و قرمز و مباحث فوتبالی کل کل کند . او گاهی یک روزنامه خبر ورزشی نیز در دستانش دارد . اما تاکنون ندیده ام که بخواهد روزنامه بخواند . یکبار نیز همین هفته ی اخیر مرا صدا زد و از من خواست تا مطلب زیر یکی از تصاویر روزنامه را برایش بخوانم. میگفت عینکش همراهش نیست ولی عینک روی چشمانش بود . ولی خب با آنکه دیرم شده بود برایش خواندم . سپس تمام مدت با هر جمله ی من زیر لب زمزمه میکرد و میگفت : قوی سپید انزلی ..... ملوان بندر انزلی. .... قو سپید انزلی... ملوان بندرانزلی انزلی....
خب نکته اش اینجا بود که او و من در شهر صومعه سرا بودیم و من نیز مطلبی پیرامون درخشش رحمان رضایی در ایتالیا را میخواندم ولی آو یک نفس میگفت قو سپید خزری ، ملوان بندر انزلی .....
یکی دیگر از اعضای محله که خانه اش نزدیک تر است و همیشه بین درب های منازل همسایگان در آمد و رفت است اسمش کبری ست . قدی بلند دارد . من که در دلم اسمش را گذاشته ام کبری سامورایی . چون هربار حین خروج از خانه و درون کوچه با او مواجه میشوم، او نیز به هر طریقی یک گیر میدهد و سوالی میپرسد. آن هم چه سوالاتی . از خجالت آب میشوم، زیرا همیشه تعدادی از زن های همسایگان جلوی درب ایستاده اند و سرگرم غیبت کردن هستند و به محض خروجم از درب منزل همه ساکت میشوند و به من نگاه میکنند و کبری نیز پررو تر از این حرفاست که محترمانه سلامی بگویم و از کنارش رد شوم، او همین دیروز از من سوال عجیبی پرسید و گفت :
لنز میندازی؟
_ نه.....
پس چرا چشمات هربار يک رنگ میشه .
_ والا چی بگم . بعضی ها اینجوری هست چشماشون . ولی هرچی هست طبیعی هست ، لنز نمیندازم .
امروز نیز باز تکرار شد و با آنکه سر صبح کوچه خلوت بود ولی حین بازگشت از دانشگاه به او برخوردم و آو نیز اینبار با لحنی پرسشی و پر تردید از من پرسید؛
رژ لب زدی ؟
_ واااا بسم الله ، مگه دخترم که رژ لب بزنم . این چه سوالیه که میپرسید کبری خانم .
آخه لب هات همیشه سرخه .
_ مدلشه . طبیعیه . اگر هم سوال دیگری دارید بپرسید ، بنده در خدمتم .
بینی خودتو جراحی کردی ؟
_ نه، خدادادی هست . دیگه ؟.... بازم هست بپرسید . بنده پاسخ میدم . سایز پا و یا دور کمر؟ دور بازو؟ تعارف نکنید، بپرسید.
( همه از لحن پاسخ دادنم به خنده افتادند ، و یکی از آنان خطاب به کبری گفت :
اذیتش نکن . بزار بره . چیکارش داری ؟... غریب گیر آوردی .
سپس رو به من گفت؛ برو پسرجون . برو ، ولش کن . محلش نزار . کبری واکَفِش هفتاده.
من نیز آمدم ولی از آن لحظه تاکنون ذهنم درگیره حرفی هست که نسبت به کبری گفته بود . نمیدانم معنایش چی میشود، یعنی چه که واکفش هفتاده.
از دختر صاحبخانه میپرسم ، او لبخندی میرند و میگوید که یعنی : شخصی که در گیر دادن به دیگران معروف باشد.
سپس غروب دم بود که دعوای شدیدی درون کوچه رخ داد . چون دعوا زنانه بود ، من خارج نشدم . ولی هرچه بود صدای کبری را شناختم .
خودمانیم هرچه از این زبان گیلکی بگویم باز کم است. خب واکَفَش هفتادِه ؟.... چگونه وقتی به فارسی برگردانده میشود تبدیل به جمله ای مصداق آنچه دختر صاحبخانه میگفت میشود!.... اصلا عدد هفتاد چه شد پس؟ واکف ، یعنی گیر دادن به جایی ، به شخصی، به موجودی ، هرچه که عمدا بخواهد گیر بدهد را واکف میگویند. حتی ماهیگیران گیلانی يک سبک و روش ماهیگیری دارند که به آن میگویند واکف زدن .
یکماه مانده بود به عید که اتفاق خاصی بوقوع پیوست ، من بی خبر ترین فرد ماجرا بودم که ظاهرا نقش اول را به او واگذار کرده بودند. من به حدی شوکه بودم که آن لحظات درک صحیحی از ماجرا نداشتم ولی با گذشت زمان هرچه از آن بیشتر فاصله گرفتم بر عمق قضیه بیشتر واقف شدم . در این محله رسمی وجود وارد به نام عروس گوله .
اگر در ویکی پدیا جستجو کنید به شما اینچنین خواهد گفت که عروس گوله یعنی :
این مراسم یکی از آئین های نمایشی محسوب میشود. سنتی است که در روستای های مختلف در مدت متفاوت از یک هفته تا یک ماه مانده به عید آغاز میشود . در این نمایش گروه برگزار کننده غروب دم از خانه ای به خانه دیگر می رفتند و در حیاط و فضای باز جلوی خانه برنامه خود را اجرا می نمودند .اعضای اصلی این نمایش عبارتند از سر خوان ، کاس خانم ، پیر بابا ، غول ، کترازن ، دیاره زن ، و اگیر کونان ، محافظ عروس ، کولبارکش و... موضوع این نمایش آئینی رقابت بین دو نفر برای ازدواج با ناز خانم و نوع مبارزه آنان کشتی پهلوانی است . پس از خاتمه نمایش ساکنین منازل اطراف محل اجرا به اجرا کنندگان حبوبات ، برنج ، تخم مرغ و... بعنوان هدیه تقدیم می کنند
مرجع ویکی پدیا .
خب چشمتان روز بد را نبیند ، در میان ۱۲۴ هزار پیغمبر قرعه به نام جرجیس افتاد . جرجیس نبی تنها پیغمبر خدا بوده که هیچ معجزه ای نداشت . به نحوی می توان وجودش را حاصل یک اشتباه تایپی در لیست ۱۲۴ هزار پیغمبر دانست . زیرا هیچ مشخصه ای شبیه به باقی پیامبران نداشت . خب من که در بازارچه ی رودخانه ی زَر و میان انبوه قلیان ها و دود و دم و عطر دو سیب درس خوانده و کنکور قبول شده ام هیچ تفاهم و یا صنمی با مقوله ی کشتی ندارم . آن هم کشتی گیله مردی . هرچند دعوا گرفتن نیز نمیدانم، چه برسد که بخواهم نقش پهلوان را در نمایش ایفا کنم . گویی سفیر صنف قلیانسراهای استان یعنی شخص بنده را برای ایفای نقش پوریا ولی انتخاب کنی . چیزی شبیه به پهلوان پنبه در خواهد آمد . از همه بدتر آن بود که نقش اول مونث را دختر کبلایی یعنی دختر صاحبخانه ایفا میکرد. هرچند هیچ دیالوگی نداشت و تنها میبایست در جای خاصی بجای شخصیت اصلی عروس گوله مینشست و یک توری عروس بر سرش نی انداخت . آن وقت من با پسر مشت کریم که شبیه به یلاق و گرز رستم بود کشتی میگرفتم .
کاملا واضح بود که او به من رحم کرد . حتی ابتدای امر تز من پرسید که کشتی گیله مردی بلد هستی؟ من بی آنکه جوابی دهم خیره به او ماندم و نمیدانم که چه حال و روزی داشتم که خودش در یک نگاه تمام پاسخش را گرفت و فهمید که مانند خر درون گل گیر کرده ام . نه راه گریزی دارم و نه چاره ای. از همه بدتر آن بود که در نمایش میبایست من پشت او را زمین می زدم ، ولی اگر یک قرن هم این کشتی ادامه می یافت باز قادر به چنین امری نبودم.
به لطف پسر مشت کریم از پس نقشم بر آمدم . و فقط درون دلم دعا میکردم که زودتر تمام شود . حتی تا یک هفته ی بعد شب ها کابوس آنرا میدیدم. البته لبخند معنادار کبری سامورایی و بی بی کوکب برایم پر رنگ نشست . اما همان لحظه بود که از شانس بد سوسک مزرعه که شبیه سوسک انبار ها بود در هوا پرواز کرد و مستقیم سمت من آمد و از جیغ ناخواسته ی من تمام تماشاگران به خنده افتادند . خب ناسلامتی بنده پهلوان پنبه ام ، جه توقعی جز این میتوانید داشته باشید .... آن شب بر طبق سناریو همیشگی و برسم نمایشنامه عروس گوله ، موفق شدم عروس گوله را با پیروزی در کشتی گیله مردی بدست آورم . البته آخرش تنها چند لحظه بالای ایوان خانه ی کدخدا میرزانقی خان و نزدیک عروس گوله نشستم . و از آنجا بهتر میشد اهالی محله را دید ولی دختر کبلایی را نمی یافتم و آخرش فهمیدم که کسی که نقش عروس گوله رو ایفا میکنه و من کنارش نشسته آم دختر کبلایی بوده .
چندی بعد......
صبح ها صدای جاروب زدن حیاط خانه زودتر از صدای خروس بلند میشود . این دختر کبلایی هم بیش از حد سحرخیز است . خب هر صبح حیاط را آب جاروب میکند . خسته نمیشود از تکرار مکررات ؟... لهجه ی زیبایی دارد . اما نگاهش را از نگاهم پنهان میکند. و با شرم و حیا است . ولی او کوچکترین دختر کبلایی نیست . بلکه کوچکترین همان دختری بود که سال قبل با مستاجر دانشجوی همین خانه فراری عاشقانه کرد . اگر او هجده سال داشت پس لابد این یکی بیشتر دارد . و خب من اما هجده سال بیشتر ندارم. و یکجورایی معادلات برهم میریزد . همان بهتر . چون قصد ازدواج ندارم و میخواهم ادامه تحصیل بدهم .
از این حرفها بگذریم . من همیشه عادت به کشیدن نقاشی در اوقات فراغت داشته ام . و خب همین امر نیز موجب وقوع یک ماجرای جدید شد و بر حسب یک تصادف تعدادی از نقاشی هایم را دختر کبلایی دید . خوشش آمد و تعریف نمود و قرار شد به او یاد دهم تا او نیز نقاشی اش بهتر شود . نمیفهمم چرا برای اولین تمرین او پیشنهاد داد تا کشیدن پرنده ای زشت به نام کولکاپیس را آموزش دهم .
من حتی نمیدانستم کولکاپیس چیست . و چه شکلی است . ولی عاقبت فهمیدم که از هر پنج تخم بلبل وحشی ، یک عدد کولکاپیس در می آید. و شکلش شبیه به گنجشک است . تا قصد آموزشش را داشتم او پیشنهاد کرد تا نقاشی شکل خوتکا را به او بیاموزم. ولی خوتکا دیگر چیست؟.. اینها از کدام دنیایی آمده اند که تاکنون اسمشان را هم نشنیده ام . چه برسد تا خودشان را ببینم .
در همین حین قرار شد تا بجایش او به من زبان گیلکی بیاموزد. البته هرگز هم فرصتش پیش نیامد. راستی
من پی برده ام که زبان گیلکی محصول هوش بالای ساکنین این سرزمین است . زیرا کوتاه ترین جمله ی دنیا مربوط به آنان است. . جمله ای که معادل فارسی آن میشود : این پسر میگوید که این امر شدنی است .
به زبان گیلکی میشود؛
اَ رِ گِ بِ .
اَ_ رِ _ گِ _ بِ . بله به همین سادگی . شاید نتوانید درست تلفظ کنید و خب فینگلیش معادل تلفظ آن میشود
Á _ Ř _Ģ_ B, .
Á _ Re _ ge _ be .
حرف اول که ( _َ ) اَ هست یعنی : این
حرف دوم که ( رِ ) Re هست یعنی : پسر
حرف سوم که گِ Ge هست یعنی : میگوید
حرف چهارم که بِ Be هست یعنی : شدنی است. میشود .
خب میدانم که کوتاه بودن حروف و واژگان در انتقال مفاهیم به یکدیگر نشانه ی هوش بالای اهالی مالک آن فرهنگ لغات و یا گویش است . میدانیم که ایتالیا از نظر هوش پایین ترین در اتحادیه اروپاست . و خب همین جمله که در فارسی با بهره بردن از پنج تا هشت واژه انتقال داده میشود در زبان ایتالیایی با بهره گرفتن از چهارده واژه امکان پذیر است . ولی خب مرز و محدوده ها تحت تاثیر زبان گیلکی قرار میگیرد وقتی برای انتقال چنین محتوایی نه از ۱۴ کلمه ، نه از هشت کلمه ، و نه از پنج کلمه ، بلکه تنها از چهار حرف بهره میگیرند. جلل الخالق .
بگذریم .
یکی دیگر از اهالی سرشناس شهر زیبای صومعه سرا ، ساکن محله ی ماست . از دست برقضا همیشه هم روبروی خانه ای که ساکن شده ام می آید و با درخت گردو حرف میزند. خب چون کمی عجیب است . ظاهرا نازآقا از قدیمی های محله است . او هنوز پسر مانده . عموم اهالی محله او را فردی خول مجاز و کم عقل میپندارند.
از نظر من که او خیلی الکی خوش است . چون همیشه بی دلیل میخندد. و در هر حالی شاد است . او اسکمو فروش محبوب شهر است . و خیلی مهربان بنظر میرسد . هیج دخل و خرج او قابل محاسبه نیست . زیرا بابت اسکموهایش اگر پول بدهند میگیرد ولی اگر هم ندهند هیچ اعتراضی نمیکند. در عوض برخی نیز از سر معرفت بیش از قیمت را به او میدهند و اضافه پول را نمیگیرند. او در کل فردی دلی است . دور از عقل و منطق . اما نکته ی متناقضی وجود دارد که احتمالا غیر از من هیج کسی به آن پی نبرده . که سر فرصت برایتان نقل میکنم . این روزها گاه چند دقیقه ای در بقالی بیبی کوکب توقف و خرید میکنم و سپس به اتاق دانشجویی و ساده آم در انتهای محله باز میگردم . همین امر سبب شده شاهد رفتار و نوع برخورد اهالی با نازآقا باشم . برایش احترام خاصی قائل هستند . و من پی به این تناقض برده ام که هر گاه نازآقا لب به سخن میگشاید چهره اش کوه غم میشود. حتی حرفهایش نیز بسیار اندوهناک و غمزده مینماید . آن چهره ی شاد و الکی خوش تا وقتی که ساکت است و یا با خودش حرف میزند شاد است ، کافی ست که کسی از وی سوالی کند ، آنگاه غم عمیقی بر پیکرش مینشیند ، بغض گلویش را میفشارد و احساس درون فهوای کلامش از نشاط و سرور در سراشیبی حسرت و غصه های جانفرسا افتاده و جمله به جمله سمت یک درد دل و غم قدیمی و ناگفته میرود. او به هر شگردی که شده جواب را آنقدر شاخه و بال میدهد تا بالاخره به یک نحوی حرف را به آغوزدار بکشاند . خنده ام گرفت ، من نیز مانند اهالی بومی این محله به درخت گردو میگویم آغوز دار . تازه پی بردم که چرا سمت کوچه ی مرا آغوز دار می نامند . چون درخت گردوی بزرگی در اینجا قرار دارد. چه عجیب که چنین زود با واژگان جدید عادت میکنیم . من از ابتدای ورودم در این محله به اشتباه میپنداشتم که ، آغوز دار ، نام خانوادگی شخصی است در همسایگی مان ساکن است . چون چندین بار موقع خرید درون محله از من پرسش شده بود که کدام خانه ساکن هستی ؟.
و وقتی که من نام صاحب خانه ام را آورده بودم همگی با لبخند میگفتند که ؛ اِ .. پس همسایه ی آغوز دار هستی!. ...
اما اکنون دریافتم منظور از آغوزدار ، درخت گردو است . در زبان گیلکی به گردو میگویند؛ آغوز و به درخت میگویند؛ دار .
.
