سید علی سادات
زندگی می کند در
ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
حسام زاهدی
مرد.
زندگی می کند در
تهران.
اولین نفری باش که میپسندی
رضا تهوری
مرد.
زندگی می کند در
تهران, تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
وقتی سرگروهبان" ناریا" چشمش را دربیمارستان نظامی باز کرد . فکرش را هم نمیکرد به همین راحتی هشتاد سانت از قدش کم شده .این خبر ناگوار را از قیافه ماتم زده زنش فهمید که ریملهای شُره کرده اش در صورت چاقش محو شده بود و سفیدی چشمهایش همرنگ ماتیک آتیشی اش . همین که با بدبختی سرش را از روی تخت بالا آورد و جای خالی پاهایش را دید, یادش افتاد که چند روز قبل سرظهر- مثل تمام سر ظهرهای سی سال گذشته-تنها توی کانکس فلزی در پاسگاه مرزی نشسته بود هوای داخل اتاق گرم و شرجی بود . کار زیادی از پنکه پرسروصدا برنمی آمد. صدای "میریام ماکبا" از رادیو ترانزیستوری تک موج می آمد . آهنگی قدیمی بود به نام "اسم مرا بخوان". ترکیب جاز و صدای زنک حسِ دلچسبی داشت که سرگروهبان را وادارکرد چشمهایش را ببندد .لبخند بزند و روی میزش- که ترکیبی از دو بشکه و یک تخته بود – با انگشتهایش ریتم بگیرد.ساعت که به 12ظهر رسید از پشت میزش بلند شد کلاهش را به سرگذاشت . سر ووضعش را در تکه آینه شکسته کنار پنجره مرتب کرد .قاب کلتش را محکم کرد وباطوم بدست رفت به سرکشی از دو سرباز زیردستش. وقتی رسید توی برجک نگهبانی کسی نبود .سرباز اولی یونیفرمش را درآورده بود و با رکابی کثیفش زیر سایه پالمی لم داده بود وسیگار دود میکرد . دومی هم دراز کشیده بود .کلاهش را گذاشته بود روی سرش وخرناس میکشید .سرگروهبان لگدی حواله سرباز دومی کرد: مرتیکه عوضی میخوای دور روز زیرآفتاب نگهت دارم مثل سگ جون بدی؟
سرباز اولی در کسری از ثانیه لباسش را پوشید. نزدیک سرگروهبان ایستاد و پاهایش را جفت کرد : هوای لامصب خیلی گرمه سرکار. گفتیم یه چن دقیقه زیر سایه از شر این داغی بیشینیم سرکار. بالای برجک مغز آدم میجوشه سرکار
سرباز دومی هم خودش را جمع و جور کرد و رفت کنار اولی ایستاد : جسارتا" سرگروهبان !دیشب تا صبح دندون درد بودم. پلک رو هم نذاشته بودم .یهویی خوابم برد. غلط کردم دیگه تکرار نمیشه
سرگروهبان باطوم را محکم به ران لاغرش زد : جفتتون خفه شید .صدبار گفتم جلوی من بهونه نیارید .کار نظام از اسمش معلومه باید توش انضباط باشه .سرباز سرش بره پستش رو بدون دستور ول نمیکنه. الان اگه اون بیشرفها به سرشون میزد میخواستن حمله کنن بخاطر شما دوتا احمق کشور به بادِفنا میرفت .اگرقوانین ارتش رو من مینوشتم بخاطر همین کارِتون باید به عنوان "خائن" دادگاه نظامی میشدید .
سرباز اولی سرش را پایین انداخت و پوزخندی زد . سرگروهبان صورتش داغ شد : بیشعور داری به چی میخندی؟
سرباز سرش را بالا آورد و یک پای دیگر چسباند : نخندیدیم سرکار. فقط تعجبمون گرفت سرکار.
-امروز چه مرگت شده آشغال؟ عین آدم حرف بزن
-والا میخواستیم عَضر کنیم خدمتتون. ما الان سی ساله با اونور مرزیا درنیفتادیم سرکار . شایتم بیشتر. چون اینقد جیگر ندارن بخوان بیان اینورسرکار. اینو هر تخم حرومی اونور مرزی میدونه نبایس پا بزاره رو دم شیر سرکار!.
