كارشناس ارشد فقه و حقوق اسلامى.ويراستار متون و اسناد تاريخى دوره قاجار به خصوص خاطرات ناصرالدين شاه ...نمایش بیشتر
رستم رسولي
زندگی می کند در
البرز, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
فهميدم اين آتش از گور عذرا بلند شده است، اكنون معنى آن نگاه شرر بار و پوزخندش را دانستم. پس از آبكشى آماده رفتن بوديم كه محبوبه گيس بلند وارد حمّام شد با ديدنِ من شتابان دستم را گرفته كنارى كشيد با عتاب فرمود كجا رفتى مگر قرار نبود رقص مخصوص عيد را انجام بدهيد؟ به جايت عذرا هنرنمايى نمود و ماه نساء خانم از دستم عصبانى شده به والده شاه فرمودند اين دختر آنى نيست كه برايت انتخاب كردم. يك ماه بعد در اندرونى جشنى است بايد آن روز يحتمل به اندرونى بروى تا از دست نهيب و عتاب ماه نساء خانم رهايى يابم. از او با لحنى رنجيده پرسيدم آيا عذرا رقصنده مخصوص گشته است؟ محبوبه با لحنى مهربان دستانم را گرفت و گفت خير ماه نساء خانم اجازه نداده است. ماجرا را برايش شرح دادم محبوبه كه گمان نمى برد عذرا چنين شخصيت پليدى داشته باشد به من اطمينان خاطر داد ديگر اجازه نخواهد داد عذرا به اندرونى برود از من قول گرفت ماه آينده حتماً با او به عمارت والده شاه بروم. چادر چاقچور كرده اندكى خيالم آسوده گشته بود نقلى در دهان انداخته سر بر شانه ى بانو به خواب خوشى رفتم. چند روزى گذشت، چيزى به پائيز نمانده بود و ميوه ها در حال خشك شدن بودند، پدرم در باغ در حال تكاندن درخت ها بود شلوار شليته بر پايم و بلوز و جليقه اى بر تن داشتم گيس هايم را بافته بودم خنكاى نسيم فرح بخش روح را به رقص وا مى داشت چارقد نازكى بر سرم انداخته جلو رفتم پدرم از شدّت درد دست به كمر ايستاده بود. دلم به درد آمد مهارت هاى رقص اينجا به دادم رسيده بود به چالاكى از درخت بالا رفتم تك و توكى ميوه بر روى شاخسار درخت ها بود. بانو پدر را صدا زد تا برود چند پكى به قليان بزند. بر فراز درخت نشسته دستانم را سايبان چشمانم كرده به دور دست ها مى نگريستم خيالم تا طهران و خيابان پامنار و محوطه ارگ سلطنتى پرواز كرده بود. چنان غرق خيال بودم كه صداى پا را نشنيدم، از نگريستن به دور دست ها خسته شده در حال چيدن ميوه بودم و شعرى زير لب نجوا مى كردم. احساس كردم شخصى مرا مى نگرد از ترس اينكه غريبه ى ناشناسى باشد بر خود لرزيدم سر برگرداندم با ديدن شخصى كه روبرويم ايستاده بود و دست بر سبلت ها مى كشيد رعشه بر اندامم افتاد، او كسى نبود جزء ناصرالدين شاه قاجار، اعليحضرت كل ممالك محروسه ايران. چنان غرق در چشمانِ شاه بودم تو گويى جهان در آن لحظه از حركت باز ايستاده بود، توان هيچ حركتى نداشتم. عرق از سر و رويم جارى شده و گونه هايم گل انداخته بود. همان جا تعظيمى كرده صداى فرياد پدرم بلند شد از درخت جستى زده پايين پريدم زير پاى شاه افتادم.