نازآقا سبک و سیاق ثابتی دارد ، تا وقتی که در لاک خودش باشد شاد و خندان است ، اما کافی ست خلوتش را برهم زده و چیزی از او بپرسی تا با چهره ای غمگین مانند کودکی که بغضی را پنهان کرده باشد به زمین خیره شود و دقیق پرسشی که شنیده را مجدد برای روح خودش بازگو کند، اما با لهجه و زبان محلی . سپس کمی سکوت..... آنگاه سرش را تکان داده و پاسخی که به تنهایی و در حین سکوت شنیده را برایت بازگو میکند. اما نکته ی ظریفش اینجاست که او پاسخ را از جانب خودش نمیگوید، بلکه اشاره به سوم شخص غائب میکند .
من یکبار او را دیدم که بی حرکت به بالای درخت گردوی مقابل خانه ام زول زده. او دقیق جایی ایستاده بود که می بايست کلید را درون قفل درب میکردم ، از او پرسیدم؛ نازآقا حالت خوبه؟ چرا غمگینی ؟..
او سپس نفس عمیقی کشید و مجدد جمله ام را عینن تکرار نمود و آنگاه با کمی مکث به من گفت ؛
سوالی که گفتی رو ازش پرسیدم ، و اون جواب داد و گفتش نگران حال جوجه کلاغه ست . همش تقصیره خزون هست . زرد زرد ، ریختن برگ برگ . از دست این زمستان درخت گردو لخت شده و اگه برف بیاد لانه ی کلاغ بالای درخت یخ میبنده و جوجه اش میمیره .
صومعه سرا بعنوان شهر ابریشم نیز شناخته میشود.
آنگاه به کنار رفت و ، چرخ دستی کوچکش که بی شباهت با کالسکه ی کودک نیست را برداشته و سمت مدرسه رفت . ا و با پای مریض و آرام لنگ لنگان به جلوی مدرسه ی شهر میرود، تا لحظه ی تعطیلی مدرسه ها به دانش آموزان اسکمو بفروشد . ، او با عموم افراد تفاوت های چشمگیری دارد. وی همواره لبخند بر چهره دارد و از جبر ۶۰ سال زندگی مجردی و از فرط بار سنگین و طاقت فرسای تنهایی و بی کسی عادتی عجیب پیدا کرده و با خودش دوست شده ، او با خودش حرف میزند. میخندد، تعجب میکند، میپرسد، نقل میکند و سرجمع طوری وانمود میکند که گویی با کسی در درون خود حرف میزند ، آری او کمی هم شیرین عقل و الکی خوش است ، طوری رفتار میکند که انگار دو نفر هستند . و دائم و بی وقفه از آغاز صبح تا به شب مشغول اختلاط و گفتگو با خودش است . خیلی هم باور پذیر و طبیعی گفتگو میکند ، گاه از اخبار صبحگاهی رادیو گیلان ، برای خودش و با شخصی نامریی نقل کرده و با شنیدن مشروح خبر ، سرش را به مفهوم تاسف تکان داده و پوزخندی زده و با گویش محلی و حالتی کنایه آمیز میگوید :
دنیای دینی چی بوهوسته!... پیچا نقاره چی بوهوسته . اخبار درونی خروس خان زمات گوفتی پیچا ، اع شلوغی دورونی ، خورا خورا نقاره چی بوهوسته . از کو زمات تا هاسا، آمریکا دل نازکا بوهوسته .!؟.... از عجور حرفانه امرا امی گوش پره بوسته . اونه حرفان دع می ایتاره رنگ و سو نره، هچین بوبوخوسته حنایه مانه³
__پانویس : معادل پارسی:
³ (میبینی چه دنیای عجیبی شده! ... گربه داره خوش خبری میکنه . خروس خوان و صبحگاه درون اخبار گفتش که از بس شلوغ و هرکی هرکی شده دنیا که حتی گربه نقاره چی شده . و گربه که بد یومن و بد شگون است حرف از شادمانی و خوشی میزند از کدوم زمان تا الان آمریکا مهربان و دل نازک شده؟.... از چنین حرفایی گوش ما پر شده ، حرفاشون دیگه واسه من یکی اعتبار و ارزشی نداره ، مثل حنای فاسد شده که دیگه رنگي نداره ،)
سپس کمی سکوت میکند و به زمین خیره میماند گویی سراپا گوش شده و گاه نیز بی دلیل سر تایید و یا تکذیب تکان داده و بطور ضمنی چیزی را میپذیرد و یا رد میکند. گویی صدایی را میشنود که از نجوای خاموش روح درونش سرچشمه میگیرد ، و تنها خویشتن خویش میتواند آنرا بشنود .
او کاملا بین خودش و روح درونش تفکیک قائل شده و مرز و محدوده تعیین و تقسیمات رفتاری وضع نموده . یعنی بسته به پرسشی که از او بپرسند مسئولیت پاسخگویی را خودش بر عهده گرفته و یا گاه نه، بلکه خودش را مسئول انتقال پرسش به روح درونش کرده و پرسش را مجدد عینن تکرار میکند و سپس پاسخی را که تنها خود قادر به شنیدنش است را به زبان آورده و تاکید میکند که این پاسخ را خودش نداده ، بلکه کسی دیگر داده که گویی نامرئی است . خب کاریش نمیشود کرد . نازآقاست دیگر.
صومعه سرا در غرب گیلان و غرب شهر شهر واقع شده و از شمال به انزلی راه دارد. ...
نازآقا حتی زمستان های سرد و سخت سال را نیز اسکمو میفروشد. البته اسکموهایش معجونی از عطر و طعم های افسون کننده و اسرار آمیز است . همگان در پی کشف راز پشت طعم این اسکمو ها هستند . اما هرگز کسی نتوانسته کاشف بعمل آورد که چرا اسکموهای نازآقا چنین متفاوت و دلپذیر به یاد ماندنی هستند .
نازآقا مدام رادیو کوچکی را روی شانه ی کج خود نگاه داشته و با دست دیگر آنتن رادیوی قدیمی را چپ و راست میکند و موج گرد کنارش را چرخانده و به دنبال صدای رادیو های بیگانه میگردد. منظور از بیگانه فرکانس های ضعیف رادیو های کشورهای همسایه است ، او با اینکه هیچ نمیفهمد آنها چه میگویند ولی باز اصرار بر گوش دادن دارد ، یکبار از او پرسیدم؛
نازآقا مگه زبان گرجستانی بلدی؟ ...
او مجدد پرسشم را از خودش و شاید شخصی که من قادر به دیدنش نبودم تکرار نمود و سپس کمی گوش ایستاد و بعد بی آنکه پاسخی دریافت کرده باشد و بخواهد آنرا به من بگوید دهانش را از تعجب کمی نیمه باز کرد و چشمانش گرد شد و خیره ماند به من و گفت :
اونه حواس جای دیگه رو پرت بوسته، ایپچه بیس ، هاسا باز از نو اونه واوارسم تی سوالا.....
( حواسش نیست. نشنید به گمانم . بزار دوباره پرسشت رو میپرسم ازش . )
سپس سوالم را مجدد تکرار کرد و سکوت کرده و سرش را بی دلیل چند بار آرام تکان داد و تظاهر کرد که درحال تایید کردن و شنیدن پاسخ است. بعد نیمچه لبخندی زد و گفت ؛
هاااااا میگه که ؛
آره ، تن قبلی تفلیس بدنیا اومده بود .
_ پانویس ؛ (اشاره به زندگانی قبلی روح ، در کالبد و جسمی دیگر که درون تفلیس گرجستان میزیسته و به همین دلیل اکنون او تمایل دارد رادیو گرجستان را گوش کند )
سپس خیره به نقطه ای نامعلوم به فکر فرو رفت و نگاهش را دوخت به من و با تعجب و سردرگمی پرسید:
هسا انه منظور چی بو؟... تفلیس دِ کو سامانی نهه.⅔؟ ...
__پانویس: ⅔ الان این منظورش چی بود؟ تفلیس دیکه کدوم سرزمینی هست؟ کجا واقع شده؟...
لبخندی زده و میگویم: تفلیس توی کشور گرجستان واقع شده .
او برایش فرقی ندارد و به پاسخم گوش نمیدهد. در عوض کمی با زیپ در رفته ی شلوارش بازی کرد و سعی کرد آنرا ببندد و آخرش نیز نتوانست و از داخل آستر کت گشادی که تن داشت یک سوزن و نخ قرمز در آورد و همانطور که سرپا ایستاده بود کنار کالسکه اش شکاف زیپ شلوار پارچه ای اش را دوخت و یکبار دیگر نیز بشکل زیگزاگ دوخت و از بالا به پایین کوک رفت . سپس در حالی که انگار مجبور و اجبار است که نخ اضافی را با دندانش پاره کند سعی کرد تا سرش را پایین بیاورد و یا شلوارش را آنقدر بالا بدهد که اضافه ی نخ به دندانش برسد . من پیش رفتم و با چاقوی کوچکی که در جیبم داشتم قصد پاره کرده اضافه ی نخ را از زیپ شلوارش را داشتم ، که او با چشمانی گرد و نگاهی مضطرب به من خیره شد و دهانش باز مانده بود . لوکنت گرفته بود . میلرزید . من نخ را پاره کردم و چاقو را در جیبم گذاشتم و او نفسی به راحتی کشید و سپس از حال رفت .
آب قند آوردیم سر و صورتش را آب زدیم ، آرام چند چک به صورتش زدیم و او عاقبت به هوش آمد و با دستپاچگی سمت درخت قطور گردو لنگ لنگان رفت و پشت درخت بطور مخفیانه چیزی را بررسی کرد و سپس با حالتی رضایتمند و آسوده خاطر و لبخند بر لب بازگشت و خطاب به اهالی محله گفت :
هیج دل آشوب نوا بوستانید ، اونه جا سر نهه. فقط نخه واوه.
هیچ دل نگران نباشید، هنوز سر جایش هست .. فقط نخ را برید .
نمیدانم او چه خیال میکرد و چه میگفت ، ولی خب بقول اکبر آقای قصاب که میگوید؛
دیوانه که شاخ و دم ندارد، بلکه فقط ادا و اطوار نیاز دارد
از نظر بیبی کوکب ، نازآقا فردی خوش قلب و مهربان و ساده لوح است . اغلب او را سرکار گذاشته و یا با او شوخی میکنند . به گمانم که او را تمامی اهالی شهر صومعه سرا میشناسند. و همگان به او سلامی گفته و حالی از او میپرسند، و او نیز بمانند تمام رفتار های عجیبش پاسخی متفاوت میدهد و بگونه ای پاسخ میدهد که گویی وضع آب و هوا را میخواهد اعلام کند
امروز صبح حین رفتن به نانوایی ، نازآقا را دیدم که حرکاتی عجیب انجام میداد گویی دیشب باز فیلم بروسلی وارد میشود را دیده باشد . او یکی از پرسش های بی جوابش طی زندگی این بوده که قاتل قهرمان محبوبش کیست . او که از تلفظ صحیح اسامی عاجز است معمولا اینگونه میپرسد :
بروس علی کی بوکوشته . ؟.... چی واسی بوکوشته؟ ... چی عمرآ بوکوشته؟... کی واسی بوکوشته ؟.... اونی قبر کویا نَهَع ؟ .... کو وادی صحرایی اونَع خاکا کودید؟.... کو زمات اونع چاله کودید؟.⁶..
[][][] برگردان به پارسی در پینویس ؛ (⁶ بروسلی را چه کسی کشته ؟... واسه چی کشته؟ با چه وسیله ای کشته؟ بخاطر چه کسی او را کشته ؟... مزارش کجاست؟... کدام قبرستان و حیاط کدام مسجد او را به خاک سپردند؟... چه زمانی او را به خاک سپردند ؟)
در همین لحظه اکبر آقا قصاب با آن هیکل نخراشیده ، سبیل های کلفت و صدای خشدار به سمت قصابی رفت تا کرکره ی مغازه را بالا بدهد .
از حضور اکبر آقا ، اتمسفر محله سنگین شد . نازآقا دست از حرکات نمایشی و رزمی برداشته ، و به حالت ایست خبردار می ایستد و میگوید؛
از جلو سلام . ، ، از عقب گرد . تَبَرررر دار . به چَپپپپپ شبببب . به ناااااز راست ⅖ . _ پانویس : ⅖ (از جلو نظام ، عقبگرد . خبردار ، به چپ ، چپ ، به راست راست . )
... اکبر آقا قصاب با نگاهی خشن و بی روح از وی میپرسد:
چطوری آلاسکافروش؟... ⁵ __ پانویس : ⁵آلاسکافروش: فردی که اسکمو فروش باشد.
نازآقا بی آنکه اعتنا کند با خودش و زیر لب زمزمه وار گفت ؛
قصاب خُب نیه ، شاعر خُبه . عاشق خُبه . آلاسکا فروشم بد نیه.⁶ ___ پانویس : ⁶ قصاب خوب نیست . شاعر خوبه عاشق هم خوبه . و اسکمو فروش هم بدک نیست . ____
■□■خاطرات یک عدد شهروز صیقلانی براری ■□■
مدتی بعد....
به هر طریق روزها و شبها سپری شدند و یکشب برفی در اواسط زمستان رسید . برای تماشای منظره ی سفید پوش برفی پنجره ام را باز کردم و در آنسوی زمین بایر و باغ بزرگ پشت اتاقم متوجه ی حضور یک موجود سفید پوش در پای درخت گردو شدم . کمی دقت کردم . ولی ظاهرش با آدمیزاد فرق داشت ، چرا سر ندارد ؟.. چرا گردن ندارد ؟ چرا دست ندارد، ؟... لابد آدم برفی ست . لحظاتی گذشت و متوجه ی حرکت های آدم برفی شدم. با آنکه یک نقطه ثابت ایستاده بود ولی بالا تنه اش را به چپ و راست تکان میداد . گویی مشغول آسیاب کردن گندم باشد ، او حتی گاهی از کمر خم و قدش نیم میشد. مجدد صاف و گاه قدش بلندتر می نمود . تعجب کردم ، دقیق شدم و در سیاهی نیمه شب متوجه ی شعله ی نوری لرزان در زیر درخت گردو شدم . گویی نور شمع باشد . سپس آن موجود شروع کرد به دور چرخیدن به دور درخت . سرعتش بسیار آرام بود . گویی لنگ باشد . لنگ لنگان به دور درخت چندین بار چرخید و هربار از جلوی نور شمع رد شد سبب خلق سایه ای بلند و مخوف شد ، طوری که انگار روح سیاهی بر پنجره ی اتاقم خیمه زده باشد . میدانستم که هیچ مبحث ماورایی وجود ندارد و همه چیز حاصل سوء تعبیر و برداشت های غلط شخصی است . از خانه خارج شدم ، و وقتی رسیدم دیدم نازاقا ملحفه ای را به روی خود انداخته تا سردش نشود ولی ناخواسته خودش را شبیه روح کرده او مشغول حرف زدن با درخت بود. به درخت میگفت پر . و این در گویش گیلکی یعنی پدر . او زار زار گریه میکرد و مشغول درد دل کردن برای درخت بود . کلاغ ساکن لانه ی بالای درخت نیز به پایین آمده بود تا از تکه نان های ریخته شده زیر درخت بردارد. به گمانم آنها را نازاقا آورده باشد. کلاغ که زودتر متوجه ی حضورم شد قارقاری سر داد و پر گشود و رفت. نازآقا متوجه ی حضورم شد . و من خودم بی آنکه حرفی بزنم سمت خانه بازگشتم . ....
■□■ خاطرات ■□■
.... من در آخرین ترم حضورم و روزهای پایانی برآن شدم تا دل به دریا زده و پای صحبت نازآقا بنشینم.
او زیر درخت گردو نشسته بود . و شمعی در کار نبود . بلکه با خودش مشغول گپ و گفتگو بود . با حالتی دوستانه و با مهر از دور سلامی گفتم و اجازه خواستم تا نزدیکش بروم . نمیخواستم خلوتش را بی ادبانه بر هم بزنم . . پس از دور چنین پرسیدم :
یاالله.... نازآقا سلام . اجازه هست بیام پیشت ؟...
نازاقا قبل آنکه جوابم را بدهد با حالتی که انگار کنارش چندین موجود نامرئی باشد و من قادر به دیدنشان نیستم با دستپاچگی چیزهایی را به آنان گفت ، انگار که بخواهد به اهل منزل بگوید نامحرم آمده و حجاب سر کنید . سپس کمی گردنش را کش آورد و بگونه ای که انگار میان مان دیواری وجود دارد و او قادر به دیدن من نیست ، جهتی متفاوت از جایی که ایستاده بودم را نگاه کرد و با صدای بلند گفت : بفرما . خُش بامویی . شمی خودتانِه آغوزدارِ . ⁸
_ پانویس: ⁸ بفرمایید ، خوش آمدید، درخت گردوی خودتونه . "
.. .. پیش رفتم به او کمی پسته تعارف کردم .