سرباز دومی هم به حرف آمد : جسارتا" سرگروهبان این دوسالی که اینجام جز کفتار و گورخر چیز دیگه ای از اینجا رد نشده...
سرباز اولی که تازه سرشوخیش باز شده بود گفت : چرا بچه جون. بعضی وقتا تیکه های خوشگلی هم برای کاسبی میان اینور. عجب دافایی هستن. مث الماس سیاه برق میزنن . بعد با گوشه چشم به سرگروهبان نگاه کرد : اَلبت سرکار بِیتر میدونه . بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
سرگروهبان تا حالا سرباز به این پررویی ندیده بود باطوم را بالا برد و خواباند روی صورت سرباز. خون از گونه سیاهش بیرون زد با ضربه های بعدیِ سرگروهبان مردک مچاله شد .روی زمین افتاد. دهان گشادش تا بنا گوش باز بود .داندانهایش که هرلحظه قرمزتر می شد وسط سیاهی مثل دانه های انار برق میزدند . از خنده داشت ریسه میرفت. رنگ صورت سرگروهبان زرشکی تیره شد :اینقدر میزنمت تا آخر عمر یادت بره خنده ! آشغال عوضی!
سرباز دومی که که حسابی ترسیده بود گفت : غلط کرد سرگروهبان نزنش ! احمق سیگاری بار زده .اونم سه تا. تو حال خودش نیست. گفتم بهش زیاد نزنیم ... سرگروهبان لحظه ای سرباز اولی را رها کرد و چشمهای گُرگرفته اش را دوخت به سرباز دومی. پاهای سرباز لرزید و کمی عقب عقب رفت . بعد شروع کرد به فرار. سرگروهبان دنبالش دوید : بیشعور کجا داری فرار میکنی ...وایسا اونور مرزه..اما سرباز مثل بچه آهویی که از دست شیر فرار میکند رفت به طرف سیم خاردار . با قنداق تفنگ روی زمین خواباندش. صدای تیراندازی از آنطرف مرز بلند شد . سرباز افتاد. سرگروهبان خودش را به سرباز رساند . کلت بِرِتایش را بیرون آورد و شروع به تیراندازی بی هدف کرد. کسی را آنطرف مرزِ پرازدرخت و علف ندید . پشتِ یقه سرباز را گرفت . سعی کرد با هیکل خون آلود و سوراخ سوراخ سرباز به عقب برگردد. در همین لحظه صدای سوت مانندی از آسمان نزدیک و نزدیکتر شد . پشت بندش صدایی کرکننده .سرگروهبان احساس کرد که از زمین جدا شد و در آسمان معلق ماند .... دیگر چیزی نفهمید.
گروهبان خودش را رها کرد .سرش با سقوطی کوتاه افتاد روی بالش زرد و پرلکه تخت .به مهتابی سقف نگاه کرد .آب دهنش را به زحمت قورت داد . لبهای خشکش را تکان داد : چند روزه اینجام ؟
زن همینطور که مگسها را با بادبزن بزرگش از روی سر و صورت شوهرش میپراند گفت: یک هفته میشه .وقتی آوردنت بیمارستان هیچکس فکر نمیکرد خمپاره ای که دو قدمیت خورد زمین زِندت بذاره .اما من میدونستم تو آدم جون سختی هستی . مُدام به بچه ها میگفتم به هر پنج تاشون.
سرگروهبان دستش را برد طرف جایی که قبلا پاهایش بود با صدایی مغرور گفت : توی ارتش فقط جون سختا دووم میارن!
زن با دستمال خیسی لبهای مرد را تر کرد : هر بدبختی میکشیم از این ارتشه .بعد سی سال اگه سر چهارراه سیگار فروخته بودی الان وضعمون بهتر از این بود .تو این یه هفته یکی از اون ارتش نیومده حالت رو بپرسه.
