رمان، داستان، فیلمنامه نویسعضو خانه اخلاق پژوهانعضو نویسندگان مدرسه رمان
حسام زاهدی
مرد.
زندگی می کند در
تهران.
اولین نفری باش که میپسندی
همه ترسهای من
دارد نگاهم میکند! بهخدا دارد نگاهم میکند! همینجاست! پشت سرم. نمیگذارد اینها را برایشما بنویسم. نه اینکه نگذارد! نه! اما الان یک ساعت است که نشستهام روی صندلی! و او همین اطراف میچرخد و نگاهم میکند که مبادا شروع کنم به نوشتن. روی صندلی پلاستیکی نشستهام و عرق تا پشت قوزک پایم رسیده.
مادر جان نفسم بالا نمیآید!
نفسم را بالا میدهم ها!
اما بالا نمیآيد.
بهخدا قسم! به مولا میترسم! باور کنید میترسم، به هر که دوستش دارید قسم! خیلی میترسم.
یک نفر میگفت باید او را به اشتراک بگذارم. تا دیگر از او نترسم. اما مگر ممکن است؟ البته میخواهم همین کار را بکنم. میخواهم او را به شما و شما را به او معرفی کنم.
یک عمر است که با من است و من هنوز از او میترسم. نمیدانم چیست؟! یک سر و دو چشم. یک هاله سیاه رنگ. نگاهم میکند و من میترسم. جلو نمیآید. همان دور ایستاده! کمی از من بلندتر است. نگاه میکند و هر جا که میروم با من میآید. توی تاریکی بیشتر نزدیک میشود. در روشنایی خیلی دورتر میایستد! یک دوده سیاه رنگ با دو چشم و یک سر پر مو! موهای بلند. شانه نکرده. دروغ نمیگویم. گاهی هم شانه میکند.
یا خدا! حالا آمده ایستاده کنار در تراس و دارد نگاهم میکند. سه متر با هم فاصله داریم.
خوشبهحال همسرم. توی اتاق خوابیده. راحت! بدون ترس.
قبلترها از هیچ چیزی نمیترسیدم؛ به جز شخصیتهای توی خوابهایم. از طالبان تو خوابم میترسیدم؛ از بالگردهای امریکایی توی خوابم میترسیدم؛ از سگ سیاهی که، همیشه توی خواب، به من حملهور میشد و پایم را گاز میگرفت میترسیدم؛ از اینکه به عشقم نرسم میترسیدم؛ از بیهویتی میترسیدم، از بیشناسنامهگی میترسیدم، از دخترک گنده سر کوچهمان میترسیدم. از برادرش که میگفت سگ افغان میترسیدم. جایتان خالی! خالیه خالی! از ببرِ، زردِ، زیبایِ توی خوابم، در حیاطِ نمورِ قلعهي کنار ایستگاه راه آهن قم هم میترسیدم.
و از همه مهمتر! اینجا را داشته باشید. از پدرم میترسیدم. اصلاً او اسباب و اساس همه ترسهای من است. از شیخهای تو خیابانهای شهر، میترسیدم. از عمامه به سرها میترسیدم؛ از کلاه به سرها میترسیدم. چون خیلیهایشان شبیه پدرم بودند. یک روحانی درب و داغان و مهربان و عصبی و ترسو. من از پدرم مثل سگ میترسیدم. اگر از او نمیترسیدم که الان از هیچ چیزی نمیترسیدم. اصلاً، اولین ترس من از همان کودکی شروع شد. از همان عربدههای سر سفره، عربدههای پدرم. از همان گریههای بیانتهای او؛ از همان هق زدنها و شکافهای روحی که سرمان خالی میشد، از همانها میترسیدم. البته از کتک زدنها و خفه کردنهایش هرگز نترسیدم! اصلاً! هرگز نترسیدم، تو بگو یکبار! نه! عمراً! نترسیدم.
وای دوباره این آمد. دو چشم و یک سر را میگویم. رفته پشت در تراس ایستاده! پشتش به من است. نمیدانم دارد چه کار میکند. تا حواسش نیست بهتان چند تا ترس دیگرم را بگویم.
یادش بخیر دانشگاه؛ از دخترهای کلاس میترسیدم. از عاشق شدن میترسیدم. از اینکه ببینند دارم یواشکی سیگار میکشم میترسیدم. از اینکه بدانند کجایی هستم میترسیدم. از اینکه ترکم کنند میترسیدم. از اینکه نگاهشان به من عوض شود بیشتر از همه چیز میترسیدم. اما خب حالا نمیترسم.