نازآقا لبخندی زد و گفت : پسته؟... میترسم ناراحت بشه .
_ کی ناراحت بشه ؟
آغوزدار .
_ خب باشد بزار جیبت . بعدا بخور . چه خبرااا نازآقا خوبی؟
ناز آقا با تغییر لحنی سریعا ، از حالت شاداب و پر شور نشاط اولیه در آمده و شانه هایش کمی افتاده تر و دستانش آویزان و چهره اش نالان میشود و با لهجه و زبان محلی اش پاسخ میدهد؛
خانه ورجا که آمونده بوم تا مشت کریم الافی ورجایی ، می حس و حال خورا سرخوش و شنگول بو. هچین ترا بگم آفتابی بوم ⁹ ...
_ پانویس: ⁹ از خانه که میآمدم تا به مغازه ی برنج فروشی آقای مشت کریم ، حالم خیلی خوب و خوشحال بود . بی غم و سرخوش بودم ، اینطور بگویم به تو که انگار هوای دلم آفتابی بود . "
..... از هویا تا وادی صحرایی جا ، می مارع خاکه سر بوشوم هچین بهاری ابر مانستن ، شر شر ِبوارِسَتَم ، هَچین که دینِی هنَوز می کلاشِ دوماغِ ناودانی مانستَن خورا چکه کودَندِرهِ ¹¹
__پانویس : ¹¹ از همانجا تا حیاط مسجد و بر سر قبر و مزار مادرم که رسیدم ، ناگهان شر شر مانند باران و ابر های فصل بهار گریستم . همینطور که میبینی از بینی مانند کلاغم ، و ناودان مانند ، چکه چکه اشک میچکد. "
.. می دیل غم دَرِه ، ولی چی واسی پس می لب لبخند وَره . !.. همه گید نازآقا سرخوشه ، د ننید می حال و روز خیلی زماته ناخوشِه¹²
__پانویس: ¹² دل من پر از غمه ، ولی نمیدانم پس چرا به ظاهر از لب هایم لبخند میبارد!... همه میگویند؛ نازآقا سر خوش و بی غم است . دیگر نمیدانند حال و روز من ، دیر زمانی ست که ناخوش است . "
.... گید نازآقا بالا خنه ایپچه خورا کم دره ، شبان تنها آغوز دار جیر خو دست دورون ایته شمع دره ، آغوز. دارع مرع خورا خورا گپ زنه ، درخته جور و جیره دس زنهِ. ¹³
پانویس¹³ : میگویند نازآقا بالا خانه اش را اجاره داده و عقلش کم است. شب ها به تنهایی زیر درخت گردو میرود و در دستش یک شمع دارد با درخت گردو حرف میزند. بالا و پایین درخت را دست میزند. "
..... دِ نَنید نازآقا خو تک و تنهاییَ دوس داره ، هنه واسی هی آدمانه پس زنه¹⁴. "د ننید هن آغوزدار از می کودکی جا بمانسته . دِ همته دنه باد ببرده. روزگار خیل زماته نازآقایا جی خاطر و یاد ببرده...
__پانویس¹⁴: دیگر آنها نمیدانند که نازآقا تنها بودن را دوست دارد . به همین خاطر است که از آدمهای دیگر کناره میگیرد." آنها دیگر نمیدانند که از خاطرات کودکی ام فقط همین درخت گردو باقی مانده . باقی رو باد با خودش برده. این روزگار دیرزمانی ست که نازآقا را از خاطر و یاد برده .
.... اوشان گید که؛ نازاقا خورا خورا چی فکری کونهع؟.. از آغوز دار جا چی خَایه ؟ که اون دور تا دور چرخ زنه ، ¹⁵
__پانویس¹⁵: آنها میگویند که نآزاقا چه فکری میکند ؟ از درخت گردو چه چیزی طلب میکند؟... که پیوسته دور تا دورش میچرخد . "
.... حَتمی اونه جا حاجَت خایه. اما نه ، اَتو نیه . نازآقا سرتا پایی خجالت وَره، هچین تره بدان نازاقا همه تانه دوست داره. اما باس بَدَنی پس چی واسی سیبِ دارِ بَد دَره. چپ و راس شه و آیه سیب داآرِ فوش دهه. ¹⁶
__پانویس : ¹⁶ حتما از درخت گردو حاجت میخواهد.!.. اما نه، اینگونه نیست . نازآقا سر تا پایش خجالت زده است و خجالت از سر و رویش میبارد. همچین تو اینطور فکر کن که نازآقا همه کس رو دوست داره ، اما بایستی بدانی که پس چرا از درخت سیب متنفر هستم . چپ و راست میروم و می آیم و به درخت سیب فحش میدهم ."
.... اوشان خوشان اَمرا چی فکری کونید؟ کی از کو زِماتَ کج دهنیَاَ خُش دّرِه؟ که هسا زمات ، مرَه خُش بایهِ !... ¹⁷
__پانویس؛ ¹⁷ آنها با خودشان چه فکری کرده اند؟ چه کسی از چه موقع از بد دهنی و بی ادبی خوشش آمده تا بخواهد اکنون من از آن خوشم بیاید!...
سپس با یه لبخند محو در چهره اش نگاهی به پنجره ی دختر صاحبخانه انداخت و پرسید :
تی تصمیما بیگیفتی؟...
پانویس: تصمیمت را گرفتی ؟...
کمی گیج شدم و پرسیدم
_ چه تصمیمی نازآقا ؟.... .
او کمی لوکنت آمد سراغش و ابتدا با حالتی نگران پرسید :
تی امرا که د چاقو نری؟
باخودت که چاقو نداری ؟ .
_ نه . توی جیبم پسته ست .
من گَم تنی نیشی، هیا بیسی ، دنی چی واسی گَم !.... راهه جنوب وازه ، اما هَ سامانی بِیس . تا کبلایی خجالت نوخوره ، او قبلی ام بوگوفته بوم که نشه، هیا بیسه .... اما بوشو....
پانویس _ من میگویم میتوانی نروی ، همین جا بمانی . میدونی واسه چی میگم !.... راه جنوب همیشه بازه ، اما همین سامان و محله بمان ، تا کربلایی (صاحب خانه ام ) خجالت نکشد . من به آن مستاجر قبلی هم گفته بودم که نرود . همین جا بماند . اما رفت .
_ نازآقا من درسم تموم شد ، خب اینجا دیگه کاری ندارم . چرا بایستی اینجا بمونم . ؟... خب باید برم دنبال زندگیم .
نازآقا کمی عصبی شد دستپاچه شد ، به پا خواست ، وسایلش را جابه جا کرد و چیزهایی زیر لب زمزمه کرد ، که معنایش چیزی شبیه با این میشد که : تو اینجا نون و نمک خوردی ، تو از این درخت گردو خوردی ، تو زیر اون سقف زندگی کردی ، چطور میتونی اینقدر بی احساس باشی . بخاطرت با کبری دعوا گرفته بود ، اون که اهل دعوا مرافه نبود، بخاطر تو با کبری دعوا گرفت . تو مثل گربه بی شناقی . تو بچه شهری و بی مرامی. نمکدون میشکنی. ...؟...
اینها را گفت و من به فکر فرو رفتم . یادم آمد آنروز که کبری سامورایی باز مرا دست انداخته بود ، حین ورود به خانه از دختر کبلایی پرسیدم که معنای واکف هفتاده یعنی چی؟
او نیز با لبخند جواب داد و پرسید که چرا چنین پرسشی کردم . و این جمله را کجا شنیدم . برایش نقل کردم ماجرا ی کبری را ، و او برافروخته و آخم کرد ، از دست برقضا همان غروب بود که صدای جیغ و داد و فریاد از کوچه بلند شده بود و از فردایش نیز کبری هربار مرا دید سرش را انداخت پایین و رد شد . زیر چشمش نیز کبود بود و من خیال کردم که لابد شوهرش زده . ولی خب الان میدونم که کبری اصلا شوهر نداره . یعنی......
■□■ خاطرات یک عدد شهروز■□■
فردا
امروز . نازاقا سر کیف و کوک است ، میگوید:
زواله دم خایَم بشم آغوز دار لَچِه ، بیدینم انع جوجه اولاغ چی واسی قار قار نوکونع.
دم ظهر باید بروم بالای درخت گردو تا ببینیم جوجه کلاغه واسه چی قار قار نمیکنه .
ادامه دارد .......
قسمت بعد افشای راز آغوزدار و بیشتر.....
اپیزود ۲
نمیدانم به وی الهام شده بود یا شاید به دلش افتاده بود و میدونست که قراره چه اتفاقی بیافته ، چون یهو بی دلیل و بی مقدمه منو نشوند زیر آغوز دار و خودش هم روی چارپایه چوبی و زهوار در رفته اش نشست ، اون با لهجه و گویش بومی خودش برام ماجرایی رو نقل کزد که از بس طولانی و سخت بود الان قادر نیستم دقیقا به زبان وویش گیلکی براتون بنویسم . و ابتدا به پارسی مینویسم و انتها در حد توانم گیلکی اون رو می نویسم .
نازآقا چهره اش یه جورایی نورانی شده بود ، یک نگاهش به بالای درخت بود و نگران سکوت جوجه کلاغ صد ساله ی شهر ، و یه نگاهش به من .
اون اینطور نقل کرد که ؛
وقتی به دنیا اومدم . یکروز بود . ولی روز نبود ، بلکه شب بود . نه.... نه... الان خوب فکر میکنم میبینم که چیزی یادم نیس . لابد نیمه شب بود که من هیچی یادم نیست . آخه همه جا سیاه و تار بود . قابله که اومد منو بگیره و بدنیا بیاره دید که من خودم زودتر رسیدم سر قرار . ولی نفس ندارم . یه روح بزرگ توی جسم کوچیک که قصد اسارت در قفس نداره . اما قابله منو سر و ته گرفت ، نه... شاید ته به سر گرفت ، دقیق نمیدونم ، بعد یک ضربه زد به کمرم و من به دنیا اومدم ، یعنی نه.... به دنیا که اومده بودم بلکه به زندگی اومدم . و جای اینکه ونگ بزنم و گریه کنم ، خندیدم و یه فحش حواله کردم به قابله . یکی ضربه دیگه زد به پشتم و منم یه لگد ول کردم توی مچه اش. مچه میدونی چیه؟ مجه !.... مچه یعنی فک صورت دهان . لب . این حرفا . و بعد از بسی که ناز داشتم اسمم شد نازآقا . ولی بزرگ که شدم فهمیدم جای یه چیز خالیه . هر شب نگاه کردم ولی فقط دو تا بالش بود . یکی واسه مادرم یکی هم واسع من . ولی خونه ی دیگران که میرفتم فرق داشت . اونا همگی دو تا مامان داشتند ، یکیش سبیل داشت یکیش هم نه. اونی که سبیل داشت اسمش پدر بود . با خودم پرسیدم پس پدر من کجاست ؟.... از مادرم پرسیدم .
جواب نداد . یک سال رفتم مکتب . بهم گفتن که همه با هم هستن و من تنهایی یک تیم . بعد فهمیدم که منظورشون یکتیم نیست . بلکه یه تیم هست . البته با هم . یعنی یتیم . با خودم پرسیدم من چطوری تنها تنها یه تیم هستم . ؟... لابد از بس قوی هستم . رفتیم فوتبال دنیال توپ دویدیم من فهمیدم پام لنگه . رفتیم نقاشی توی کاغذ سفید کشیدیم من فهمیدم که تنها چیزی که ندارم رنگه . کاغذ رو سیاه دوده کردم و الکی خط خطی کردم و یهو شبیه به جوجه کلاغ بالای آغوز درخت شد و من هم دروغکی گفتم که اون کلاغه . معلم تشویق کرد دست زدن هورا کشیدن و گفتش این بچه سبک سیاه قلم بلده . حالا من سیاه بخت چه میدونم سیاقلم کدوم خری هست . منو ۷ سالگی فرستادن شعر مسابقات نقاشی ، اما هرچی زور زدم دیگه شبیه کلاغ نشد که نشد . و صفر گرفتم ولی گفتم این نقش یک سنگه . منو مسخره کردن . پدر اصغری سبیل هاش رو زد شبیه مادرش شد . من گیج شدم . اصغری پسر همسایه مون بود . از ما کوچکتر بود ولی همیشه همراه مون بود . . بعد سعی کردم یاد بگیرم ، رفتم توی حیاط خونه هرچی نگاه کردم فقط آغوز درخت رو دیدم . و منم کشیدمش . اما از بس بچه بودم لانه ی کلاغ رو جا گذاشتم و از همون روز شنیدم که یکی توی قصه اش ، نه.... نه..... ته قصه اش گفتش که قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید .
وجدان درد اومد سراغم که سبب در به دری این کلاغه خاکبرسر شدم . از مادرم توی حیاط پرسیدم همه پدر دارن واسه من کو؟ هول شد ، دور برش رو میگشت و نگاه میکرد. نمیدونم دنبال چی بود . هی هول شده بود و نگاه میکرد. پرسیدم پس مال من کو؟
هول تر شد و چشمش افتاد به آغوز درخت ، و گفت ؛ اینهاش . این پدرت .
من گفتم خب پس بابای من گو کجاست؟
گفت پدر همون باباست . مهم اینه که پشت گرم به خداست . بحث تو یکی از آدما و بچه های دیگه سواست . تقدیر تو از باقی آدما جداست . . بعد قربان صدقه ام رفت که آفرین که پسرش شجاع ست .
یکسال گذشت و فهمیدن پدر داشتم ولی رفت . چون از آغوز درخت افتاده بود پایین . وقتی رفته بود تک گردوی باقی مونده سر تاج شاخه ی آغوز درخت رو بچینه . افتاد پایین . و مردش .
از دهان کبلایی شنیدم که پدرم وقتی که مرد اون ده سال داشت . و یادش هست که آغوز توی دستش بود و لب یه خنده . اما هرکاری کردن مشتش باز نشد تا گردو رو بردارن . ناچار با همون گردوی توی دستش خاکش کردن. بعد ها سیل اومد و وادی مسجد محله رو رانش زمین برد ته دره . اون دره همین محله هست که این آغوز درخت اینجاش داره . نمیدونم فقط چرا کلاغه دیگه صدا نمیکنه . نکنه سکته کرده باشه . سکته ی قبلی . یا قلبی . فرقی نداره . هر دو بد و خطر ناک. من برم به دادش برسم .
این رو گفت و من هم هیچ فکر نکردم که نازاقا با این سن و سالش و وزن بالا و پای ناراحت چطور میخواد تا بالای آغوز درخت صعود کنه.
بیشتر تمرکزم روی منظره ی پشت سر نازآقا و پنجره ی دختر کبلایی بود . چون هی می اومد نگاه میکرد و میرفت .
خلاصه ساعتی نگذشت که نازآقا از درخت صعود کرد و دید کلاغه لانه نیست . و بعد سقوط کرد و لب خندون از دنیا رفت . همه منو سرزنش کردن که چرا گذاشتی بره بالای درخت .
ولی خب من چه میتونستم بکنم . میدونم راست میگن . ولی خب ..... ..
صومعه سرا دیگه اسکمو فروش نداره .
منم باید الان که سالها از اون زمان گذشته برم و بچه ها رو از مدرسه و مهد کودک بیارم . چون مادرشون که گذاشته رفته . همش تقصیره اخبار شبانگاهی بود . از بس قیمت سکه بهار آزادی رو اعلام کرد که آخرش کار دستم داد . دختر کبلایی داشت بچه ها رو آماده میکرد واسه مهدکودک و مدرسه که از من پرسید ۱۳۶۴ تا ۱۲ میلیون تومن چقدر میشه . و من هم هیچ متوجه ی منظورش نشدم . خب آخه با خوشحالی داشت ازم میپرسید. و من خیال کردم لابد داره مهریه ی کسی رو حساب کتاب میکنه . چون مهریه خودش اینقدر نیست . کمتره . البته زیاد نه . فقط یه سکه کمتر . ۱۳۶۳ تاست .
خلاصه هر ماه یک سکه . و خونه هم فروختم و دادم بابت مهریه . و تازگی فهمیدم که ظاهرا با پسر مشت کریم برنج فروش که هم محلی اش بود ازدواج کرده. پسر مشت کریم هم که همونی هست که توی کشتی گیله مردی توی مراسم عروس گوله شکستش داده بودم . یادتون که هست . ماجرای سوسک و جیغ و این حرفا . خب زندگیه دیگه .
پایان . ... .
1 نفر دوست داشت
شهروز براری
یکبار از استاد شجریان پرسیدند که استاد این جمله که میگن ؛ تنها صداست که میماند یعنی چه ؟... استاد گفتن ؛ یعنی صدای عشق . نه صوت و صدای جسمانی .