گروهبان چنگ زد به پارچه روتختی : بس کن ! من سربازم کارم اینه .اگه قرار باشه واسه هر چیزی از ارتش بیان .کی کشور رو نگه داره ؟ به دور و برش نگاهی انداخت : بچه ها کجا هستن ؟
زن سرش را تکان داد .دسته پشت تخت را چرخاند :صبح اینجا بودن.
گروهبان تا آمد به زنش بگوید:" زنگ بزن بیان اینجا" ,ده دوازده سرباز قدبلند و هیکلی با کلاه های کج قرمز و لباس پلنگی وارد اتاق شدند و به ردیف خبردار ایستادند .فیلمبرداران و عکاسها ریختند دور و بر تخت .نور فلاشها و پروژکتورها خراب شدند روی چشمهای هاج و واج مانده سرگروهبان .در همین لحظه پیرمردی با لباسی بلند و رنگارنگ و کلاهی از پوست پلنگ . مثل جادوگرهای قبیله وارد شد. پشت سرش دکترها ,پرستارها و هیات همراه خودشان را چپاندند توی اتاق . سرگروهبان بعد مدتها دوباره رئیس جمهوررا دید .از آن مرد با وقار که موقع رژه ارتش از جلویش رد شد , جز یک مشت استخوان وپوست چروکیده چیزی نمانده بود.یادجمله معروف رییس جمهور در آن رژه باشکوه افتاد : "برادران مشکل منطقه ما این است: کسانی که قدرت را به دست میگیرند از آن دل نمیکنند " چه خاطرات باشکوهی سی سال از آن روزها گذشته بود .
پیرمرد مدتی با سکوت سرگروهبان را نگاه کرد.بعد با مهربانی دست سر گروهبان را گرفت و با کف دست مثل پنبه اش نوازش کرد : پسرم تو مایه افتخار ما هستی .تو یک تنه جلوی ارتش دشمن ایستادی .غیرتی که تو به خرج دادی باید تو دانشگاه افسری تدریس بشه. اینجا که مشکلی نداری؟ بهت خوب رسیدگی میشه ؟ چند سال هست که توی مرز هستی؟
سرگروهبان دهان باز کرد که بگوید : سی سال در مرز کار میکند . انگار جز فراموش شده ارتش بوده و اگر در مرکز بود تا حالا حداقل باید سروان شده بود . درخواستهایش برای ارتقا درجه بی جواب مانده . مدتهاست حق ماموریت گرفته ...حالا هم کاری نکرده . فقط انجام وظیفه سربازی و وطن دوستی بوده ....
اما رییس جمهور برگشت رو به دکتری سفید پوست و چشم آبی و گفت :آقای دکتر میخوام از هر نظر به این فرزند شجاع رسیدگی بشه. دست سرگروهبان را محکم فشار داد .لبخندی پدرانه به زن سرگروهبان زد وبه همان سرعت که آمده بود محو شد .طوری که سرگروهبان فکر کرد این بخاطر عوارض توهم زای داروهایی است که به خوردش دادند . برای همین به زنش گفت: تو هم دیدی ؟ یعنی واقعا رییس جمهور اومده بود دیدن من ؟
زن که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد گفت : آره خودش بود . توی تلویزیون قدبلندتره این قدرم زشت نیست .برا همینه که فقط تو تلویزیون میشه پیداش کرد .
سرگروهبان که تپش قلبش به حالت عادی برگشته بود نگاهی به عکس رییس جمهور روی دیوار کرد : امثال تو اگه لیوان تا یه سانت سرش پرآب باشه .اون یه سانت سر لیوان رو نگاه میکنن و میگن لیوان خالیه .اما کسی نمیگه تو این سی سال چقدر به کشور خدمت کرده و چه آدم بزرگیه .آخه کدوم رییس جمهوری برای عیادت از یه سرگروهبان پا میشه بیاد بیمارستان؟ کدوم یکی از هم دوره ای ها همچین افتخاری نصیبش شده ؟ هِی... تو آخه جز خونه چیزی دیدی؟ ارتش ,سربازی ,افتخاریه که نصیب هرکسی نمیشه
زن عکسی را که از دیدار رییس جمهور گرفته بود گذاشت توی اینستاگرام : بیچاره شوهرِ سادهِ من . تو این وضع مملکت باید هم این کارا رو بکنه تا بتونه سر امثال تو رو شیره بماله. وقتی که بیفتم دنبال گرفتن مستمری از کارافتادگیت هیچکس تو رو نمیشناسه...
