بعضی شبها قبل از خواب، از او میپرسم: (بنظرت راحتترین و بهترین و سریعترین راه خودکشی چیه؟!)
بعد، وقتی فقط نگاهم میکند و جوابم را نمیدهد، توی دلم به خدا میگویم (خدایا اگر شده حتی یکدقیقه، من زودتر از علی بمیرم.)
_______________
او آدم پیچیدهای بود. اصلا نمیشُد حدس زد که دارد به چه چیزی فکر میکند؟ و از چه بُعدی نگاه میکند؟ او باهوش هم بود. همیشه یک قضیه را از دیدی نگاه میکرد که به عقل هیچکس نمیرسید. آرام و با طُمانینه حرف میزد و رفتار میکرد.
در شرایط عادی بسیار مهربان بود و خیرخواه و از نظر مالی هیچوقت کم نمیگذاشت.
با اینوجود، خوب میدانستم نباید خلاف میلش رفتار کنم. نباید ناراحت و عصبانیاش کنم.
یک وقتهایی به خودم میگفتم (میرم وایمیسم تو روش.میخواد چیکارم کنه؟نمیکُشه که منو.حرف زد، دوتا گندهتر جوابشو میدم. اگه منو زد، منم میزنمش)
اما اینها همه خیالاتِ امیدوارانهای بود که خوب میدانستم محال است.
دوستش داشتم. خیلی زیاد. آنقدر که وقتی شبها تا اذان صبح، مرگِ تکتکِ عزیزانم را تصور میکردم و اشک میریختم، حتی توان تصور مرگ او را نداشتم. از بس که جانم به جانش بسته بود.
روی من همیشه حساب دیگری باز میکرد. میگفت: مثل هم فکر میکنیم. طرز نگاهمان به دنیا، مثل هم است.
راست میگفت. من هم خیلی خوب درکش میکردم، هم تقریبا در همهی زمینهها با او موافق بودم.
انتظاراتی که همیشه از من وجود داشت، بسیار بزرگتر از سنم بود. شاید همین موضوع باعث شده بود که در نوجوانی و جوانی، مدام از اینکه رفتارم مناسب نباشد، میترسیدم. بی اعتماد بنفس نبودم، اما نگران بودم. عقدهی بازیها و فعالیتهای مناسب سنم، به دلم ماند. چراکه موظف بودم سالها بزرگتر از سنم رفتار کنم، درغیر اینصورت جریمههای سنگینی در انتظارم بود.
با اینحال از کودکی تصاویر زیادی بهیاد ندارم. تقریبا هیچی. تنها صحنههایی که بهیاد دارم، برمیگردد به وقتی که خیلی بچه بودم.
شبی که من، دختربچهی همیشه آرام و باادب ، استثنائا کمی اذیت کرده بود.
خانهی ما سهتا اتاق داشت. از یکی اتاقها که تهِ راهروی خانه بود به عنوان پستو استفاده میکردیم. از کارتن و وسایل اضافه و آشغالپاشغال و سوسک و مارمولک و جک و جانور پُر بود.
من اما تا قبل از آنشب، در پنجسالگی، حس خاصی به پستو نداشتم.
_______________
بزرگتر که شدم، چه به خودش، چه پشت سرش، همیشه میگفتم قهرمان زندگی من است. حتی حالا که دارم از او حرف میزنم قبلم به تپش افتاده. نمیدانم از شدت دوستداشتن، یا از ترس.
در حضور من، هیچکس حق بد گفتن از او را نداشت.
چه میان فامیل، چه میان دوست و آشنا، مایهی افتخار و سربلندیام بود. فرهنگی بود و کارمند آموزش و پرورش. میان دوستهایش، مجلسگرم کن بود و شوخطبع. میان خانواده، ریشسفید و عاقل و حلال مشکلات. در محل کار، منضبط و کاری و باسواد.
گاهی فکر میکنم مگر میشود آدمی به این بیعیبی؟!
او خیلی باابهت، باوقار، سنگین و عاقل، منطقی، مهربان، متعادل، خوشمشرب و خیرخواه، خانوادهدوست و دستو دلباز بود.
و اینها تمام خصوصیاتی بود که من توقع داشتم یک انسان داشته باشد.
بارها به او گفته بودم (تو واقعا الگوی منی. کاش اگر روزی خواستم همسری داشته باشم، کاملا به تو شبیه باشه.)
با اینحال همین حالا هم، من دارم از او میترسم. ترسِ از او، با همهی ترسهایی که چشیدهام فرق دارد. نمیدانم دقیقا از چه میترسم؟
از کتک؟ شاید...!
از مُردن؟ نه، فکر نمیکنم.
از طرد شدن؟ نادیده گرفته شدن؟ نه...نمیدانم.
یک ترسِ همراه با لذت! شاید هم یک بیماری باشد.خیلی وقتها از شدت ترس از او، نزدیک بود خودم را خیس کنم، اما اگر انتخابش به عهدهی من بود، من همان آدم را میخواستم. با همهی اخلاقیاتی که باعث میشد از او بترسم.