-
دوست داشتن
1
- فوریه 9, 2022
دختر ترشیده ••••
مایل به ثبت اسمم بعنوان نویسنده ی این مطلب نیستم. و متن را برای شما بطور پیام شخصی ارسال نمودم آقای براری . مرسی که چنین صفحه ای را افتتاح داشتید . کاش بتوانید راهی پیدا کنید تا بدون ثبت اسم درونش متن نوشت .
میخواستم این را در صفحه خاطراسا بگذارید .
خواستم حمایت کنم و پیشقدم شوم و دنبال شما آمده و پس از شما دومین فردی باشم که داخلش بی پرده از خاطرات مینویسد.
اما شهامتش را نداشتم . اما چند خطی مینویسم . گرچه دلنوشته است نه آنکه خاطرات آزار دهنده . هرچند افکار آزار دهنده بسیاری مرا می رنجاند و شاید روزی جسارت و شهامت بدست آورم و بنویسم حتی با نام خود در خاطراسا بگذارم .
متن دلنوشته ی ارسالی از دوستان همبودگاه ؛
افسردگی خیلی بد است . صبح ها به محض بیدار شدن بی دلیل گریه میکنم . میدانم که نشانه ای از افسردگی ست . گاه فکر میکنم اگر مادربزرگم با پدربزرگم ازدواج نمیکرد اکنون هم دیگر ما وجود نداشتیم و چقدر خوب میشد . ولی بعد فکر میکنم آنگاه هرگز نمیفهمیدم که دنیا چیست . توت فرنگی چه طعمی دارد گیلاس چیست . طعم بستنی و یا صدای ساحل دریای شمال را نمیشنیدم . هرگز گوشواره ای بر گوش نمیکردم و لذتش را تجربه نکرده بودم . هرگز به سینما نمیرفتم و طعم خوش و عجیب ساندویچ هایش را نچشیده بودم . هرگز مانند آن غروب تصادفی کسی به دنبالم نمی آمد و با او به الهیه تهران نمیرفتم هرگز شریک خوشی هایش نمیشدم. هرگز رانندگی یاد نمیگرفتم . هرگز خاطرات خوش کودکی را تجربه نمیکردم .
. پس شاید خوب شد که به دنیا آمدم. ولی نمیفهمم اگر خوب شد پس چرا ماحصل این زندگی تلخ و شیرین افسردگی در من شده است . نمیدانم کفه ی ترازوی خاطرات و تجارب شیرین من بیشتر است یا بلعکس تجارب تلخ و خاطرات سخت . یه جمله شنیدم و خواندم در همبودگاه که شما نوشته بودید ؛ که پس از مرگ زندگی همان گونه است که قبل از دنیا آمدن مان بوده . یعنی هیچ .
از تصور چنین چیزی خوشحال میشوم . با آفتاب ساده زمستانی در بیست متری افسریه که بر ظرف های آب ذرشک آبمیوه فروشی ها افتاده بی دلیل سر شوق میآیم و لبخند میزنم . از میدان امام حسین خوشم نمی آید و از آزادی متنفرم . انگار کسی آشنا نیست . ولی مردم زعفرانیه بلعکس . پارک ساعی را دوست دارم و ورودی سوم آنرا بیشتر . قیطریه به من چشم و نظر دارد و من بی اعتنایی میکنم و سمت دیگری میروم . نمیدانم این تهران چرا در ذهن من با : ت" دسته دار حک شده . طهران . با بعضی بی دلیل احساس همزاد پنداری میکنم . ولی بی آنکه شباهتی داشته باشم . از اینکه کسی بخواهد تابوشکنی کند استقبال میکنم. و مجذوب او میشوم و شجاعت را دوست دارم . دلم میخواهد پیشرو باشم . ولی بلد نیستم . حتی شجاع هم نیستم . چرا زمانه بد شده . ولی من رازی را پی برده ام . هرانچقدر که زندگی برای ما در جنوب طهران سخت شده بلعکس جایی که کار میکنم و خانه ای که در آن ساعاتی را سر میکنم ، روزگار روی خوشی را نشان داده . چه کسی میگوید پول خوشبختی نمی آورد.
لااقل اگر خوشبختی نیاورد تحمل بدبختی را راحت میکند . پرستاری و تدریس درس ریاضی خصوصی برای کودکانی که اختلال دارند پای مرا به بالای شهر کشانده . آخرین بار پدر یکی از آنان خواست مرا تا خانه برساند و وقتی فهمید خانه مان کجاست چشمانش گرد شد و اسنپ گرفت برایم . شاید میترسید تا به جایی مانند دروازه قار بیاید . شاید فکر بنزینش را کرد . من چیزهایی را پی برده ام . افراد هرچقدر پولدار تر کنص تر و خسیس تر است . ندرت بیاید که دست و دل باز باشد . حتی حق دیگران را به زحمت میدهند چه برسد که بخواهند اضافه حقوق بدهند . من برای گرفتن پایه ی حقوق توافقی ام می بایست هربار با کلی تاخیر دروغی بگویم و بهانه ای بیاورم و بگویم دچار مشکلی شده ام و به پول نیاز دارم . تا آنگاه همان قدر که بدهکارم هستند بخواهند پول برایم کارت به کارت کنند . تاکنون به دروغ پای پدرم را شکسته ام و آتل بسته ام یا که الکی ، سر برادر کوچکم را حین برخواستن به گوشه ی فلزی و تیز پنجره کوبیده ام و ناچار دروغی سر هم کرده ام و پول عقب افتاده ام را گرفته ام . و اینبار نیز بدنبال دروغی جدید میگردم تا بلکه حقوق مهرماه خود را در بهمن ماه بتوانم بگیرم . شاید بخواهم بگویم که پدرم حامله شده و هزینه ی سونوگرافی باید بدهم . والا دیگر درمانده ام از این مردمان عجیب و روزگار غریب . به برخی چیزها شک برده ام . از خانه تا حریم و مرزهای محله ی پدری ام همه چیز عادی می نماید اما کافی ست که از محدوده خارج شوم تا نگاه های معنادار آغاز شوند . من از آنکه زبان و کلام شهر طهران را به وضوح میشنوم رنج میکشم . زیرا تازگی موارد خوشایند نایاب و پر از درد و زجر شده است طهران . البته سمت پاستور که همیشه همه چیز ارزان و عالی ست ، امنیت بالا و گویی تافته ی جدا بافته است ، لباس ها شخصی ولی روابط مرموز . تفتیش و پرسجو تکرار هر روز .
اینجا چیکار داری دختر؟
_ دارم میرم پاستور جلسه ی آموزش ریاضی دارم .
بیخود کردی، برگرد برو خونه تون .
_ آوا.... میگم باید برم و معلم سرخانه ام . یعنی چی؟
از پشت محور ایست بازرسی یک حاجی بی مو سبز میشود،، بیسیم درون دستش را درون روزنامه پیچانده و به قول خودش استتار کرده . ولی صدای مخصوص بیسیم که شبیه ؛ کیششششش، کیششششش یاسر یاسر رسول ..... کیشششش یاسر یاسر رسول .... رسول بگوشم...
از آن شنیده میشود. چقدرم که نامحسوس و مخفی است . مانند لوک خوش شانس است ولی کلاه ندارد و سگ هم ندارد . ولی اسب سفیدش تولید ایرانخودرو است . با شیشه های دودی . ظاهرا کمی آنسوتر یک فرد هنگام ساخت فیلم مستند و حین استفاده از دوربین های پرنده و چهار موتوره بوده که سیستم ضد هوایی و پدافند غیر عامل شلیک کرده و دوربین را هدف قرار داده . حال نیز همه ریخته اند سر فیلم ساز بیچاره ، خب از هم اکنون میدانم حکم اعدامش چشم انتظار وی است و پرونده اش نیز بر سر میز قاضی سنواتی . البته اگر مجوز داشته باشد هیچ مشکلی نیست ولی با گوشهای خودم شنیدم که فریاد میزد و میگفت :
باد..... باد بردش.... مجوز من رو داره باد با خودش میبره . اون کاغذ رو برام بیارید.... کمککککک.....
ولی او را کتب بسته قاپانی² میبردند تا محترمانه سوار صندوق عقب خودروی حاجی کنند . یکی از سربازان حین عبور از کنارم زیر لب میگفت :
آخ جون تشویقی میگیرم. او خیلی مسرور بود
پشت سرش یک درجه دار که لباس شخصی تن داشت ولی احتمالا رئیس آن سرباز بود با گوشی همراهش حرف میزد و ظاهرا به همسر خود میگفت:
این ماه تشویقی واریز میشه برام . چون یه عامل صهیونیست و خودفروخته ی تروریست رو دستگیر کردیم.
ولی من از حالت ملتمسانه ی آن مستند ساز احساس میکنم که او حقیقت را میگفت . و خب از آنجایی که در اینجا همیشه حق به حقدار میرسد و هیچ حق و حقوقی پایمال نمیشود پس جای نگرانی نیست . زیرا خب او براحتی اثبات میکند که در حال ساخت مستند بوده و از سر ناآگاهی پهپاد فیلمبرداری را در منطقه ی بلوک ۱۳ به پرواز در آورده. اوه . خدای من، چه مینویسم!... بلوک ۱۳ که اسم یک فیلم بود . من منظورم خیابان مقدس پاستور بود . از آنجایی میگویم که مقدس است که شنیده ام آب این منطقه هم شفاه بخش است . و از لوله کشی های آب آن نوشابه اصل و کوکاکولا جریان دارد . البته کوکاکولا که خوب نیست . چون محصول دول متخاصم است ، خب زمزم بهتر است . چون هم اسم یک چشمه در سرای اسلام است و هم اگر آنرا وارونه بخوانیم میشود مزمز . شنیده ام حتی پشه ها نیز حق پرواز در این محله را ندارند، مگر با مجوز رسمی . البته آن هم فقط طی ساعات خاصی از شبانه روز . و بشرط باد نبردن مجوز آنها. اینکه مجوز رسمی را باد ببرد امر محالی است . چون ممکن است خیلی چیزها را باد ببرد . آنگاه زود با یک حادثه ی عمدی مانند زلزله در پلاسکو تمام توجهات معطوف حادثه جدید شود و حادثه ی پیشین را از یاد ببرد . گاهی هم عده ای در فرح و شادکامی به استخر میروند طهران شهر عجیبی ست . حتی استخر ها نیز دوربین دارند . توالت ها ولی نه . البته اگر ایرانی باشند. وگرنه فرنگی ممکن دوربین داشته باشد، نمیدانم و حاضر نیستم اتهامی به مانند نشر اکاذیب و سیاهنمایی را به جان بخرم و چنین ادعای دروغی را بر علیه یک مدیریت معصوم روا دارم . خب از سر جلسه ی تدریس که باز میگشتم همچنان ورودی پاستور شلوغ بود . اخبار ۲۰:۳۰ مشغول فیلم برداری بود اما نمیفهمم ۰را بجای آن پهپاد کوچک یک شی پرنده ب به مراتب بزرگ تر را آورده اند و انما گذاشته اند، یعنی طی همین فاصله ی یکساعته ای که تدریس میکردم یک شی پرنده ی دیگر را هم شکار کرده اند ؟ ... این یکی محال است بتواند ادعا کند که مشغول فیلمبرداری برای ساخت مستند بوده چون پهپاد متفاوتی نسبت به قبلی را در صحنه ی حادثه میبینم . احتمالا نفر قبلی را آزاد میکنند و آن سرباز نیز بجای مرخصی ساعتی بعنوان تشویقی یک ضرب پایان خدمت میگیرد و آن درجه دار نیز بجای تشویقی مالی یکضرب دو پله ترفیع درجه میگیرد. لابد فردا اخبار نشان میدهد و بنظرم با وی محترمانه رفتار خواهند کرد و پس از مدت کوتاهی از وی عذر خواهی کرده و میگویند بفرمایید بروید. و درب زندان اوین که باز شود سال ۱۴۱۰ شده . از همه بدتر دیگر کسی وی را به یاد نخواهد آورد. چون لابد فیلم اعتراف های زورکی وی از صدا و سیمای میلی پخش شده و وی به اجبار و از درد شکنجه با گشاده رویی جلوی دوربین اخبار بیست و سی گفته بوده که عامل استکبار جهانی و مزدور آمریکای جهانخوار بوده . بگذریم .
هنگام خروج از ایست بازرسی پاستور حاجی کم موی به من اجازه میدهد و میروم . نمیدانم چگونه طی این یک ساعت او دو کیلو چاق تر شده بود و سرش نیز پررو تر . پیشانی اش نیز جای مهر نماز مانده بود . جلل الخالق ....
شب شد . و شب نیز مشغول فکر وخیال به صبح رسید و صبح نیز در پی یافتن راه حای جدید برای دریافت حق و حقوقم از اولیا دانش آموزان طی شد . شب و اخبار ۲۰:۳۱ نیز همان فیلمبردار متخلف را میبینم که در تلویزیون است و نمیدانم چطور طی ۲۴ ساعت توانسته زبان اسرائیلی را فرا بگیرد و میگوید که پسر عمه ی نتانیاهو است و بخاطر یک مشت دلار چنین کاری کرده او حتی دلار ها را نیز با خود آورده و دقیقا اندازه ی یک مشت دلار میشود. او مانند قناری اعتراف میکند . ولی نمیفهمم پس چرا یک دستش نیست . دیروز که دو دست داشت . و او که ویلچر نشین نبود . چطور یک روزه این همه بلای آسمانی بر او نازل شده . گویی شهاب سنگی بر فرق سرش خورده باشد . میگوید که قصد انفجار و ترور و قاچاق و تمام کارهای بد را داشته و انسان بیرحمی است ، ولی نمیفهمم چرا اعترافات خود را از روی کاغذ میخواند و حتی گاه خودش نیز متعجب میشود. و به پشت صحنه نگاهی کرده و سپس ادامه اش را میخواند یکجای کار نیز غلط املایی بوده و او قادر به خواندن نبود که از پشت صحنه کمک گرفته و اعترافات خود را کامل کرد .
خب ما ملت همیشه در صحنه نیز باورپذیری مان بالاست. هرچه را باو داریم. چون از بس خودمان خوبیم و خالی از دروغ و دسیسه که فکر میکنیم که چیزی بنام دروغ وجود ندارد . خب واقعا وجود ندارد . شاید سمت آمریکا وجود داشته باشد . ولی در سرزمین و بلات اسلام محال است. و ما نیز همگی میبایست خدا را شاکر باشیم که او را دستگیر نمودند . وگرنه خیلی خطر ناک بود . حتی خطرناکتر از کش دادن جنگ به مدت شش سال بیشتر .. و حتی خطرناکتر و بیرحم تر و خونخوار تر از سایپا و پراید . و حتی دراکولا نیز اینچنین خطر ناک نمینمود. البته من که از ایست بازرسی رد شده بودم دیروز یک ورق در هوا و با نسیم سرد زمستان پیچ و تاب خورد و افتاد زیر پای من ظاهرا مجوز ساخت مستند و اجازه ی فیلمبرداری است . معلوم نیست واسه کدام فیلمساز گیجی است که گمش کرده . از دست برقضا خیلی هم عکسش شبیه این مرد جاسوس و خطرناک آست . . این زمانه نمیشود دوست و دشمن را تشخیص داد . واقعا خدا را شکر که امنیت مالی و رفاه و و ..... و همه چیز داریم . حتی بدهکاری نیز از محاسن و امتیازات این روزهاست . چون میگویند انسانی که بدهکار نباشد آدم نیست . و هرکس بیشتز بدهکار باشد فرشته است . خب من همین روزهاست که به درجه ی فرشته گی نائل شوم .