حالا که خوب فکر میکنم همه اینها سوسولبازی بودهاند. ترسهای مسخرهای بودهاند. این را بگویم؛ من بعدها، امریکاییها را از نزدیک دیدم. باورتان میشود؟ فکر میکنید حتماً دارم دروغ میگویم، اگر دوستانِ نزدیکم بپرسید آنها حقیقت را به شما خواهند گفت. بالگردهایشان را هم در شهر کابل دیدم. آنها چهار صبح میآمدند و از بالای پشتبام به فاصله یک متری رد میشدند. میخواستند ما را بترسانند. نترسیدم. آنها را دیدم و دیگر نترسیدم. هلیبردها بزرگ بودند و پر هیبت، با صداهای خشمگین. اما نه! هرگز یک بار هم نترسیدم.
سگ سیاه توی خوابم را هم یک روز توی کرج دیدم و دیگر نترسیدم. توی خانهای بود پر از حیوانات اهلی و وحشی! یک مرد ایرانی ساکن امریکا از آنها نگهداری میکرد. میگفتند سهامدار مترو تهران است. الله و اعلم. سگ را دیدم، بزرگ بود و سیاه، وحشیِ وحشی. آب از دهانش میچکید، پارس میکرد. اما من مقابلش ایستاده بودم و به چشمانش نگاه میکردم و نمیترسیدم.
ببر زیبای تو خواب، قصهاش هنوز هم آزار میدهد. او را هم دیدم، ترسیدم، خوب هم ترسیدم، اما سر قضیهای که نمیخواهم برایتان توضیح دهم دیگر نمیترسم. نمیترسم، باور کنید.
هیچ کدامشان ترس نداشتند. همین بالاییها. همینهایی که برایتان گفتم. ترس نداشتند.
داشتند ها! نه که نداشته باشند.
اما خب؛ نه آنقدر که بیارزد. بیارزد تمام ده، تا بیست و پنج سالگیام را به خاطرشان بترسم. وقتی شناسنامهام را کف دستم گذاشتند؛ یعنی پستچی کف دستم گذاشت، تازه فهمیدم الکی میترسیدم. شاید الکی هم نبود. اما خب ترسیده بودم و پانزده سال ترسیدن کم نبود.
مثلاً پنج سال در خوابهایم با طالبان جنگیدم. اما وقتی بینشان رفتم ترسیدنهایم پرید. دود شد و رفت هوا. حضور من در بین آنها در دنیای واقعی، به پنج ساعت هم نکشید. بعد از آنکه، آنها را از نزدیک دیدم خوبِ خوب شدم. دیگر نه خواب دیدم و نه از آنها ترسیدم. حتی امریکاییها با آن اتومبیلهای گندهشان برایم عادی شدند.
اما این پدر س... . وای خدا تا گفتم پدر س ... نگاهم کرد. هنوز هم دارد نگاه میکند. سیگار گذاشته دهنش! سرش را چرخانده دارد نگاه میکند! همان جاست، توی تراس. دو چشم و یک سر را میگویم. هوای نفسش تا پشت گردنم حس میشود. نمیدانم چرا سیگارش بو ندارد؟! قبلاً از دو چشم و یک سر توی یک رمانم نوشته بودم، اما هنوز نرفته که نرفته. نمیدانم دنبال چیست؟ میترسم، خیلی میترسم.
آخرین بار هم همین چند شب پیش بود. رفته بودم پیش فردین بخوابم. همسرم نبود. یعنی منزل پدرش بود. ماجرای دو چشم و یک سر را به فردین گفتم. از آن شب او هم میترسد. آخر تنهاست. آخ یادم رفت بگویم. فردین یک پسر شیرازیست که با ماست. یعنی ما با هم یک جا سرباز هستیم. فردین شبها تنهاست. من هم گاهی شبها میروم پیشش. البته وقتهایی که همسرم نیست. چند شب پیش هم رفتم. قضیه را به او گفتم. حالا او هم مثل من شده. میترسد. زنگ میزند و میگوید دوستت اینجاست. دارد نگاهم میکند. میگویم به پیر به پیغمبر دوست من نیست. میگوید تو ساختیش. مال خودت هم هست. حالا این شبها او هم میترسد و خوابش نمیبرد.
به او گفتم: نترس بابا شوخی کردم. اصلاً همچین چیزی وجود نداره.
اما راستش دروغ گفتم. نمیخواستم بنده خدا را بترسانم. اما کاری بود که شده بود.
چند دقیقهایست که دیگر پیدایش نشده. احتمالاً یک جایی سرش گرم است. شاید دارد دختر همسایهمان را میترساند. شاید هم مشغول ترساندن فرحان دیگر همسایه ماست. معتاد بیچاره! هیچ کس حرفش را باور نمیکند. همه میگویند از اثرات خماری و نشئهگیست که میگوید دو چشم و یک سر را دیده که نگاهش میکند.