_______________
رو به پهلو، افتاده بودم کفِ پستویِ پُر از جانور. از شدّتِ ضرباتی که به پهلو و شِکمَم وارد میشُد نفسم توی سینه میشکست. مدت طولانیای بود که گریهام به هق هق تبدیل شده بود. فقط از خدا میخواستم این کتک، هرچه زودتر تمام شود.
یادم آمد...درست در پنجسالگی بود... .
در پنجسالگی دقایقی طولانی کتک خوردم، چون او میخواست من بهترین باشم. باادبترین، ساکتترین و عاقلترین بچهی هرجمعی.
در هیجده سالگی، سه روز کامل، از ترسِ دعوای او، و بعد از دعوایش، دو روز کامل از کتکی که با لبهی چاقوی آشپزخانه و آن سیلیِ محکم خوردم، گریه میکردم.
چون در اوج نوجوانی، به پسری که البته هرگز ندیده بودمش، پیامک فرستاده بودم.
او احساس میکرد یک دختر هیجده ساله را به جرم دوستی با پسری نامحرم، باید اینگونه با کتک، و با ترس از چاقوی بزرگ آشپزخانه تنبیه کرد...تا عاقل بماند.
باهمهی اینها هروقت، هرجایی که حتی مقصر بود، من طرفدارش بودم. باهمهی ترسی که از وقتی خودم را شناختم از او داشتم، و آن ترس هنوز هم با من است و با هر نوع ترس دیگری متفاوت بود و هست، دوستش داشتم.
گاهی فکر میکردم خدای من است روی زمین. من توانایی تصور مرگش را هم نداشتم.
______________
من توانایی تصور مرگ پدرم را نداشتم...تا اینکه مُرد.
گاهی فکرمیکنم منشا ترسهای ما چیست؟ مینشینم به نهایتش فکر میکنم. به نهایت آنچه که از آن میترسم؛ و به جای اینکه ترسم کم شود، بیشتر هم میشود.
حدود یکسال و نیم است که پدر مُرده. حالا اگر کار اشتباهی میکنم، اگر پُکی به سیگار میزنم، اگر با همسرم بحث میکنم، با مادرم بد صحبت میکنم یا اگر با برادرم قهر میکنم، سر خاکش نمیروم تا از عکسش نترسم.
با اینوجود قابِ عکسش، روی پاتختیِ کنار تخت، چشم غرّهام میرود، و یک کاری میکند که از عکسش هم بترسم.
امّا با همهی تلاشی که میکند، او دیگر بزرگترین ترس من نیست.
او هنوز یکی از ترسهای من هست. امّا بزرگترین ترس من، نیست.
_______________
نیمههای شب، تنم خیسِ عرق میشود، باشتاب از جایم میپَرم، با سَرِ انگشتهایم، به بدن همسرم فشار کوچکی وارد میکنم، غَلطی میخورد و نفسی میکشد. نفس عمیقی میکشم، میبوسمش و میخوابم.
وقتی با بحث از مادرم جدا میشوم، تا دفعهی بعد و آشتی دوباره که او را ببینم، مدام قلبم تاپتاپ میکند، که نکند توی خواب بمیرد.که نکند با من قهر باشد و بمیرد.
حالا که دقیقتر دارم به بزرگترین ترس زندگیام نگاه میکنم، میبینم پدرم همیشه برای من با بزرگترین ترس زندگیام همراه بوده.
تا وقتی نفس میکشید از عصبانیتش میترسیدم، از وقتی مُرده، مُردن عزیزانم برای من تبدیل شده به بزرگترین ترسِ زندگیام.
من بعد از مرگ پدر، هنوز هم در مرحلهی انکار بهسر میبرم. هنوز نمیتوانم لحظه به لحظهی آن روزها را بهیاد بیاورم. هنوز میترسم درماندگی پدر را برای خودم مرور کنم. وقتی آدمی از سَرِ بزرگی، وقار و ابهت، برای تو بُت میشود و از ته دل باورش میکنی، از هرگونه تَرَک برداشتن این بُت هم میترسی، چه برسد به شکستنش.
پدر، وقتی فهمید سرطان دارد، تَرَک خورد. من هم صدای تَرَک خوردنش را شنیدم، هم آثار شکستن را توی چشمهای هنوز مقتدرش دیدم. چشمهایی که فارغ از باور پدر، نمیخواستند شکستن را بپذیرند.
بعد از مردن و شکستنِ بُتِ بزرگِ زندگیام، مردن عزیزانم، بزرگترین ترسِ من است. این ترس آنقدر برای من جدی و بزرگ است، که گاهی شبها قبل از خواب به همسرم میگویم (اگر تو زودتر از بمیری، من خودکشی میکنم.بنظرت بهترین و سریعترین راه خودکشی چیه؟!)
و وقتی عاقل اندر سفیه، فقط نگاهم میکند، توی دلم به خدا میگویم (خدایا اگر شده فقط یکدقیقه منو زودتر از علی ببر.)
نمیدانم خدا به دعایم گوش میکند یا نه، اما گاهی قلبم میخواهد از توی دهانم بیاید بیرون، وقتی مرگِ کسی که دوستش دارم را تصور میکنم.
گروههای ویژه
کتابخوانی
کتابخوانی
انجام پروژه
تخصصی