سرگروهبان اخمهایش توی هم رفت : کدوم وضع ؟ مگه چی شده ؟
زن تلویزیون اتاق را روشن کرد .اخبار ساعت 19 بود : بیا خودت ببین. تو این یه هفته که بیهوش بودی . رییس جمهور ,رییس مجلس رواز جاش برداشت .تو روزنامه ها نوشتن نخست وزیر کلی پول از بانک آفتاب بلند کرده و در رفته .ولی یه عده میگن میخواسته جلوی لفت و لیس برادر رییس جمهور رو بگیره .معلوم نیست کی راست میگه کی دروغ .خلاصه الان از ساعت هشت شب حکومت نظامیه تا ساعت پنج صبح.
تلویزیون تانکها و سربازها را نشان میداد که توی خیابانها به قطار ایستاده بودند.مردم عکسهای رییس مجلس را پاره میکردند وشعار مرگ بر وطن فروش میدادند . خبر بعدی عیادت رییس جمهور از سرگروهبان بود گوینده همانطور که جدی وبی لبخند زل زده بود به روبرو خبر عیادت از سربازِ وطن توسط رییس جمهور محبوب و مردمی را تعریف میکرد .زن به تمام آشنایان زنگ میزد تا کانال یک را ببینند . سرگروهبان احساس میکرد افتخاری نصیبش شده که سی سال منتظرش بوده .صحنه های عیادت به تناوب در همه هفت کانال تلویزیونی نمایش داده میشد سرگروهبان لذت آن صحنه ها را با چشمش میچشید. موقع شام آجودان مخصوص رییس ستاد ارتش نامه ای را به دست سرگروهبان رساند : سرکارناریای عزیز ! با توجه به خدمات و جانفشانی شما در راه وطن و دستور مستقیم ریاست جمهور با درجه سرگردی مفتخر به بازنشستگی و دریافت مدال درجه یک وطن پرستی خواهید شد.
سرگروهبان نامه را توی هوا تکان داد و به زن و بچه هایش که تازه رسیده بودند نشان داد : بیچاره زنِ بدبینِ من .دیدی هنوز تو این کشور قدر خدمت به وطن رو میدونن ؟
زن نامه را گرفت و نگاهی به آن انداخت : عزیزم اگه بخوان حق و حقوق سی ساله تو رو بدن .باید قد یه ژنرال بهت پول بدن . کی تو ارتش با سرگروهبانی رفته و بعد سی سال با سر گروهبانی دراومده . اگر اینجوری نمیشدی تا صدسال دیگه یه مدال حلبی هم نصیبت نمیشد.