اما خب؛ من حرفش را باور میکنم. من که نه معتادم و نه روانی، سالم سالم هستم. اما او را میبینم. به من میگویند تو ترسویی، برای همین است که از آن شبح میترسی. وقتی چیزی را نمیبینند باور نمیکنند.
آخر لعنتیها این اصلاً دیدنی نیست. حس کردنیه!
آخ فردا امتحان دارم و تمام بدنم قفل کرده. ذهنم کار نمیکند. یک چیزی بود که خیلی میخواستم راجع به این شبح بهتان بگویم. نمیدانم چرا حس میکنم همیشه همراه من است. دیشب که کنار تلوزیون نشسته بود و داشت ما را میپایید یک لحظه حس کردم چقدر برایم آشناست. حس کردم قبلاً هم او را جایی دیدهام.
وای آمده دوباره پشت سرم! شاید باورتان نشود. دستش را کشید روی دست راستم. حالا دارم تند و تندر تندر تایپ میکنم در ستم در اختیار خودم نیست همینطور دارم تنند مپدند تیپا میکنم. خدایااا نی کار کننسیسک. اه! آه! نفسم! نفسم بند آمده. ولم کرد. آخِش! رفت عقب. باز ایستاده! باز دارد نگاه میکند. عجب پرروییست. دارد بستنی میخورد. زهرمارت!
خوشبحالش! چقدر دلم بستنی میخواهد. بستنی با طعم شکلات. بستنی با طعم موز.
گاهی وقتها فکر میکنم خداست.
باورتان نمیشود؟
باور کنید. حس میکنم این چیز خداست. میایستد کنارم. نگاهم میکند. میخندد. ناراحت میشود. گریه؟ نه هرگز ندیدم گریه کند. صبور است. اما نمیدانم چرا وقتهایی که لازمش دارم و از چیزی میترسم این دوروبرها پیدایش نمیشود. مثلاً همین چند روز پیش که از گران شدن بنزین و نان ترسیده بودم، هیچ اثری در هیچ جای خانه کوچکمان از او پیدا نکردم. آخر مگر یک سالن دوازده متری و یک اتاق خواب نُه متری چقدر جا دارد که او بخواهد پنهان شود. لابد میگویید دوباره رفته سراغ فرحان، یا شاید هم سراغ دختر همسایه. نمیدانم! شاید. اما هر چیزی که هست اینطور مواقع پیدایش نمیشود. مثلاً یادم هست یک بار که همسرم مریض بود و توی تخت بیمارستان خوابیده بود. من از بیپولی به خودم میپیچیدم. البته از بیپولی نبود، از ترس بیپولی بود. شانس آوردم و یک چیزی پیاده شدیم و آمدیم خانه. هرچند هنوز هم همسرم کاملاً خوب نشده. اما امیدواریم زودتر شفا پیدا کند. راستش از همین شفا یافتن هم میترسم. نگاه کنید چطور است. یک چیز توی یک نفر حلول میکند و او همه چیزش راست و ریست میشود. ترسناک نیست؟
البته بگویم همین که توی این ده، پانزده سال کارم نداشته و مرا قبض روح نکرده؛ معلوم است که خداست. اگر عزرائیل بود که تا حالا ده تا کفن پوسانده بودم. آخر انقدر از مرگ میترسم که از مار نمیترسم. البته بگویم، از سوسکهای توی قبر، بیشتر از هر موجودی توی این دنیا میترسم. اما نه! عزرائیل هم نیست. حتم دارم خداست. شبح؟! نه شبح را همینطوری گفتم. خوب میدانم خداست. شبح اگر بود که تا به حال یا دیوانهام کرده بود یا مجنون یا فراری یا عاشق. نه هیچکدام از اینهایی که گفتم نیست. قطع به یقین خداست.
ای بابا، بستنیاش تمام شده و دوباره برگشته سرجایش و آمده است جلو؛ دستش را روی موهایم میکشد. گردنم گرم شده است. موهای دستم سیخ شده. پاهایم شل، شکمم قبض. احساس خفگی میکنم. دارم قرمز میشوم. اما باید بنویسم چیست. من به شما مدیونم. ممکن است بعد از من سراغ شما بیاید. شاید هم همین حالا کنارتان ایستاده. نگاه کنید سمت چپتان را! همانجاست. دارد نگاهتان میکند. یک سر دارد و دو تا چشم. زل زده است به شما.
پایان
گروههای ویژه
کتابخوانی
کتابخوانی
انجام پروژه
تخصصی