ترشیده _ برای صفحه خاطراسا
شهروز براری
الوعده وفا. از عجایب هفت گانه هم عجیب تره که بعد از اشتراک گذاشتن چنین متن و مطلبی هنوز هیچ شهاب سنگی بر فرق سر بنده اصابت نکرده... . ... هرچند من که ننوشتم ، عقل سلیم میگه حرفهای دو پهلو و نیش و کنایه دار را از قول دیگران و سوم شخص مفرد بنویُسیم تا مسئولیتش گردن ما نباشد . اما من...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
- فوریه 18, 2022
اپیزود سوم ساعت ۱۸
رفیق قدیمی رفت . و اما... هزار حرف ناگفته بر لبم . دنیا داره واسه من مینوازه . انگار سکانس برتر آخر ، نقش اول با منه . مملوء از شوقم . کی فکر میکرد باز ببینمش . کی فکر میکرد بعد ۱۳ سال هنوز مجرد مونده باشه . کی فکرش رو میکرد دم آخری بیاد و ابراز پشیمونی بکنه . لبخندی خیس بر لبم . اما جام و پیمانه ای پر از غمم . فنجان قهوه رو توی دستم میگیرم و سمت پنجره میروم
، سمت خیابون شلوغه و همه دارن بالای آپارتمان ما رو نگاه میکنند. یکی جیغ میکشه و دیگری گریه میکنه . ولی نکته ی ظریفی وجود داره ، من در واحد آپارتمانی ای ساکن هستم که آخرین طبقه محسوب میشه . بالاتر از این واحد و پنجره فقط پشت بام باقی میماند . از دست بر قضا به محض رفتن دوست قدیمی و یار دیرین ، بود که صدای دعوای همسایه بغلی قطع شد البته مادرش کماکان چیزهایی میگفت ولی دختر نوجوانش ساکت بود . و امد درب واحد مرا زد و گفت که :
مادرم گفته لطف کنید کلید دریچه ی پشت بام را بدید چون نصاب ماهواره داره میاد و میخواد دیش نصب کند .
منم چون حال و روزش رو دیدم که پریشان هست و چشماش رو دیدم که اشکین و سرخ شده کلید رو ندادم و در عوض چون مادرش هم اومده بود و توی راه پله بود و میخواست کاشف بعمل بیاره که دخترش چرا از خانه خارج شده ، از فرصت استفاده و کلید رو به دست مادرش دادم . گفتم ظاهرا گفته بودید نصاب ماهواره قراره بیاد و من کلید رو تحویل شما میدم و مسئولیتش هم با شماست .
زن همسایه با تعجب پرسید ؛ قصاب؟ قصاب بیاد چیکار؟ کلید چیه؟
دخترش هم سریع سر مادر خودش جیغ و داد و هوار کشید و رفتن داخل و معلوم بود که داره تلاش میکنه کلید رو از مادرش بگیره .
الانم که مادرش پایین و توی پیاده رو داره جیغ و هوار میکشه . معلومه که دخترش کلید رو ازش گرفته پس . چون نگاهها به بالای سقف دوخته شده .
آتش نشانی هم سریع رسید .
بعضی اوقات از خونسردی خودم وحشت میکنم . تمام اتفاقات روزگار برام پذیرفتنی و قابل فهم هست . راحت باهاشون کنار میام . خب واسه هر چیزی یه علت و معلولی وجود داره. و وقتی نمیشه دیگران رو تغییر داد و متاسفانه خلا منطق و انصاف در تک تک افراد اجتماع جولان میده و خودخواهی اولین خصیصه تک تک ماست کاری نمیشه کرد تا مسیر حوادث رو تغییر داد . من در ۳۳ سالگی بیش از حد آرام شدم . تمام عمر مثل اسفند روی آتش بودم . و خیلی سختی کشیدم . البته همه آدم ها خیال میکنند که خودشون خیلی سختی کشیدن . و این نیز قابل قیاس نیست چون هر کس به تناسب ظرفیتش خیلی سختی کشیده . بعضی جملات هست که مثل یک باور و عقیده توی تک تک افراد جامعه رخنه کرده و خیلی ها باهاش احساس همزاد پنداری میکنن . مثلا جمله ی :
تمام روزگارم برخلاف آرزوهایم گذشت یکی از اون جمله هاست . ولی تفاوت من با عامه مردم این هست که کاملا برخلاف جمله ی گفته شده ، بنده تمام زندگیم طبق تعبیر آرزوی محال من سپری شد . البته ابتدای امر که دو سال و نیم در نوجوانی و از ۱۵ تا هفده سالگی و نیم در مسیر رسیدن به هدف احساسی و محبوبم تلاش کردم و یه گمشده داشتم . تمام وجودم آرزوی یک نظر دیدنش رو داشتم . ولی مثل یه معجزه اتفاق افتاد و آرزوی محالم تعبیر شد . گمشده ی من همین دوستی بود که ساعتی پیش به دیدارم اومده بود . خیال میکنید اگر دوستش داشتم پس چرا پیشنهادش رو رد کردم . الان میگم . اولش و در هفده سالگی وقتی بعد مدتها باز پیداش کردم
مثل یه انفجار بزرگ بود
انگار آتش فشانی درون مغزم شروع به فوران کرده بود و جای مواد مذاب هورمون های پاداش دهنده ازش فوران میکرد. احساس سرخوشی بی حد و نصابی داشتم ولی با یه بی اعتنایی از طرف اون به مرز خودکشی و افسردگی شدید میرسیدم. توی مغزم طوفان تورنادو در حال وقوع بود . همه چیز به هم ریخته بود . خودمم فهمیده بودم که یه مرگم هست . سونامی شده بود توی احساساتم .
من یه چیزیم بود . بالاتر از یه چیز . یعنی شاید هزار تا چیز بشه گفت . منظور از چیز یه چیزی شبیه مشکل حقیقی در آزاد شدن افراطی هورمون های جایزه دهنده ی مغز هست . به یکباره زندگیم چنان تغییر کرده بود که احساس میکردم روی ابرهام .
انگار داشتم با خدا کاپوچینو میخوردم . انگار عرش کبریا بودم . دنیا برای من می نواخت . شاید بپرسید مگه چه چیزی شده بود که اینگونه سرخوش و سرمست شده بودی . خب احتمالا اگر واقع بینانه نگاه کنیم دو اتفاق هم زمان در حال وقوع بود که به هم وابسته بودن ولی من فقط ظاهرش رو میدیدم . سالها گذشت تا من بفهمم در باطن و درون مغزم نیز اتفاقاتی در حال وقوع بود که سبب خلق اون حالت شیدایی و جنون خوشبختی در من شده بود. منظور از جنون این نیست که دیوانه شده باشم . نه اتفاقا خیلی هم عادی و عاقل تر از هم سن و سال های خودم بودم ولی از فرط احساس خوشبختی داشتم منفجر میشدم . نمی تونستم چنین هجم عظیمی از خوشبختی رو هضم کنم. برام زیاد بود . خب چرا یهو اونطور احساس خوشبختی به من دست داده بود ؟ ....
. خب معلومه . آره تازه یادم اومد ، هنوز اصل ماجرا رو نگفتم براتون . الان میگم .
آخه میدونید چیه !؟... بین خودمون باشه . توی زندگیم معجزه شده بود . معجزه ی واقعی . البت نه از اون جور معجزه ها که عصا تبدیل به مار بشه . و یا رود نیل بشکافه و جاده باز بشه و یا نابینا بینا بشه ، و یا شق القمر بشه . نه... در سطح زندگی و دنیای کوچیک من یه معجزه رخ داده بود . گم شده ای رو پیدا کرده بودم که دو سال و نیم حسرت یک نظر دیدنش رو داشتم. خب حق باشماست . پیدا کردن یه گمشده که معجزه نیست . خودم میدونم . ولی شما یه چیزهایی رو نمی دونید . اون سالها اگر از من میخواستن یک آرزو کنم توی کل زندگی و هرچی بگم تعبیر میشه ، نمیگفتم که پول. نمیگفتم کاخ و گنج قارون ، بلکه میگفتم فقط یکبار فقط یکبار در حد چند ثانیه اون دختر رو ببینم و حتی در حد چند ثانیه بیاد و مثل یه رهگذر از جلوم رد بشه و من بتونم یه نظر در حد یک نگاه چشماش رو ببینم. چون بعد از دوران مقطع راهنمایی و از وقتی مدرسه هامون عوض شده بود اون رو گم کرده بودم. میدونستم خونه شون وسط خیابون شیک هست ولی مدت ها انتظار طاقت فرسا جلوی کوچه شون و برق های خاموش خونه و برگهای خشک و تلنبار شده روی هم توی انتهای بن بست و پشت درب همیشه بسته شون بهم میگفت که اون رو هرگز نخواهم دید. آره انگاری رفته بودن. حتی يه مدت جلوی تک تک مدارس دخترونه شهر واستاده بودم بلکه اون رو از این طريق پیدا کنم ولی نه.... فایده نداشت . یکسال اول که گذشت مغزم رو کار انداختم و گفتم خب لابد اون توی یکی دیگه از شهرهای استان زندگی میکنه. من توی اتاق خواب خونه ی بزرگ پدری و اون دوران روی دیوارم نقشه ی ایران ، نقشه گیلان ، نقشه ی رشت و البته عکس شاملو رو داشتم . روی نقشه منطقه به منطقه شهر رو دنبال مدارس دبیرستان دخترانه علامت زده بودم . ولی یکسال نخست تمامی اونها رو به هر دو شیفت بررسی کرده بودم. نبود که نبود . روزی که نگاه به نقشه کردم و فهمیدم که کل سطح شهر رشت رو یک به یک محله به محله حوزه به حوزه جستجو کردم و دیگه جایی نمونده ناامید شدم . با خدای خودم بحثم شد و ازش گلایه کردم . این رسمش نبود من حقم این نبود . اون لحظه صدای نجوای خاموش دلم رو شنیدم که گفت : خب برو سر وقت نقشه ی بعدی
نقشه ی بعدی نقشه ی استان گیلان بود .
راست میگه . خب لابد رفته یه شهر دیگه . اون دوران راهنمایی دانش آموز بهترین مدرسه شهر بود خب لابد هرجایی نقل مکان کرده باشه باز بهترین مدرسه ی شهر خودش را انتخاب کرده . خب از شهرهای کوچک بین مسیر رشت تا لاهیجان به شهر کوچصفهان رسیدم . توی کوچه مس کوچه های اون شهر ساکنین یا گونی های کشمش رو مخفیانه جابه جا میکردن یا لوله مسی دستشون بود. و میرفتن تا با تقطیر کشمش مشروب پایین بیارن . سمت خمام همه جا بوی تریاک بلند میشد . شهر لولمان چند باری دیدم که پلیس دنبال کسی کرده و طرف در فراره . عطر عجیبی می اومد که بعدها کسی گفت بوی حشیش بوده . من باهوش بودم و حواسم به همه جا بود . میدونستم جایی که دارم میرم تا جلوی درب مدرسه دخترانه اش یه لنگه پا منتظر واستم چه جور آدمایی داره . خشک متعصب یا نه ، روشنفکر و سوسیالیست . اهل دعوا مرافه مثل انزلی چی ها که کافی بود بفهمن رشتی هستی تا سایه آت رو با تیر بزنن یا مثل شفت که بی تعصب و خشک مسلمان . و فکر دین و خدا پیغمبر در ظاهر ولی در باطن دنبال ناموس دیگران. . بعد از شهر های اطراف نزدیک به اولین شهر بزرگ و اساسی رسیدم.
لاهیجان .
چه عجیب بود . مردمان لاهیجان غیر از تاکسی سوار هیچ خودروی شخصی دیگری نمیشدند . چه با فرهنگ و تمیز . چه شهر زیبایی . چه مردمان مهربانی . رفتم و از لاهیجان شروع گردم . دم بهترین مدرسه ی دبیرستان دخترانه واستادم و همون روز اول کلانتری منو گرفت و وقتی اسمم رو گفتم یکی از مامورین با تعجب پرسید :
کدوم صیقلانی ؟ فلانی؟
گفتم بله .
خلاصه ظاهرا پدرم رو از قدیم میشناخت. و شروع کرد برای همکاراش نقل کردن از قدیم . بعد که فهمیدن پدرم زمانی سخنگوی وزارت صنعت و معدن و رئیس معدن سنگرود در شاهرود بوده و دو هزار تا پرسنل زیر دستش بودن که بی نهایت دوستش داشتن و محبوب بوده ولم کردن
فرداش توي همون شهر و یه منطقه دیگه از دست پسرای محله کتک خوردم . خسته و کبود اومدم خونه ، پدرم روي ایوان خونه چشم انتظارم بود . منو که دید پرسید:
تصادف کردی ؟
سرم رو بالا گرفتم و محکم گفتم؛ تصادف روحی کردم . و کمی هم کتک خوردم.
پدر خوشش اومد خندید .. و گفت :
آفرین . ایولا . مثل یه مرد سرت رو بگیر بالا . کتک هم خوردی کم نیار ، سرت رو بالا بگیر . من تورو بچگی فرستادم کلاس رزمی واسه چنین روزی . تا از خودت دفاع کنی .
بعدش در حالیکه سعی میکرد خنده اش رو قورت بده و رفت یخ آورد برام . و با کمی سکوت پرسید :
چند نفر بودن مگه ؟
گفتم :
از شمارش خارج بود . ولی فقط نصفشون زدن . حدود هفت هشت نفر .
با لحنی که انگار هفت نفر خیلی کمه پرسيد؛
۷ نفر؟ اینکه چیزی نیست . حیف که مادرت نیست وگرنه برات تعریف میکرد که وقتی جوان بودیم و از اونجایی که من بوکسور بودم یکبار سر دعوا توي خیابون شیک و وقتی مادرت سر قرار چشم انتظار رسیدنم بود با ۷ نفر .... نه...!.... نه.!... هشت تا بودن بلکه هم بیشتر ، مشهدی بودن . و من با ژیان رسیدم دیدم دارن متلک میگن و ....
وسط حرفش شدم و گفتم ؛
خودم جای زخم دشنه رو پشتت دیدم . ولی مادر گفته بود که فقط دو نفر بودن .. و آخرشم تو تنهایی جفتشون رو زدی .
کمی شوکه شده بود و زیر لبی گفت؛
دو نفر ؟ خب لابد دو تا بودن ولی گنده بودن قد ۸ تا حساب میشدشون کرد .
بعدشم طوری که انگار توي ذوقش خورده باشه کیسه یخ رو از روی کبودی ام برداشته بود و انگار تازه یادش اومده باشه که بایستی نقش پدر رو بازی کنه با تغییر موضع از وضعیت یک رفیق خوب به یک پدر سختگیر تغییر موضع داده و گفته بود :
این مسخره بازی ها چیه ، دعوا واسه وحشی هاست . چه معنی داره که آدم دعوا بگیره . تو میری درس بخونی یا میری به مدارس سطح استان سرکشی کنی ؟ اونم از جنس دخترونه اش . . مگه مزاحمت واسه نوامیس کار درستیه که انجام میدی . پاشو برو توی اتاقت . آلان موهات رو بلند میکنی گیتار میزنی و ژل میزنی به سرت لابد دو فردای دیگه میخوای پارتی مختلط هم بری .... خجالت بکش . مثلا کلاس یازدهم هستی . از الان اینجور جنگولک بازی ها تا به کی ؟ هی من هیچی نمیگم بدتر میشه . من سن تو بودم سرم به درس و مشقم بود . حیف که مادرت نیست وگرنه بهت میگفتش .
با تردید گفتم ؛
قبلا تعریف کرده بود ..
کمی مکث کرد و با تعجب پرسيد ؛
گفته بود ؟ .... خب بهتر . پس باید بدونی که من همیشه شاگرد ممتاز ..ز....ز ....
کمی حرفش را جویده جویده و نیمه کاره رها کرد و پرسید :
حالا مادرت چیا تعریف کرده بود ؟ کدوم قسمت هاش رو تعریف کرده بود؟
با حالتی دو دل و مردد گفتم ؛
اونجاش که کاسه ی ماست رو بیرون مدرسه توي سر کچل دبیر ریاضی زده بودید و در رفته بودید . و شما رو میخواستن اخراج کنن ولی بابا بزرگ نزاشت . و مدرسه تون رو عوض کرد . اونجاش که از ۱۳ سالگی با هم دوست بودید و پشت شهرداری قرار میزاشتی. بازم هست . بگم ؟
با دستپاچگی گفت :
نه . نه ... کافیه پسرم . این مادر شما هم چه چیزایی تعریف کرده براتون . خب بیا بزار یخ رو عوض کنم همه آب شدش انگار....
یادش بخیر . چه دورانی بود . قهوه ام سرد شد و هنوز هم آتش نشانی پایین واستاده .
پایان اپیزود سوم
■■■■■
هیچ ۱
بمیره اونی که میخواست مارو گریون ببینه . گلدون عشق رو شکستی و منم خشکیدم چه سخت حیف . قاب عکس یه پرستار روی دیوار که با انگشت اشاره میگه هیسسس . سالن انتظار . و منم طبق معمول چشم انتظار . کاش نوبتم بشه . و بشه تا نشون بدم چی بودم توی سکانس آخر . پرستار پرسید پس همراهت کو ، کجاست ؟ یاد تو افتادم بی اختیار . گفتم سالهاست مسیرامون جداست . معلوم نیست اونم مث اسیرا الان کجاست .