سرگروهبان به بچه هایش نگاه کرد که قد ونیم قد با هیکلهای نحیف و زرد و زار ردیف شده بودند دور تختش. لبخندی به آنها زد .چشم غره ای به زنش کرد : ممنون که از وقتی بهوش اومدم همش داری بهم روحیه میدی دلواپس چی هستی تو ؟ آرزوت این بود که سیگار فروش بشم خُب سر چهارراه به سیگارفروشای بی پا بهتر پول میدن . اصلا گدایی هم خوبه بغل در بازار خرت و پرت فروشا خوب کاسبی میکنن . تو همینجوری هستی هیچ وقت نشد از وضعت راضی باشی درد دارم برو به این پرستار بگو یه آرامبخش بهم بزنه .فکر کنم بیهوش باشم بهتره تا حرفای صد تا یه غاز تو رو بشنوم
زن همینطور که از در بیرون میرفت دستش را توی هوا تکان میداد و بلند با خودش حرف میزد : حرف حق جواب نداره .سی ساله میاد دو روز میمونه . میره سه ماه گم و گور میشه .سی ساله یه هفته پشت سرهم ندیدمش .نفهمید این پنج تا بچه رو با حقوق چس مثقالیش چجوری بزرگ کردم . وقتی میخواست مخ من رو بزنه میگفت تا ده سال دیگه سرهنگ میشم و بهمون خونه سازمانی تو بالاشهر میدن .خدایا! یه دخترساده دهاتی رو چجوری خام کرد؟
وقتی پرستار آرامبخش را به سرگروهبان زد .مخدرِ آمپول سرگروهبان را به خلسه ای عمیق در دل دشتهای پر از علف کودکی برد .لحظه ای که وقت طلوع خورشید برای اولین بار یک شیررا در شرق دهکده دید . زیر درخت خوابیده بود وبا چشمهای عسلی نگاهش میکرد .سرگروهبان خواست فرار کند اما نمیتوانست راه برود .پاهایش را گم کرده بود . شیر صدایش زد : آهای بچهِ سیاه, فرار نکن !آدمی که پا نداره به درد شیر نمیخوره .سهمِ کفتاره .
صبح سرگروهبان با صدای تیراندازی از خواب پرید .زنش رنگ پریده داشت صبحانه را روی میز میچید . سرگروهبان کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و روشنش کرد : در یکی از کانالها بیانیه ای از ارتش میخواند: با توجه به درگیریهای پیش آمده وحفظ مصالح ملی ارتش مداخله ای نکرده و به پادگانها بازمیگردد . دوطرف از نزدیک شدن به مراکز ارتش جدا" خودداری کنند.
سرگروهبان دهانش باز مانده بود از کانالی به کانال دیگر میرفت در یکی از کانالها گوینده ای غریبه که عکس رییس مجلس در پس زمینه تصویرش بود میگفت : نیروهای انقلاب توانسته اند کنترل کاخ ریاست جمهوری را به دست بگیرند و دیکتاتور خون آشام از کشور فرار کرده است.
سرگروهبان دستهایش میلرزید .زنش تلویزیون را خاموش کرد . لیوان شیر را داد دستش : نیروهای انقلاب؟ چطور میشه یه شبه انقلاب کرد؟ برم ببینم چه خاکی به سرمون شده.
سرگروهبان کنترل را از دست زن گرفت و باز تلویزیون را روشن کرد : چه انقلابی ؟این یه کودتاست .ارتش چرا اعلام بی طرفی کرد؟ مگه سوگند وفاداری نخورده بودن؟
خبرها با هم فرق داشت یکی از کشته شدن رییس مجلس میگفت و دیگری از دستگیری رییس جمهور. صداهایی از بیرون نزدیک می شدند .مبهم و نامفهوم .اما می شد خائن و وطن فروش را از میانشان تشخیص داد. یکی از کانالهای تلویزیون بصورت زنده گزارشی از تجمع مردم جلوی بیمارستان نظامی را پخش میکرد : سربازاولی داشت حرف میزد صورتش کبود شده بود . دماغش را بسته بود ودستش گچ گرفته از گردنش آویزان : راستیتش قربون همه ما میدونستیم که سرگروهبان از طرف رییس جمهور اجیر شده تا الماس قاچاق کنه اونور مرز . ما خیلی از این کارش شکار بودیم قربون اما راستیتش جیگر اینکه بخوایم پاپیچش بشیم رو نداشتیم .تا اونروز این رفیقمون -خدا بیامرزتش- بهش گفت : آخه سرکار! چرا شریک دزدی رییس جمهور شدی؟ .تومگه قسم سربازی نخوردی؟ این الماسا واسه همه مردم این مملکته که طفلکی رو سولاخ سولاخ کرد. منم آش و لاش خودتون که میبینید . حالا قربون ما اینجا جمع شدیم تا حق این وطن فروش رو بزاریم کف دستش .اما سربازا نمیزارن . همونطور که دیشب دیدید این سرگروهبان , مزدورِ اون دیکتاتور عوضیه. معلوم نیست دوتایی از این کار چقدر به جیب زدن . جمعیت پشت سرش نیزه ها , قمه ها و چماق هایشان را بلند کردند وبا چشمهای گرد شده می رقصیدند و فریاد زدند : مرگ بر ناریا مرگ بر وطن فروش...
زن سرگروهبان برگشت .ویلچری با خودش آورده بود : یه آمبولانس پیدا کردم از در پشتی بیمارستان ببردمون بیرون . این ارتشی که من میبینم یه گولّه اش رو هم برای نجات تو خرج نمیکنه.
سرگروهبان سینه خیز خودش را کشاند کنار پنجره. سرش را بلند کرد. اشک نگذاشت تا مردم جلوی بیمارستان را خوب ببیند .
گزارش تمام شده بود .تلویزیون آهنگی از میریام ماکبا پخش میکرد با نام : "از آخر شروع کن"
قرارنیست اِماترومن باشی
من از مردن نمیترسم . البته نه بخاطر این قبیل حرفها که بله ! ترس من این است جایی بمیرم که مزد گورکن از آزادی آدمی بیشتر باشد . بیشتر چون تا این سن و سال پسا چهل سالگی غلط خاصی در زندگی نکرده ام .نه مسافرت دور دنیا رفته ام نه از جایی با چتر پریده ام . در زمینه ارتباط با جماعت نسوان یا به زبان خودمانی مخ زدن هم فاقد هرنوع استعداد بصری و کلامی هستم . تقریبا اهل گعهده های دوستانه و بزم وعیش و نوش هم نیستم .بنابراین طبیعی است تصورکنم با این کارنامه چهل ساله پربار الباقی زندگی را هم به همین نحو کسالت بار ادامه خواهم داد . پس حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم .من از زنده شدن بعد از مرگ می ترسم .دقیقا نمیدانم ریشه این ترس چیست یا از کجا آمده اما قطعا "بیل را بکش" تاثیر زیادی روی آن داشت . در سکانس زنده به گورشدن اوما ترومن هرچقدر تلاشش برای بیرون آمدن از گور با آن ضربه های منظم و آن دستهای ظریف غیرممکن و ساختگی به نظر می رسید . نفس نفس زدنهایش, تنگی تابوت و احساس خفگی کاملا واقعی بود اینقدر که همان شب رفتم توی این فکر که واقعا اینکه آدم را زنده به گور کنند یا یک هو بعد از مردن زنده شود چقدر وحشتناک است . این فکر مثل یک مورچه رفت توی مغزم و از آن به بعد آنجا را کرد خانه خودش تکثیرشد و حالا شده به بزرگترین ترس زندگیم .ترس آز اسانسورهای تنگ,ترس از متروی شلوغ یا صندوق عقب ماشین . بعد از هرمراسم خاکسپاری خواب میبینم که درقبر خودم زنده شدم و دماغم چسبیده به سنگ لحد .انگار افتاده ام وسط دو مرد خیکی در صندلی عقب پراید . اکسیژنی درکار نیست و مثل ماهی دارم بیخودی دهانم را باز و بسته میکنم گرمم میشود داغ میکنم و درست جایی که دارم خفه میشوم از خواب میپرم ومی بینم طاقباز خوابیده ام و سرم افتاده بین فاصله دو بالش. چند شب پیش رفتیم به یک خاکسپاری .همه اقوام و آشنایان بودند و قیامتی بود کمال و تمام از ضجه و گریه و تاج گل و خرماهای مغز گردویی . کابوس آن شب چنان از جا پراندم که گردنم رگ به رگ شد . دوروز مثل استفان هاوکینگ فقید با گردن کج روی صندلی خشکم زده بود . همسرم با بدبختی سوار ماشینم کرد و برد دکتر .بعد از چند ساعت نشستن رفتیم داخل . هنوز درست حسابی روی صندلی جاگیر نشده خانم دکتر یک نسخه نوشت و دراز کرد طرفم .