پرستار نگاهی خیره و پرسش با لبخند شعر بود الان؟
پوزخندی تلخ . من که شاعر نیستم . شعر سرزمین غریبی ست که من با آن بیگانه آم . شاعری که کار هرکس نیست . پر و بال طاووس که برازنده ی کرکس نیست .
پرستار نگران نشون میده و میگه : فکر کنم دقیق توجیه نشدید . همراه باید داشته باشید .
واسه جراحی یا واسه شنیدن جواب آزمایش؟
پرستار دستش توی جیبش و میگه : واسه هردو .
نگران نباشید خودم میدونم جواب آزمایش چیه . ولی باز اومدم تا سوال دیگری بپرسم از متخصص .
پرستار لحن پر مهری قوت قلب میخواهد بدهد ولی او مرا نمیشناسد ، نیازی به چنین موردی ندارم . من دلگرم هجرتم . بلعکس . عطش زندگی در من سیراب شد بعد رفتنش . جملاتی که برای عموم دلگرم کننده است برای من دلسرد کننده و یاس آمیز می نماید . به طعنه و با طنز میگویم: آخه من خیلی خوبم .
پرستار که از بی ربطی حرفم تعجب کرده گردنش کج شده و با مکث و سردرگمی میگوید: یعنی چی؟
لبخندم را نمیتوانم پنهان کنم و میگویم: آخه خوبان زود تر میرن . مگه نشنیدی .
پرستار جا میخورد و میگوید: چه عجیبی شما . هنوز خیلی جوونی . همه چیز دست خداست .
در دلم از خودم میپرسم ؛ اگر همه چیز دست خداست پس دیگه تیغ نیز جراحی این وسط چیکاره هست ؟... پس علم پزشکی چرا بوجود اومده ؟... پس این همه تلاش برای به تاخیر انداختن هجرت واسه چیه ؟... اگه همه چیز دست خداست پس مبارزه و جنگ برای زنده موندن واسه چیه ؟... نجوای درونم بی صدا و خاموش میگوید؛
انسان به امید زنده ست . باید تلاش کرد .
راست میگوید. همیشه روح درونم راست میگوید. محال است که احساس درونی ام اشتباه کند . به یاد ماجرای شتر محمد می افتم . یکروز شخصی میپرسد که محمد تو چکار میکنی که شتر تو هرگز گم نمیشود. هرگز آنرا نمی دزدند . ولی من هر بار می آیم مسجد نماز بخوانم شتر مرا می دزدند . محمد میگوید ؛ شتر را به دست خدا میسپارم. همه چیز دست خداست . اگر به او بسپاری گم نخواهد شد . ایمانت به خدا باشد . این ماجرا میگذرد و هفته بعد باز آنها رو در روی میشوند و آن شخص پریشان و نالان پیش می آید و میگوید؛ شتر من همان روزی که تو را دیدم گم شد .
محمد پرسید : خب مگر کجا بسته بودی آنرا؟
وی گفت : تو گفته بودی کافیه بسپارم دست خدا
محمد گفت : خب آخر بنده ی خدا تو لااقل یکجا میبستی شترت را ، سپس میسپردی دست خدا . شتر خود را ول کرده ای به امان خدا؟ خب حتی اگر دزد هم نبرد آنرا ، خودش خواهد رفت . تو تلاشت را میکردی و حداقل کار را انجام میدادی و آنرا جایی میبستی سپس توکلت را به خدا و چشم به امیدش میشدی . وقتی که خودت شرایط گم شدنش را فراهم کردی آنوقت چه انتظاری از خدا داری . !؟....
اکنون زنده ماندن شتر شده و من نیز آن کس که دلش میخواهد این َشتر لنگ هرچه زودتر گم شود . از دست بر قضا خیلی هم خوشحالم که شتر حیات و زندگانی زمینی ام لنگ شده ، چون احتمال از دست رفتنش بالا رفته . فقط خودم که نباشم چه کسی این جسم زمینی را به خاک خواهد سپرد . من همیشه شخصا خیلی ها را به خاک سپرده ام . همواره بگونه ای معنادار و تکراری لحظه ی مرگ اشخاص من مانده ام و میت بی کفن . آن وقت هم که احساس درونی و وجدان مرا وادار به انجام تکلیف وجدانی کرده و در اوج غریبگی ناچار به انجام خاکسپاری اش شده ام . میدانم و نگرانم ، زیرا بسیاری دیده ام که کار دنیا وارونه باشد ، هرگز نیز سر در نیاورده ام . دیده ام همدم بیکسی ها چه تلخ در بی کسی هایش اسیر باشد . دیده آم شریک غم های دیگران هرگز به حنابندان آنان دعوت نشده . دیده ام کسی که آخرین پناهگاه بوده برای آشوب دیگران ، در بی پناهی و غربت بر زمین سرد و حال و روز طوفانی نشسته . دیده ام خودم را که در از دور بت بوده ام برای دیگران ولی خویشتن خویش به دنبال خدا میگشتم در روزگار . چه بسیار دیده ام در این ۳۳ سال زندگی ام . چقدر راضی ام . چقدر خوشحالم . چقدر از روزگار ممنونم . چقدر مجذوب شهر بارانی خود هستم . من شدیدا عاشق و شیفته ی شهرم هستم . شهر با من حرف میزند
اکنون نیز باد سرد و کوهلی پائیزی بی مهابا خودش را به پنجره ی چوبی مطب میزند ، خزان آمده ، پیچیده در شهر . رشت _ سردش است . جاده ها مرا میخوانند. جاده ها به غربت میروند. جاده ها هجرت را زمزمه میکنند. َ شهر در حاشیه سردتر است . نمیدانم چرا پرسش بی معنایی در ناخودآگاه ذهنم میشود مطرح . پرسشی ساده تر از رنگ سفید ، چای سرد تلخ تر است یا چای تلخ سرد تر ؟ هرچه باشد باز چای بروی بوته ی باغ که باشد سبز تر است .
خاطرات کودکی و شیطنت در باغ های بزرگ و بوته های صف کشیده ی چای . عطر عجیب . موج دریا ساحل و صدف ها . پدر پدر و پدر خوبم . چه احساس نابی دارم . دلم میخواهد از فرط خوشحالی فریاد بزنم . بگویم مرسی بابت این تجربه ی زیستی . مرسی از همه . مرسی از زندگی . مرسی از همه . از خوب و بد . از راحت و سخت . از خوابیدن ته پارک دوران دانشجویی توی غربت . مرسی از اون ولگرد های مست که زورشون به یه غریب میرسید. مرسی از اونایی که کتاب استاتیک رو قبل جلسه ی امتحان ترم آخر شبونه پاره کرد . تا من واسه سه واحد تخصصی یه ترم دیگه توی غربت شیراز باشم و مرسی از مسئول امور مالی ، چون نزاشت هرگز تابلوی اعلانات رو از اسم من خالی . مرسی واسه لطفش . با فونت درشت و توی یه کاغذ جداگانه میزد اسمم رو وسط سالن . سریعا به امور مالی . خب صبح تا شب و شهریه ی سنگین دانشگاه آزاد ، جیب های همیشه خالی . شکر تا ته خط رفتم . مدرک توی دستم برگشتم
سخت گذشت ولی گذشت . خب همینه دیگه . سرگذشت . چه خوب از سر گذشت . ولی یه عده بد کاشتن . سکوت کردم . و رسیدند بهم وقت برداشت . خب کاشت داشت برداشت . مرحله ی "داشت" خیلی سخته . چطور زنده طاقت آوردم و نمردم نمیدونم . موندم تا با چشم خودم ببینم سربلندی خودم رو سرافکندگی اونی که از پشت خنجر بی وفایی زده بود .
نوبتم شد و باید بپرسم چقدر وقت دارم تا جراحی ؟ ...
وقتی از مطب متخصص خارج شدم به این فکر کردم که یک هفته هم فرصت کمی نیست . دلم میخواد اول از همه برم دریا . ولی آخه توی پاییز ؟ خب شاید برم بجاش سینما . ولی آخه این فیلم های آبکی ؟... خب میرم ......!.... ؟؟؟... نمیدونم . شاید برم سقاخونه و الکی یه شمع روشن کنم . شاید باید برگردم و تهران وسایلم رو جمع کنم . مرخصی رد کنم . و بفکر پیدا کردن یه نفر بعنوان همراه باشم . وصیت نامه هم نکته ی جالبی هست . منی که وارث ندارم . بلوارث . توی گیلکی واژه ای هست که بار منفی داره : بی لا وارث .
یعنی بدون وارث . چه جالب . شرایطم مصداق تعبیر یه فحش شده . خخخخ . چه جالب .
خب اونایی که وارث داشتن چه گلی زدن به سر میراث .؟... همون بهتر که وارثی نباشه . ولی تنم توی گور میلرزه اگه میراث به اوقاف بی معرفت برسه . شاید پرورشگاه شایستگان ثابت واحد دخترانه اش وارث خوبی باشه. حتی محک هم بد نیست . تازه معلولین و سالمندان هم هست. خب خدا رو شکر . دیدید سریع کلی وارث پیدا کردم . خخخخخ
دلم میخواد کمی دلنویس کنم ، چند خطی واژه خیس اشک کنم .
عقل و منطقم میگه که قلبم هنوز عاشقته . دلم داد میزد میگفت هوشششش پسرک آروم ، چته .... ؟..
ولی باید میرسوندم پیغام مهرم به دلت . دیدی پائیز رو؟ ...
خیسی گونه ام رو حس میکنی . ؟.. دیدی چقدر سرده دست همه . بهار ، چی شد بعد من ، دلت شد یه جا که پر غمه .
ببین کاشکی منو کشته بودی همون وقت . یکبار میمردم و خب بی تو هر لحظه تعبیر مرگ منه . در خود تمام غرورم را شکستم تا تو برگردی . ولی چی شده که روزا خواب و شبا شبگردی شده کارت . چی شده که پوچ و خالیه کوله بارت ؟... چیه بهار چرا داغونه داغونه حالت ؟... چی شد دیدی اونم گذاشت رفت اونی که گفته بودی شده یارت !... اونم رفت و گذاشتش قالت . اونم بهترین ها رو میخواست برات از ریز و کوچیک گرفته تا رنگ شاد واسه شالت؟... به وقت گریه هات ، بلد بود صدای غورباقه در بیاره تا بخندی و بکنه شادت . ؟... اون چی بلد بود ؟ بلد بود شهر رو برات فرش کنه؟ بلد بود بوم سفید روزگارت رو از جنس عشق پر نقش کنه ؟ اونم حاضر بود شب هاش رو از عشق تو بشینه و مشق کنه ؟... اونم اسب سفید میخواست برات رخش کنه؟... ...
بعد من از ترس صدای رعد و برق و آذرخش به آغوش کی پناه میبردی ؟...
اینجا رشت خیس و من پسرکی شاد و شلوغ . به اسم شهروز . فعلا تا بعد .
پایان اپیزود اول . #خاطراسا
■■■■
آغاز اپیزود چهارم
خلاصه طی کلاس یازدهم تونستم بطور کامل از تک تک دبیرستان های سطح استان گیلان بازدید بعمل آورده و سرکشی کنم . نبود که نبود . آخرش یکبار توي پارک کشاورز حین صحبت با رفیقام یکی از صمیمی ترین دوستام با پوزخند گفت : انشالله سال جدید عازم کدوم استان هستید ؟
با تعجب پرسیدم ؛ یعنی چی؟
همه خندیدند و گفت؛ بعنوان سرکشی به مدارس دخترانه واسه خاطر پیدا کردن گمشده تون خخخخخ
دیگری گفت : حالا مگه چی بودش ؟ این همه دختر . چرا سوزنت سر ترش کنوس ¹ گیلان گیر کرده . و همه خندیدند.
_____________
¹ : ترش کنوس گیلان به میوه ی ازگیل میگن که یه استعاره ی خنده دار محسوب میشه و به ضرب المثلی اشاره داره که شخص از میان تمام سوغاتی های موجود در گیلان بخواد ازگیل ترش و آب افتاده رو انتخاب کنه . که نماد کم عقلی اون شخص محسوب میشه .
______________
میدونستم که دیگه هرگز طی زندگیم قادر نخواهم بود که پیداش کنم . دو سال تلاشی که من از سر گذرونده بودم توام با چشم انتظاری بود و طاقت فرسا . آنچنان بهم سخت گذشته بود که تصورش محال ممکنه . من دانش آموز بودم و برای دانش آموزی در اون سن و سال انجام چنین کاری محال ممکن بود . ولی من تونسته بودم لاهیجان رو منطقه به منطقه حوزه به حوزه دبیرستان به دبیرستان و فومن رو هم همینطور صومعه سرا بدلیل وسعت کمش و فرهنگ بالای آدماش خیلی راحت تر گذشته بود و لنگرود بخاطر تعصب تند آدماش و فرهنگ متفاوت از رشت و صومعه سرا و واقع شدن در شرق گیلان کاملا سخت تر بود و با دردسر های زیاد . و رودسر و کلاچای بخاطر نزدیکی و کوچک بودنشان زمان کمتری حدود یک هفته سپری شده بود و چابکسر هم چون فقط سه تا دبیرستان دخترانه داشت طی سه روز سپری شده بود . و خب آستارا رو نرفته بودم چون شش ساعت فاصله داشت و رفت و برگشت میشد ۱۲ ساعت توی ماشین بودن و جور در نمی اومد برای منی که دو زنگ آخر رو از دیوار پشتی مدرسه فرار میکردم و با پول هایی که از دوستام قرض کرده بودم سوار مینی بوس میشدم و میرفتم و بر میگشتم خیلی سخت بود انجام چنین کاری . یعنی واقعا دلیل مهمی داشتم . در اوج سختی و دور از دسترس بودن ناامید نمیشدم و میرفتم . توی بارون و سرما . و هزار مشکل دیگه . البته اون زمان کرایه مینی بوس تا لاهیجان ۱۵۰ تومن بود و من ششصد تومن پول جیبی روزانه میگرفتم و هم اینکه هربار بعنوانی و به بهانه ای یک سری دلار و یورو به من داده میشد و فقط اسم میشنیدم که اینو عمو سعید از آلمان داده ، اینو عمو مجید از ونکوور کانادا داده . اینو عمو پرویز از تورنتو کانادا داده اینو عمه ماری از استکهلم سوئد داده . من فقط میگرفتم و میگفتم دستشون درد نکنه و یاد گرفته بودم اگه پول رو تا نزنم و صاف ببرم به جواهر فروشی توی بازار پول بیشتری به من میدن . هیچ نمی دونستم و برام مهم نبود که چه نرخی داره و آیا سرم کلاه میره یا نه . ولی نکته ظریفی وجود داشت این نکته که پدرم خیال میکرد من تمام اون دلار ها رو نگه داشتم واسه آینده ام . ولی چنین نبود . اگر هم پولی نمیرسید و من کم می آوردم به عناوین مختلف مثل پول شهریه کلاس گیتار ، پول شهریه کلاس خصوصی درس محاسبات و فیزیک و شیمی و ریاضی و انگلیسی و حتی باورش سخته که بابت پول کلاس تاریخ هم پول میگرفتم از پدرم . اما خب واقعا هم بابت تاریخ میرفتیم کلاس خصوصی و یک جلسه شب قبل امتحان . و اونم سوالات رو به ما میفروخت و من هم با فروش سوالات به بچه های دیگه کلی سود میکردم . من هرگز لای کتاب و دفتر رو باز نمیکردم . ولی همیشه همه نمراتم بیست بود . ولی خب کلاس یازدهم به حدی درس محاسبات سخت بود که گرفتن نمره ی بیست از محالات ممکن بود . و بالاتر از ۱۷ نمیشد گرفت . اصلا از مادر زاییده نشده بود کسی که بتونه درس محاسبات فنی رو از ۱۷ بالاتر بگیره . یعنی وقتی که من هفده میشدم خود دبیر شوکه میشد و میگفت : ظاهرا خیلی ساده گرفتم سوالات رو که یکی تونسته ۱۷ بشه . سابقه نداره بالاتر از ۱۲ نمره بدم . با بی میلی و نگاه مشکوک به من میگفت : صیقلانی یه کاسه ای زیر نیم کاسه داری .. تو و هدایتی دقیق عین هم ۱۷ شدید و جفت تون سه نمره ی مشابه به هم رو غلط نوشتید . خیال نکنید نمیدونم چی شده . خوب میدونم که چی شده .
راست میگفت. توی آخرین جلسه ی خصوصی ارسطو یه برگه ای رو از توی پوشه ی روی میز دبیر برمیداره و فقط و فقط و فقط به من میده . اون نمونه سوال جلسه امتحان فردا بوده .. و دبیر که شک کرده بوده سه نمره اش رو تغییر میده واسه جلسه فردا و ما هم که فقط جواب ها رو حفظ کرده بودیم مثل احمق ها پاسخ های مربوط به پرسش هایی رو مینویسیم که از برگه حذف شده بودن .. خب اینجوری بود درس خوندن من . هیچگونه زحمتی نمیکشیدم. ولی شب امتحان مثل خر میخوندم و کافی بود یه مبحثی رو یکبار بفهمم . تا آخر عمر یادم می موند . حتی این لحظات و در سی و سه سالگی که دارم این متن رو تایپ میکنم و دختر نوجوان همسایه رفته بالای سقف آپارتمان مون و زیر آپارتمان آتش نشانی اومده . خب اگر دخترک همسایه شصت کیلو داشته باشه و ارتفاع هم سی متر باشه ضربدر انرژی جاذبه که همیشه ۹/۸ کیلوژول هست سرعت برخورد دختر به کف سنگفرش بعد سقوط بدست میاد . چون سرعت سقوط برابر است با = وزن و جرم جسم به کیلوگرم × ارتفاع به متر × جاذبه زمین
همین لحظه یه چیز از جلوی تصویر و قاب پنجره سقوط کرد . من خونسرد رفتم و خب خدای شکر که افتاد توی چادر نجات آتش نشانی . به خیری گذشت .
اونجایی بودیم که توی پارک و تابستان دوستام داشتن به من متلک و گوشه کنایه میزدن بخاطر سماجت بخرج داده برای پیدا کردن دختری که دو سال طی دوم و سوم راهنمایی باهاش دوست بودم ولی یهو غیب شده بود .
یکی گفت ؛ خب تو که از همه سر تری ، این همه دختر رنگارنگ . چرا کلید گردی سر یه نفر . شاید رفتن جنوب . شاید پدرش شاغل بوده و اعزام شده جای دیگه ای و خب خانواده اش رو هم برده .
اونا راست میگفتن . از اولش هم کار اشتباهی بود دو سال تموم زندگیم رو صرف تلاشی بی ثمر کردم . اصلا میدونی چیه همش تقصیر خداست . اگر خدایی بود میبایست از قلب من خبر میداشت. اگر خبر داشت چنین بلایی سر من نمی آورد .....
چرخش ناگهانی
شهروز عوض میشود.
یک پسر تخص که با خودش و کائنات سر لج افتاده .. مث بچه ها غیض کرده و عزمش رو جذب کرده تا بیرحم باشه . احساسات رو کنار بزاره . همون روز اول با دو تا دختر دوست شدش . تابستان که تموم شد هفت تا دوست دختر داشت . و مهرماه که تموم شد با هفت تای قبلی قطع رابطه کرد چون توی مسیر مدرسه قرار نداشتن و سخت بود که کمی وقت صرف کنه و سمت دیگر شهر بره حتی یکبار واسه اینکه سختم می اومد از پای کافی نت پا بشم و چت خودم رو در یاهو مسنجر نیمه کاره رها کنم به یکی از دوستام گفتم که برو جای من سر قرار و به مژده بگو که شهروز نمیخواد دیگه باهات دوست باشه .
دوستم رفت و وقتی برگشت داغون بود. شوکه بود . میگفت که دختره زار زار گریه میکرده . سر جمع ترم اول که تموم شد و ترم دوم به اواسط اسفند رسید و من به کل دختری که گمشده بود رو فراموش کرده بودم . سرم خیلی شلوغ بود . یکی از دوستام به نام بنیامین به من با کنایه گفت ؛ میخوای تیم فوتبال بانوان راه بندازی ؟
گفتم چطور؟ .
گفت والا با احتساب اون دخترایی که من میشناسم یعنی آیلین مژده حدیث و هنگامه و سحر و هنگامه و ...... و...و.... میتونی ترکیب بچینی تیم فوتبال راه بندازی .
بقیه خندیدند . و یکی با تعجب پرسید : تیم گل کوچیک ؟
بنیامین گفت ؛ نوچ
شوکه تر پرسید ؛ پنج گله؟
بنیامین گفت : نوچ؟
پرسید : تیم فوتسال سالنی؟
بنیامین گفت ؛ نوچ
پرسید : لابد فوتبال ساحلی که پنج تا بازیکن لازم داره؟
بنیامین باز گفت : نوچ
در این لحظات خودم داشتم تلاش میکردم شمارش کنم که چندتایی میشن !....
بقیه دهانش باز موند پرسید : دروازه مینی ؟
بنیامین گفت : نوچ ؟
دهان ها همگی از تعجب باز و چشمانشون گرد که پرسید؛ دروازه بزرگ چمنی؟ .
بنیامین گفت : نوچ
همه وار رفته بودن و پرسیدن : خب دیگه سایز دیگه ای نداریم که ؟...
بنیامین خندید و طوری که انگار از قبل همه با هم هماهنگ بودند و تمرین کرده بودند نگاهی با خنده به من دوخت و سعی کرد خندهی خودش رو قورت بده و گفت :
تیم فوتبال آمریکایی خخخخ
همه زدند زیر خنده .
این یک نمونه و یک لحظه ی حقیقی از اون مقطع زندکی من بود که بابتش شرمنده ام و یک عمره خودمو سرزنش میکنم.
همون موقع ها بود که یه روز معمولی یه اتفاق معمولی رخ داد و خیلی معمولی هم طی شد ولی اکنون با گذشت سالها وقتی بهش فکر میکنم برام پررنگ و متفاوت بنظر میرسه . چون نگاه ها و جملات رو مرور میکنم و تازه درک میکنم که چه معنا و مفهومی داشتن . تازه درک میکنم که چقدر از ماجرا پرت بودم و بی ریاح و خاکی رفتار میکردم. تازه درک میکنم چرا مدیر سختگیر هنرستان سعی داشت منو نماینده ی هنرجوهای استان کنه . حالا میفهمم چرا همش با من طور دیگری رفتار و برخورد میکردن . الان میفهمم که چرا گاهی مدیر خونش به جوش می اومد و من از سر شیطنت فقط از زاویه ی طنز به موضوع نگاه میکردم و رد میشدم . تازه میفهمم که چه موقعیتی داشتم و فرق من با بقیه چه بود . خب بی تعارف اگر دو شیفت هنرستان اصلی استان گیلان یعنی هنرستان چمران رو در نظر بگیریم و متوسط چهارده کلاس در ده رشته ی مختلف که هر کدام بالای چهل نفر هنرجو داشت میشه چیزی در حدود هزار هنرجو و بلکه بیشتر . از حق نگذریم از من درسخون تر و معدل بالاتر هم پیدا میشد و اونها بچه های ساکت و درس خوان بودن که اکثرا از راه دور می اومدند . خب من که شاگرد اول هنرستان نبودم . پس چرا همیشه طور دیگه ای رفتار میشد با من . ؟... اون موقع برام مهم نبود . الان تازه درک میکنم چرا همه سعی در دوست با من رو داشتن . اون موقع خیال میکردم چون شیطنت دارم و قادر به کنترل من نیستن از درب دوستی وارد شدن تا بتونن من رو کنترل کنند . ولی شاید نصفش این بود و نصف دیگه اش بخاطر تفاوت من و جلو تر بودنم از باقی بچه ها در رشد عقلی و شخصیتی و اجتماعی بود . شاید چون از اصل و نصب خاصی بودم که توی شهر همه میشناختن و همیشه اسمم جلوتر از خودم بود خیلی وقتا صحبت پدربزرگم رو و کارهای عجیب و خیرخواهانه اش رو در مکان هایی میشنیدم که وقتی میگفتم من نوه ی همون شخص هستم اونها تا چند دقیقه خشکشون میزد و باورشون نمیشد و بعد اینکه مطمئن میشدن رفتارشون با من عوض میشد و انگار عمری هست نورچشمی بودم و خبر نداشتم . ولی واسه منی که هرگز پدربزرگ و اون شرایط رو ندیده بودم برام توفیقی نداشت . همه چیز یه مشت حرف بود و گوشهام پر بود از این حرفا . خب که چی؟ برآم شرایط اون روزها اهمیت داشت نه چیزی که بودیم . البته خب حتی همون موقع هم باز کمی فرق داشتیم با دیگران . مثلا راجع به اون روز معمولی و اتفاق معمولی بگم . که بنظرم اصلا معمولی نبود بلکه من توی صراحت نبودم که بی اهمیت بنظر میرسید . زنگ درس رسم فنی بود . و پرسپکتیو یک شی چند بعدی رو میبایست میکشیدیم. و من یاد گرفته بودم بجای انجام معادلات ریاضی برای بدست آوردن سایز ها شگرد متقلبانه ی دیگری بکار ببرم . و سایز حقیقی رو برای تک تک اضلاع چند بار کوچک میگردم و عینن پیاده میکردم روی کاغذ . جلسات رسم فتی در کلاس های خیلی بزرگ برگزار میشد و میبایست تمام مدت پشت میز رسم سرپا می ایستادیم . که درب کلاس باز شد و معاون هنرستان آومد داخل و با تعجب پرسید : (منو به اسم کوچیک صدا میکردن و این هم یکی از تفاوت ها بود)
شهرووووز ؟.... شهرووووووز؟.... بیا ببینم . بیا اینها رو آروم کن . دفتر رو گذاشتن روی سرش .
من گیج شدم . به من چه ؟... من چرا بیام . نکنه داره کلک میزنه که منو بکشه دفتر؟.. از پنجره بیرون رو نگاه کردم . هنرستان شامل یک مجتمع بزرگ از کارگاه های فنی و ساختمان های متعدد میشد و داخلش از مجتمع مسکونی انتهای هنرستان برای سکوتت پرسنل و از زمین های چمن فوتبال تا سالن ها و زمین های بسکتبال والیبال فوتسال و سازه های مرتفع مخصوص رشته های مختلف و حتی شهر بازی کوچکی برای بچه های پرسنل ساکن هنرستان و گلباغ ها و چمن ها و باغچه های زیاد تشکیل شده بود وحتی اگر از پشت پنجره ی کلاس فیل رد میشد برامون عجیب نبود . هنرستان پر بود از مسیر های پر پیچ و خم و ناشناخته که هنوز طی یکسال و نیم تحصیل خیلی هاشون رو کشف نگرده بودیم . من تصمیم گرفتم از پنجره جیم بشم . چون ماشین باراباس پلیس رو دیدم که وارد محیط هنرستان شده . خودمم نمیدونم که چه جرمی انجام دادم . ولی لابد یه غلطی کردم که همزمان با اومدن پلیس معاون اومده و میخواد منو با یه شگردی ببره . هنوز یکماه از خودکشی دوستم نگذشته که اون هم وقتی پلیس اومد داخل هنرستان از پنجره فرار کرد و بعد هم خودم براش قلاب گرفتم تا از دیوار ضلع شرقی بپره توی اتوبوسرانی و فرار کنه. اونم رفت و از ترس زندان و دیه خودکشی کرد . انگاری یه سیلی و چک افسری زده بود در گوش کسی و طرف ناشنوا شده بود و این حرفا . ولی آخه من که اصلا اهل دعوا نیستم . نه به کسی سیلی زدم و نه کسی رو رنجاندم . پس یعنی چه شده .
تا خواستم از پنجره جیم بشم فهمیدم پنجره ها بعد از ماجرای فرار سینا و اون تراژدی از چارچوب جوش داده شدن و باز بشو نیستن . ناچار از کلاس خارج و به دفتر رفتم . غوغایی بود و من وقتی صدای حسن آقا رو شنیدم از تعجب دهانم وا موند . حسن آقا مستاجر خونه بزرگه بود . از دست بر قضا آقا تقی هم بود و دستبند خورده بود به دست یه سرباز . آقا تقی مستاجر قبلی خونه کوچیکه توی شهرداری بود . هردو خونه ها به هم چسبیده بودن و دیوار به دیوار بودن . از این خونه های سنتی و کلی درخت و ایوان و انباری و حوضچه ی آب و درخت بید و مجنون ، همچین خونه هایی بودن . خلاصه فهمیدم ظاهرا آقا تقی بعد از یکسال از زندان آزاد شده و چون خیال میکرده زن و بچه اش هنوز توی همون خونه کوچیکه ساکن هستن اومده و بدون کلید آز دیوار بره بالا که حسن آقا گرفته اون رو . در حالیکه همون موقع که اون رفت زندان خانم و بچه هاش اومدن و گفتن میخوان برن شهر خودشون توی دزفول و پیش پدر آقا تقی زندگی کنن حتی چندین ماه کرایه خونه هم بدهکار بودن و من حتی براشون یه نیسان کرایه کردم و یه مقدار پول هم اضافه تر دادم بهشون تا بتونن سالم و سلامت برسن دزفول . بهشون گفته بودم که نیازی نیست بخاطر کرایه خونه چنین کاری کنن . و میتونن بشینن همون جا ولی همسر آقا تقی میگفت که بابت خرج و مخارج بچه ها ناچارم برم دزفول . حتی چند وقتی هم با تکیه به حسن آقا اینا که همسایه بودن زندگی رو سر کردن . خب الان چرا اومدید هنرستان شما؟....
حسن آقا گفت : خب ما رفتیم دادگاه . قاضی گفت که صاحب خونه بایستی بیاد و رضایت بده .
گفتم خب شما باید بروید خونه مون دنبال پدرم . نه من .
مامور دادگاه که همراهشون بود و یه برگه از قولنامه دستش بود پرسید :
ما با این اسم کار داریم . و اسم منو برد . چون از شانزده سالگی خونه ها رو من قولنامه میکردم . اونم البته به اصرار پدر . خلاصه من هم میدونستم که اون لحظه نباید سر خود سرم رو بندازم پایین و مثلا بگم باشد بریم.... در عوض سنجیده رفتار کردم و گفتم که : جناب سروان با تمام احترامی که برای شما قائلم ولی دو مورد هست که باید متذکر بشم . مورد اول اینکه ورود خودروی نیروی انتظامی به اماکن آموزشی مانند دانشکده دانشگاه هنرستان ها مجاز نیست . و شما حق ورود نداشتید . اینجا یه مرکز آموزشی هست.
مامور گفت: ما با اجازه ی دادستان و قاضی اومدیم
خب اولین مورد رو که زدم به خطا و خیت شدم . بریم سر وقت مورد دوم .
. مورد دوم هم اینکه من اختیارم دست خودم نیست که بتونم الان با شما بیام . حتی اگر قاضی گفته باشه بلکه باید از مدیر هنرستان اجازه بگیرید در صورت رضایت چشم بنده اطاعت و انجام وظیفه میکنم
مدیر لبخندی از سر رضایت زد و سینه اش رو سپر کرد و مامور با لهجه ی شرق گیلانی پرسید : مدیر ؟ مدیر کوجا هست هالا ؟...
گفتم دکتر رازغی مدیر هستن . ایشون .
مدیر هم سری از سر رضایت تکان داد و با کمی مکث گفت : در حالت معمول چنین اجازه ای نمیدم ولی چون مامورین نیروی انتظامی خودرو ی نیروی انتظامی و دادیار و چند تا پرسنل دیگه که همگی از بیت المال برای اونها صرف هزینه میشه این وسط معطل نشن مجبورم که اجازه بدم . بفرمایید .
لحظه ی آخر هم به مامور گفت : باید هنرجوی منو بیارید و به من تحویل بدید . صحیح و سالم .
مامور های بیچاره خبر نداشتن که من توی عمرم هرگز رنگ زنگ آخر رو ندیدم و همیشه جیم شدم . اونها خیال میکردن عجب هنرستان با نظم و مقرراتی .
یادمه یکروز دیگری وقتی کارگاه داشتیم و مثل سربازخونه و پادگان همگی سیخ واستاده بودیم و کسی جرات تکون خوردن نداشت درب کارگاه باز شد و سرپرست کارگاه با شکم بزرگ و کمر بندی که زیر شکم میبست داخل شد و همگی دبیر های کارگاه سختگیر تند و عجیب بودن . سرپرست مجرد بود و ما میدونستیم ولی پنجاه سالی داشت . اومد داخل و ما فهمیدیم باز یه خبرایی هست . شروع کرد به سخنرانی . از همون اول شک کردم طرف حساب حرفاش منم. داره به من گوشه کنایه میزنه. حرفهای جالب و تاثیر گذاری از تشکیل خانواده و وفاداری و یا بلعکس بی بند و باری زد . واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم . و انتهای حرفاش گفت ؛ شهروز میدونه من چی دارم میگم . مگه نه؟
همه تعجب کردیم . چه ربطی به من داره . پنجاه تا هنرجو توی کارگاه صف کشیدیم . و حلقه زدیم و دورتادورمون میزهای کار و گره ی کار و شاسی بدنه ی مینی بوس ماشین سیمرغ و جیپ و کلی تجهیزات هست . همه نگاهشون اومد سمت من . من هم با اعتماد به نفس کامل و طبق رسم کارگاه حین پاسخگویی مثل سربازخانه یک قدم جلو اومدم و پام رو کوبیدم زمین و با صدای بلند گفتم : حاضر
همه خندیدند.