گفتم : چکار کنم خانم دکتر؟
با یواش ترین حالت ممکن گفت : ام آر آی
گفتم : میشه به جاش عکس رادیولوژی بگیرم ؟
سرش را از مونیتور جلویش گرفت و یک آن نگاهم کرد که کلی حرف با خودش داشت که : آخه آدم بیسواد بی تربیت توکه سواد نداری چرا از الهه دانش و حکمت همچین سئوالات بیخودی میکنی ؟
فقط گفت : نه
شب از زور گردن درد چندتا مسکن خوردم اما تا صبح خوابم نبرد .باید جایی می رفتم که تنگ تر از هر تنگنایی بود که تا حالا دیده بودم .مگر میشد خوابید؟. کلنجار درد و استرس ,نزدیک صبح به این نتیجه ام رساند که باید قورباغه بزرگ را زودتر بخورم .هنوز آفتاب نزده خانم را بیدارکردم که برویم ام آرآی .راه زیادی بود اما به طرز عجیبی توانستیم قبل از راه افتادن جماعت کارمند و محصل ترافیک را جا بگذاریم. با وارد شدن به مرکز عکسبرداری مورچه ها شروع کردند به راه افتادن . آن سکانس لعنتی .نور بی جان چراغ قوه .صدای ریختن خاک.پرشدن تمام منفذها .فضای تنگ و پرگرد و غبار تابوت تمام مغزم را پرکرد .هیچکس توی سالن انتظار نبود .حتی کانتر پذیرش هم خالی بود. هنوز چراغها را هم روشن نکرده بودند . وقتی همسرم لباس مخصوص را دستم داد انگار یکی از مورچه های سرباز هیپوتالاموسم را گاز گرفت . حالا باید این کفن سبز را هم میپوشیدم همه چیزبرای اجرای یک مراسم زنده به گوری آماده بود . قلبم مثل یک طبال جوان , وسط دسته عزاداری با همه زورش شور گرفته بود . دست و پاهایم برعکس ,بی حال و لرزان منتظر قیمه آخرشب بودند . در اتاق باز شد وپیرمردی روی ویلچر بیرون آمد . تقریبا بین پوست و اسکلتش چیزی به نام گوشت نداشت . سرش به عقب خم شده بود و دهان بازش کام زردش را نشان میداد . اگر میگفتند زمان فتحعلی شاه را هم دیده تعجب نمیکردم . ترس از اینکه قبل از من این وجودِ "موازی به ناچار با مرگ" روی تخت خوابیده بوده باعث شد وقت رفتن به داخل اتاق آخرین برگهای روی بدن ترسم هم بریزد و من لخت وعور با او مواجه شوم . اما امید همیشه آخرین لحظات به سراغ آدم می آید باید باور کرد فرشته ها همه جا هستند . مسئول آم آر آی یک نیکول کیدمن چشم سیاه بود که با لبخندی سفید و لمینیت شده به من خوشامد گفت . طوفان مزخرفات تارانتینویی رفته بود و جایش را نسیمی با عطر ادکلنی سرد و شیرین گرفته بود . همیشه عاشق زنانی بودم که از من قدبلندترند و این یکی با کسر پاشنه کفش اش باز هم پنج شش سانت بالاتر بود .با دست اشاره کرد که بنشینم روی تختی کم عرض که مثل پاروی سنگکی قراربود من را بفرستد توی تنور آم آرای . گفت:قبلا این کار روکردید ؟ آرام روی تخت خواباندم ودست و پایم را با کمربندی به پایه تخت بست نفسم بند آمده بود : فقط یک نه بیرون آمد . رویم خم شد .دستهایش را آورد طرف صورتم .حالا طبال ریتم بندری گرفته بود . یک تسمه برزنتی به سرم بست .دهانش بوی آدامس توت فرنگی می داد . یک دسته موی سرمه ای از مقنعه اش بیرون آمده بود . لبخندی زدم و گفتم : خیلی سخته ؟ همینطور که داشت میرفت بیرون برگشت و چشمکی زد گفت : نه عزیزم فقط آروم بخواب . با رفتن فرشته .تازه اتاق را دیدم .سفید سفید بود بی روحی که با چراغهای فلورسنت بیشتر به چشم می آمد مطابق تصوراتم از سردخانه بود . دستگاه با صدا روشن شد .من دست بسته راه افتادم .مثل اینکه چند سرخپوست از خدا بی خبر روی ریل بسته باشندت و عوض اینکه قطار به سمتت بیاید تو بروی سمت قطار. صداهای کرکننده مثل جیغ و داد شیاطین بلند شد آرام وارد لوله تنگ شدم . با دست خودم رفته بودم توی تابوت .چشم دوخته بودم به سطح سفید . نفسم به شماره افتاد سعی کردم با دهان نفس بکشم .باد خنکی از طرف پاهایم می آمد .احساس کردم شکمم که بیرون دستگاه مانده لخت است .فکر کردم اگر یک نفر الان با چاقو شکمم را از کلیه چپ تا کلیه راست پاره کند چه کاری از دستم برمی آید . شاید همان زن فرشته صورت یک هیولای سادیسمی درون داشته باشد . شکمم مور مور میشد .سعی کردم چشمهایم را ببندم و تمرکز کنم که به هیچ چیز فکر نکنم تا این دستگاه لعنتی کارش تمام شود . اما سخت ترین کار فکرکردن به فکرنکردن است .افکار از همان در تنگ دستگاه وارد می شدند . حالا فکر میکردم چرا ما اینقدر زود رسیده بودیم؟تصور تهران بدون ترافیک مثل صفحه شطرنج کاملا سفید است .چرا هیچکس توی مرکز عکسبرداری نبود؟ اصلا مطمئن نبودم زنم لباسها را به من داده یا آن پیرمردی که از اتاق بیرون آمد زنده بوده . این پرستار اول صبحی چرا باید اینقدر خوش اخلاق باشد؟ مراسم خاکسپاری پریروز برای چه کسی بود؟ شک کردم. نکند این همان تونل سفیدی است که میبردت به آنطرف ؟روح هنوز اسیر تله های ذهنی زمینی است و اینطور القا کرده که این یک دستگاه آم ار آی است . دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید همه چیز ساکت بود . یعنی تمام شده بود ؟حالا با هفت هزارساله ها سر به سر یا همسفر یا هر کوفت دیگری شده بودم ؟ چشمهایم را بازکردم . تاریکی تنها چیزی بود که دیده میشد . تنگ بود نمیتوانستم دست و پایم را تکان بدهم بقول مادر حرف به ساعتش افتاده بود . من توی قبرم زنده شده بودم . سرم چسبیده بود روی زمین داشتم خفه میشدم .خیس عرق بودم . اما یک جریان هوا را حس میکردم امیدوار بودم روی قبر کامل خاک نریخته باشند .باید دنبال روزن نوری میگشتم اما هیچ چیز نبود .میخواستم داد بکشم زبانم بند آمده بود .باز زور زدم دستهایم را بلند کنم شاید روش اوما ترومن آنقدرها هم مسخره نبود . اما یادم آمد او توی تابوت چوبی بود و روی من سنگ لحد چیده بودند واحتمالا کفن پیچم کرده بودند . صدای جیر جیری می آمد حتما موش ها داشتند آماده جشن میشدند .شاید یکشیشان هوس کند برود توی دهانم .داشتم عق می زدم . باید سرو صدایی میکردم تا قبل از رفتن جمعیت خبرشان کنم وگرنه با بدترین وضع ممکن می مردم . هرچه زور داشتم به گردن افلیجم دادم درد پخش شد از بالا تا مغز سرم واز پایین تا نوک انگشتهای دستم . سرم آزاد شد و محکم خورد به سنگ لحد .چندبار دیگر اینکار را کردم . ناگهان یک روشنایی کم از پایین پاهایم ظاهر شد . خوشحال شدم هنوز زبانم باز نشده بود یک صدایی بین زوزه گرگ و ناله جغد از دهانم بیرون آمد . صدایی گفت :آقا چیکار میکنی؟ صبرکن الان برق وصل میشه؟ بعد داد زد خانم رستگار همراه این آقا کیه ؟ ...