سرپرست گفت: کوفت . مگه حضور غیاب کردم که میگی حاضر .
من گفتم ؛ من متوجه نبودم شما اومدید داخل و اسم منو صدا کردید. خب من هم گفتم حاضر. ( در حالیکه بنده ی خدا یک ربع ساعت برامون سخنرانی و نطق کرده بود ) گفت : خودت رو به اون راه نزن . میدونی چی میگم
بلند گفتم : نه قربان .
همه خندیدند . سرپرست هم نیمچه لبخندی زد و گفت ؛ ای زیرک . میدونی چی میخوام بگم که چنین جوابی رو دادی . درسته . ؟...
مجدد جلو اومدم و گفتم ؛ بله قربان .
گفت خب حالا ترجیع میدی من بگم و آبروی تو رو ببرم و یا خودت اعتراف میکنی ؟
این لحظه هشت تا از دبیرهای مختلف کارگاه از اتاقک دبیران خارج و استکان به دست با سبیل های پر پشت و اخم های گره خورده نگاه میکردن و به صف کنار هم ایستاده بودن . یکی شون سیگار میکشید دیگری موی سرش سفید و سبیل سفید و از شاسی کج بود همیشه . دیگری انگشترهای گنده توی دستش و موی فرفری عین جاهلا بود . یکی کوتاه یکی بلند یکی چاق دیگری لاغر هرکدوم یه پا عزرائیل بودن واسه خودشون .
ناچار شدم و اجازه گرفتم و رفتم وسط . محیط گارگاه بزرگ و سقف مثل سالن های ورزشی بی نهایت بالا بود . و صدا نمیرسید به همه جا و میبایست بلند حرف میزدیم .و رسا . وگرنه اخراج میشدیم از کارگاه .
من هم شروع کردم و با شکل عجیبی به شرح ماجرا. چون میدونستم که تمام مدت سرپرست داشت به من متلک میگفت . چون هر روز صبح از مسیر خونه اش به هنرستان از پارک کشاورز کنار رودخانه ی زرجوب رد میشه و منو دیده که با مژده روی نیمکت نشستم . یکبار هم با سحر داشتم توی کوچه دست به دست میرفتم که دید منو . و باز هم مواردی بود که حالا حضور ذهن ندارم . آره یکبار هم توی خط واحد شهری بود که با هنگامه بودم و ما رو دید .
من هم گفتم که : دوستان بنده کمی در انتخاب های مهم زندگی دچار تردید میشم . و هربار خواستم برای انتخاب صحیح شریک زندگی با کسی آشنا بشم آقای سرپرست مثل .... مثل .... مثل جن ظاهر شدن و ما رو دیدن .
همه خندیدن . و سرپرست سمت درب کارگاه رفت و درب رو باز کرد . این یعنی اخراج .
من هم با ناامیدی لباسم رو عوض کردم و غمگین از کارگاه رفتم بیرون و همه میخندیدن. حتی دبیر های دیگه . چون به سرپرست گفته بودم جن . ولی در توجیح حرفم داشتم پافشاری میکردم که : من به شما نگفتم جن بلکه گفتم مثل جن . خب یعنی تشبیه گردم شما رو . این یه آرایه ادبی بود قربان .
ولی خب هربار که تکرار میکردم و باز کلمه جن رو به زبون میآوردم همه میخندیدن . چون همه میدونستم که پشت سر سرپرست بهش میگفتن : جعفر جنی . چون مثل جن پشت سر آدم سبز میشد .
اون روز
بیرون کارگاه سرپرست با من همقدم شد . حرفهای دلی ای زد که به دل نشست . جملاتش اینطوری شروع شد ه بود ؛ پسرجان آخه یکی ؟ آخه دو تا ? آخه سه تا ? آخه چند تا؟ خجالت بکش . حیا کن . تو چرا از بند گسیخته ای . من پرونده اخلاقی و مشاور رو خوندم . تو کمبود محبت داری . شاید چون ..... چون.....
حرفش رو نزد . و ادامه داد گفت ؛
تو چرا چنین رفتار معنا داری رو بروز میدی . توی کوچه خیابون دنبال محبت میگردی ؟ عشق گدایی میکنی ؟.... وقتایی از پارک رد شدم و تو رو ندیدم ولی دخترا رو دیدم گه چشم انتظارت نشستن با چشمای گریون . نکن آین کار رو. از لطف خدا نصبت به ظاهرت سو استفاده نکن . چوبش رو میخوری از من گفتن بود .
حالا بیا برو گارگاه .
به فاصله ی یکماه بعدش معجزه رخ داد و همون
موقع فهمیده بودم یک جای کار میلنگه . ولی چون این مشکل درون مغز بود و دیگران نمیدیدن و نه زخمی بود و نه کبودی و تنها عوارض اون در هجم عظیم و لایتناهی احساست شور انگیز و عاَشقانه بود که تمام وجودم رو تصاحب کرده بود . میدونستم بی اون و چشماش لحظه ای زنده نخواهم ماند .
خاطره ی یه نیمه شب در اون مقطع ؛
خونه ی بزرگ پدری توی محله ی ضرب
از خودم میپرسیدم که پسر تو زده به سرت؟ خول شدی ؟ این چه رویه غلط و باور افراطی ای هست که اومده توی زندگیت . خب اون فقط یه دختره . مثل دخترای دیگه. از دست بر قضا ساده ترین شون هم هست . بعد تو بخاطرش داری با ۱۳ تا دوست دختر که تک تک شون از اون زیبا ترند و با محبت ترند قطع رابطه میکنی که مثلا چی بشه ؟.... ببین خب دوستای قبلی برات میمیرن . و دوستت دارن . یادمه یکی شون تولدم برام یه پیپ خریده بود خنگ خدا . آخه من پیپ میخوام چیکار ولی وقتی حسابی قاطی کرده بودم که به کدوم یکی چه روزی رو واسه تولدم گفتم و به دیگری چه ماه و روزی رو و از دهانم پرید و فهمید که بهش دروغ گفته بودم رفت برام یه ست گرمکن اسپرت شلوار و پیراهن و ژاکت خرید که پولش اندازه ی یکسال پول جیبی من میشد . منتها بهم گوشزد کرد که ماه پیش هم برام بمناسبت تولدم کادو خریده بود . راست میگفت طفلکی . حتی از همه بدتر واسه اینکه بتونم کتاب شاملو رو بخرم مجبور شده بودم که بجای هدیه تولد ازش پیشاپیش هم پول دستی بگیرم و پس نداده بودم . خب ما هنوز دانش آموزیم . ولی اون بی اونکه گواهی نامه داشته باشه ماتیز ام وی ام داره . مادربزرگش معروفترین و قدیمی ترین متخصص پوست و موی شهر هست خونه شدن بهترین جای شهر و خداییش دختر خوب و تنهایی هست . خب بعد چه دلیلی داره بخاطر بهار باهاش قطع رابطه کنی . ؟.... مگه خول شدی . نه . عاقل باش . آدم باش . این شمع چیه که روشن کردی . اون پروانه دیگه از کجا اومد. چه مرگت شده پسر؟ تو که اهل اینجور سوسول بازی ها نبودی . سرت رو بیار بالا . سرت رو بلند کن . یه نگاه بنداز توی چشمای من توی آیینه دیواری ، تا یه چیزی رو بهت بگم .
_ ول کن. تو رو خدا . حوصله ی خودمو ندارم . تو هم نصف اومدی و باز داری بیصدا بهم نجوا میدی و منو به حرف میگیری و آقاجون ببینه و بشنوه باز از خواب بیدار میشه و حسابی ضایع میشم .
مگه با تو نیستم . چرا نمیفهمی پسر . زود باش شرت رو بلند کن لعنتی .. حتما یه دلیلی داره که دارم اصرار میکنم دیگه . تو هیچی نگو . ساکت واستا . فقط تو رو خدا سرت رو بیار بالا نا بفهمی .
_ برو . تو هم امشب بازیت گرفته . من احتمالا چند نخود کم دارم از لحاظ عقلی . . چون کی و کدوم آدم رو دیدی توی آیینه و با روح درونش حرف بزنه . خب من از بچگی تا الان همیشه صداش رو سر شبی و توی سکوت میشنوم. گاهي قهر میکنه . گاهي سکوت که برسه سریع میاد و باهام بحث و جدل داره. میگه چرا فلان کار رو کردی . چرا بسار کار رو کردی . خلاصه مطلب اینکه وجدان درد که میگن همینه . ولی گاهی هم بلعکس در هر شرایطی که باشم چه در اوج شلوغی و ازدهام و یا در سکوت به شکل دیگه ای میاد . اضطراب عجیبی میاره. آشوب میشه احساس درونی ام . و معنایش این هست که قراره یه اتفاق بد رخ بده . اون مث من اسیر در بند زمان و مکان نیست . و میتونه از آینده باخبر بشه . با اینکه گاهي بهم نجوا میده و از پیشرو ندا میده ولی باز هیچ راه گریزی نیست . مثلا الانم یه حس سنگینی بهم دست داده . انگاری بهم خواست چیزی رو بفهمونه و من نفهمیدم . چرا گفت سرت رو بیار بالا .. چرا گفت ساکت شو .. ..
آرام سرم را بالا می آورم و در قاب آیینه ی قدی و در پشت سرم پدر را میبینم که دست به کمر ایستاده و سرش را به حالت تاسف تکان میدهد. وای خدای من بازم که ضایع شدم . اینبار چه دروغی بگم ؟ یکبار گفتم داشتم نمایشنامه تئاتر رو تمرین میکردم . یکبار گفتم که داشتم یه دکلمه رو از حفظ میخوندم . یکبار گفتم که داشتم فرمول های ریاضی رو یک به یک تمرین میکردم. الان چی بگم خب ....
خدا رو شکر خودش رفت داخل و درب رو هم کوبید .
عجب کاری شد . از هزار تا فحش بدتر بود که هیچی بهم نگفت . کاش لااقل یکمی سرزنشم میکرد. توف به این شانس . چرا پس زودتر نفهمیدم.... ....
پایان خاطره اون شب .
خب فنجان قهوه رو بی دلیل میچرخونم و خیره بهش موندم . نمیدونم دنبال چی میگردم داخلش . سیاهی سیاهی و سیاهی ماسیده به دیوارش .
ساعت هفت شد . میدونید چیه ؟ اون موقع
کسی نبود نشون بده بهم راهش. خودم بودمو خودم، خب عاشقا که سر کلاس عاشقی نمیشینن ، نه کتابش هست و کسی خونده باشه و اصول عاشقی رو آموزش بده و نه اوستاش سر گذر هجره داره، که آدم بشه شاگردش. فقط برخی میگن پدرا میتونن به پسرشون بگن راه و رسمش. خب واسه منم داشت میگفت، قرار بود بگه، داشت میرفت اژانس، تکیه به چهارچوب در اتاق، لبخند زد و سیگار توی جوراب میزاشت ، داشت با پسرش قول و قراری میزاشت میگفت میره و برمیگرده، سر شبی حرف داره باهاش. اون رفت ولی مشکل اینجاست که دیگه بر نگشت. از عالم زنده ها پر کشید رفت سر مرز هست و نیست گنبد کبود رفته بود توی کما، وقتی هم برگشت ، به یاد نداشت قول و قراری رو که گذاشت. بعدشم ذره ذره پر پر شد، حتی قبل پایان سال، خودش اول تموم شد.
گاهی خیال میکنم از غصه ی من بود که سکته کرد و رفت کما . لعنت به من . لعنت......
زنگ خونه رو زدند . یعنی کی میتونه باشه من که کسی رو ندارم.....
درب رو باز میکنم و از دیدنش خشکم میزنه ، وقتی که ....
پایان اپیزود چهارم
#خاطراسا #هیچ۴ #خاطره #شین_براری #همبودگاه #صفحهخاطراسا
خب میرم و درب رو باز میکنم ، و دخترک همسایه رو میبینم که سرش شکسته و خون و خون آلود هجوم میاره بی اجازه داخل واحد من . خب همزمان جیغ و دعوا و کتک کاری مادرش که حین دعوا چشماش رو بسته و اکثر ضربات اون داره به من برخورد میکنه . آرومش میکنم .
یه لیوان آب سرد . شروع میکنه قور قر کردن . دخترش بی اجازه و سرخود فرار کرده و رفته توی یکی از اتاق خواب ها که داخلش میز کار من و گاوصندوق و سندهای خونه ها هست . از همه بدتر این نکته ست که من متن وصیت نامه رو تنظیم کردم و روی میز کار هست و شرح جزئیات داده شده تا اگر فردا از زیر تیغ جراحی برنگشتم اموال به اوقاف نرسه . چون محال ممکنه خانواده ی پر دکو پز و خارج نشین من ، یه ریال به اموالم چشم داشته باشن . اصولا اونها ازش خبر ندارن و خب ارزش ریال ایران هم که ماشالله طوری شده با پول یه قصر توی ایران داخل آمریکا میتونی یه مهمانی شبانه برگزار کنی و تموم بشه . از بس که ماشالله در حال پیشرفت و جهانی شدن هستیم . زکی .
زن همسایه دیگه فراموشش شده که باید کمی حجاب کنه . از طرفی هم من بدلیل شرایط خاصی که دارم هیچ حوصله ای برای پا درمیانی و حل ماجرا ندارم . اصلا نمیفهمم دعواشون واسه چیه. ولی چند جمله ای با صراحت کلام و جدی با زن همسایه صحبت میکنم . و میگم که :
یه شخصی عاشق دخترش بود . تمام زندگیش همون دختر بود . اگه دخترش تب میکرد مادرش از غصه دق میکرد ، یکبار و در برهه نوجوانی دخترک بخاطر یه شکست احساسی تصمیم به خودکشی میگیره و وقتی مادرش میفهمه چنان ناراحت و برافروخته میشه که دخترش رو با زحمت زیاد و کلی گریه زاری از فکر خودکشی و انجام این عمل منصرف میکنه و از بالای قله ی کوه میاره پایین . وقتی که میرسن خونه اونقدر دخترش رو تنبیه میکنه که دختره میمیره .
زن همسایه پوزخندی زد و انگار متوجه ی متلک من نشده باشه گفت ؛ عجب مادر احمقی بود .
من خیره و سرد بهش نگاه کردم . مکث و سکوت معنادار .
اون به خودش اومد . تازه فهمید که چه متلکی شنیده .
خب منم به بهونه ای از خونه خارج شدم . مادر و دختر موندن توی واحد من .
چه عجیب . خب برن خونه خودشون . چرا اومدن اینجا .
من قدم میزنم . ساعت ۲۰ شده . سر پلکان های پارک ملت که نزدیک خونه ست میشینم . یه نگاهی به روزنامه ای ميندازم که روی نیمکت جا مونده . خدارو شکر که روزنامه اش کیهان نیست . داخلش از مراسم و رسم و رسوم عجیب نقل شده . و نوشته که ؛
: در اطراف اصفهان، سنگی مراد دهنده دختران خانهمانده شده است. (دوستان قدیمی و سمج و مسر در ازدواج این قسمت را توجه کنند)
در اطراف اصفهان سنگ سوراخی، مراددهنده و شوهردرستکن دختران خانهمانده است. در قریهی مورگان اصفهان در بالای کوه یک تختهسنگ خطرناک قرار دارد و وسط این تختهسنگ مغارهای است دایرهشکل به اندازهی عبور یک انسان... دخترهایی که انتظار شوهر دارند به همین سنگ سوراخی متوسل میشوند و موقع عبور از دهانهی سوراخ اسم جوانی را که مورد علاقهشان است به زبان میآورند و میگویند: یا سنگ سوراخی! مهر من را زودِ زود به دل فلان آدم بینداز! و اگر شوهر معینی را در نظر نداشته باشند میگویند: یا سنگ سوراخی زودِ زود شوهری را که به درد من بخورد به سراغم بفرست .
(قابل توجه ء بعضی ها ) متلک.
البته در نقاط دیگر کشور و ایران عزیزمان نیز راه حل هایی وجود داره . همه ی نقاط رسم و رسوم مختص خودشان را دارن ولی هرچه میگردم برای شمال و کلانشهر رشت هیچ رسم و رسوم بخت گشاینده ای نمی یابم . بطور مثال
بنده چند وقتی د
دوست داشتن 2- مارچ 16, 2022