سر را بالا گرفتم نگاه شيطنت آميز قبله عالم با نگاه هراسانِ من تلقى كرده بود با ديدن خواجه سياه قد بلندى كه كنار شاه ايستاده بود و با صداى بلند نهيب زد شتابان از جاى برخاسته تعظيمى كرده به سوى منزل دويدم چنان با شتاب دويده بودم كه كفشهايم از پاى درآمده بودند، بانو با ديدن پاهاى خاكى و زخمى من ماوقع را جويا گشت. نفس نفس زنان هر آن چه ديده بودم برايش تعريف كردم. تقه اى به در خورد و پدرم داخل شد و با صداى بلندى گفت عيال سريع بساط پذيرايى مهيّا كن، قبله عالم قصد دارد دَمى در منزل ما استراحت نمايد. از ترس نزديك بود قبض روح شوم، منزل تميز بود با بانو به سوى مطبخ رفته شربت آلبالو و شربت به ليمو براى قبله عالم و خواجه اش مهيّا نمودم بر روى سينى مسى قرار داده به پدرم سپردم. لختى گذشت قبله ى عالم بر روى فرش نشسته شربت مى نوشيد كه دستور قليان داد، بانو كه تبحّر خاصى در چاق كردن قليان داشت شتابان دست به كار شده و در كاسه ى بلور آبى رنگ با سر قليانى ساده قليان با توتون اعلى براى قبله عالم چاق نمود. خواجه داخل مطبخ شده محض اطمينان چند پُكى به قليان زده و با خود قليان را به اتاق مهمانخانه برد. پاورچين از پلّه ها بالا رفتم از لاى در چوبى داخل اتاق را ديد زدم قبله عالم با لبخند حرفى در گوش پدرم زد كه پدر همان دَم خم شده و بوسه بر دستانِ شاه زد به او گفت سروم جانم به قربانت نه تنها خديجه كه خود و همسر و فرزندانم همه به فدايت مى شويم. خديجه كنيزِ شما است هر لحظه بگوييد او را همراه شما مى فرستم. سپس برخاسته به سوى در آمد جستى زده از آنجا فرار كردم. پدر به مطبخ آمده با شعف گفت بانو جان قبله عالم دستور داده است خديجه با كاروان همايونى به اندرونى برود و چندى آنجا كنيز زنان حرمخانه گردد. بانو شادمان گشته مرا تنگ در آغوش فشرد، خواجه آمده دستور داده الساعه رخت و بساطم را جمع كرده به سوى طهران رهسپار شويم. بانو به اتاق صندوق خانه رفته هرچه پارچه اعلى و لباس گرانبهاء داشت برايم در بقچه پيچيده پس از گوشزد زدن سفارشات لازم مرا راهى نمود. چادر چاقچور كرده پس از وداع از پدر و بانو با خواجه به سمت اردوى همايونى در صحرا رفتيم. آنجا رجال و ملتزمين ركاب منتظر اعليحضرت بودند با ديدن من پچ پج در اردو در گرفت به دستور خواجه سوار كالسكه ى چهار اسبه مجللى شدم كه داخل كالسكه اتاقكى با روكش مخمل به رنگ آبى بود. پرده را كنارى زده با ديدن قبله عالم با آن قد و بالاى ورزيده كه سوار بر اسب سپيدى بود دلم ضعف رفت او پادشاه سوار بر اسب سپيدِ من بود گويى قصه ها و افسانه ها زنده شده بودند، باورم نمى شد
بازى سرنوشت چنين برايم مقدر نموده بود كه پايم به اندرونى باز شود، نقشه ى عذرا نقش آب شده و من توانستم به لطايف الحيلى وارد اندرون گردم. از اين پيشامد خدا را شاكر بودم، سر بر صندلى كالسكه نهاده به خواب شيرينى رفتم. با شنيدن هياهو و سر و صدا از خواب برخاستم پرده را كنار زده خيابان را تماشا كردم مردم دارالخلافه طهران با ديدن كوكبه همايونى از مرد و زن همگى تا كمر تعظيم كرده بودند. جلوى سردر بزرگى كه تمام كاشى كارى و آيينه كارى بود كالسكه ايستاد، قبله عالم با اسب داخل دالان بزرگى شد كالسكه نيز پشتش داخل دالان گشت. خواجه در را گشود با تأنى از كالسكه به زير آمده بقچه به بغل به همراهى او وارد اندرونى شدم. قبله عالم به چالاكى از اسب به زير آمده افسار اسب را به خواجه ى ديگرى داده به سوى عمارت بزرگى رفت. هراسان مانده بودم چه كنم؟ زنى بلند بالاى سياه پوست جلو آمده خود را زعفران باجى معرفى نمود و مرا به سمت عمارتى كه قبله عالم رفته بود راهنمايى نمود. جلوى عمارت كفش هايم را از پا كنده سر به زير در معيّت زعفران باجى داخل شده نزد زنى رفتيم كه بر صندلى طلاى جواهرنشان تكيه كرده بود و قبله عالم كنارش نشسته قليان مى كشيد. زعفران باجى از قبله عالم پرسيد اين دختر كيست؟ قبله عالم با لحنى خوش الحان و صدايى بم و مردانه فرمودند باجى ايشان دختر محمّدعلى رعيت تجريشى است در باغ تجريش او را ديده پسند كرده دستور دادم به طهران بيايد تا كنيز يكى از زنهاى حرمخانه گردد. مهدعليا با نگاهى موشكافانه مرا نگريست سلام كرده دستش را بوسيدم او پرسيد آيا شما همان دختر باغبانى هستيد كه ماه نساء خانم از رقص و هنر شما بسيار تعريف و تمجيد نموده بود؟ گفتم بلى ولى بخت با من يار نبود تا در مراسم عيد مولود همايونى حضور يابم. مهدعليا سر برگردانده خطاب به قبله عالم فرمودند اجازه نمى دهم ايشان كنيزى زنانت را بكند، از ابتدا قرار بود رقصنده من گردد. بايد اين دختر در عمارت من بماند و در سلك رقصندگان من درآيد. قبله عالم در سكوت مرا نظاره كرد كه زعفران باجى دستور داد روبنده ام را در بياورم از خجلت مرا ياراى چنين كارى نبود. با لحنى آهسته گفتم رويم نمى شود كه زعفران باجى با عتاب گفت اينجا هيچ زنى از قبله عالم رو نمى گيرد، قانون اندرونى چنين است. با دستانى لرزان روبنده ام را بالا زدم كه زعفران باجى جلو آمده پيچه را برداشت صداى مهدعليا آمد كه با لحن خوشى فرمود فتبارك الله احسن الخالقين، عجب چشمانى دارى دختر. تشكّر كرده سر به زير انداختم صداى سرفه قبله عالم آمد به او نگريستم در چشمانش تحسين و تمنّا موج مى زد
نویسنده: الناز بایرامزاده
#الناز_بایرام_زاده#نویسنده#قاجار#داستان#قصه#جیران
مزدک صالحی
مرد.
زندگی می کند در
تهران, تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
اسماعیل شمشیری
مرد.
زندگی می کند در
تهران, تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
لیلا جلینی
زندگی می کند در
تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
سمیه کاظمی حسنوند
زندگی می کند در
ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
حسام زاهدی
مرد.
زندگی می کند در
تهران.
اولین نفری باش که میپسندی
محمد جاوید
زندگی می کند در
افغانستان.
اولین نفری باش که میپسندی
Baha
زندگی می کند در
Tehran, تهران, ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
گلاره جباری
زن.
زندگی می کند در
ایران.
اولین نفری باش که میپسندی
به دستور نبات همگى به سوى حمّام خانم رهسپار شديم، حليمه دلاك احوالم را پرسيد به او گفتم در عمارت محبوبه براى آموزش فنون رقص و آواز هستيم و از دست عتاب هاى نبات شكوه و شكايت كردم، او سرى به اين طرف و آن طرف انداخته پنهانى در گوشم گفت والده شاه قصد دارد يكى از شما را بعد از جشن مولود همايونى صيغه ناصرالدين شاه كند. با شنيدن اين خبر هوش از سرم پريد صاف بر جاى خود نشستم و گفتم قرار است ماه نساء خانم به عمارت بيايد، حليمه با نگاهى گرد مرا نگريست و با لحنى نجواگونه گفت او يارِ والده شاه و معلم رقص زنان اندرونى است تو بايد دل او را به دست بياورى. پس از اتمام استحمام گونه هايم گل انداخته بود با ماه باجى به بازار رفتيم كمى نقل و مقدارى شيرينى خريديم و به عمارت بازگشتيم. خوشبختانه نبات به ما فرصت استراحت داده بود، چيزى به موعد مقرر نمانده بود. در فكر اين بودم همسر اعليحضرت شدن چگونه است؟ شب هنگام خواب از شدّت ذوق خواب به چشمانم راه نيافت برخاسته به مطبخ رفتم از گلى سياه درخواست كردم فانوس را بدهد تا به سرداب رفته تمرين رقص كنم مى خواستم از همه برتر باشم. گلى سياه مِن مِن كرده تمايلى به همراهى نداشت مشتى نقل در دستش ريختم، گلى رضايت داده فانوس را روشن كرده به سرداب رفتم تا دما دمِ صبح چنان رقصيدم كه انگشت پاهايم از شدّت رقص زخم شده بود. صداى اذان از گلدسته هاى مسجد شاه برخاست، فانوس را خاموش كرده پاورچين به سوى حياط رفته با پياله مسى پايم را شسته به اتاقم رفته به خواب رفتم. نزديك ظهر بوى آب گوشت مستم كرده بود، صداى قال مقال برخاست از جاى برخاستم پايم به درد آمد جلو رفته پرده را كنار زدم ديدم زنى بلند بالا و اشرافى با چندين خدمه و كنيز وارد عمارت شد. پس از اينكه دستى به سر و رويم كشيدم به شاه نشين رفتم همه رقصندگان به صف ايستاديم. پس از عرض سلام و تعظيمى غرّا، ماه نساء خانم كه چشم و ابرويى بس جذّاب داشت جلو آمده شروع به وارسى كردن رقصندگان كرد. وقتى به من رسيد با ديدنِ پاهايم كه تمام زخم و خون مرده بود لبخندى بر پهناى صورتش نشست خيره در چشمانم با صداى خوشى فرمودند پاهايت چه شده است؟ از ترس نبات هيچ نگفتم. دستور داد جلو رفته نزدش بنشينم با پاهايى لرزان جلو رفتم و بر روى زانو نشستم. ماه نساء خانم دستور داد يك يك دخترها جلو رفته با آواى دايره برقصند. پس از اتمام رقص آنها با اشاره اى به من دستور داد برقصم برخاستم پاهايم سوزناك بود امّا مى دانستم اين رقص مجالى براى طالع سعد من است و بايد نهايت هنرم را به زيبايى بنمايانم. صداى دايره بلند شد چشمانم را بسته نفس تندى كشيدم
شروع به رقص كردم چنان رقصيدم كه عرق از سر و رويم جارى گشت محو رقص بودم كه نگاه متعجّب بقيه را ديدم گمان بردم رقص ام ناجور است با خاموش شدن صداى دايره بر جاى ايستادم. صداى كف زدنِ بلندِ ماه نساء خانم برخاست از شادى گونه هايم گلگون گشت از جاى برخاسته جلو آمده همان دم جلوى چشم حاضرين يك شاهى اشرفى مرحمت نمود خم شده دستش را بوسيدم. ماه نساء خانم از رقص همه رقصندگان تعريف و تمجيد نمود با اشاره نبات دخترها از اتاق بيرون رفتند من نيز عزم رفتن نمودم كه ماه نساء خانم مرا مانع گشت. دستور داد بر روى صندلى كنارش بنشينم وقتى كنارش جاى خوش كردم خدمه شربت بهار نارنج خنكى آوردند اين شربت چون آب زمزم آتش وجودم را خاموش نمود. ماه نساء خانم اسم و رسمم را پرسيد گفتم دختر محمّدعلى تجريشى هستم و در باغ تجريش منزل داريم. ماه نساء خانم فرمودند دختر جان رقص شما بهتر از بقيه است در نظر دارم تو را رقصنده ى مخصوص والده شاه قرار دهم. با شنيدن اين سخن همان دم از صندلى به زير آمده بر پاهاى ماه نساء خانم بوسه زدم او با خنده مرا بلند كرده فرمود اين كارها چيست مى كنيد؟ چيزى به مهمانى عيد مولود شاه نمانده است بايد سر و وضعى آراسته داشته باشى و چند قران كف دست محبوبه گذاشته دستور داد برايم لباسى مخمل با جليقه و شليته بدوزند. محبوبه رو به من فرمود از اين پس در عمارت اندرونى كاخ گلستان خواهى ماند امّا بايد دل والده شاه را نيز به دست بياورى و سعى كن اين امر بين رقصندگان مسكوت بماند هيچ كس نبايد بفهمد رقصنده مخصوص والده شاه شده اى. با مسرت تعظيمى كردم و از اتاق خارج شدم. ماه باجى با نگاهى موشكاف سراغم آمد ماوقع را جويا گشت به او گفتم قرار است تحت آموزش مخصوص قرار بگيرم سخن ديگرى نراندم كه مبادا اين سر فاش و عيان گردد. فردايش با نبات به بازار رفتيم و پارچه مخملى سرخ ابتياع نموديم و نزد مادام لى لى ارمنى رفتيم تا برايم لباسى مخصوص بدوزد. روز بعد خياط ديگرى به عمارت آمده براى همه دخترها لباسى يك شكل دوخت لباسى از جنس ترمه سوزنى. احساس مى كردم دخترها نگاه بدى به من دارند ته دلم نويد شومى مى داد، يكى از دخترها به نام عذرا كه دختركى رذل بود خود را به من نزديك كرده بود تا از زير زبانم حرف بكشد اعتنائى نكرده هيچ نگفتم. دو روز به جشن مانده بود، ناز خاتون مشاطه به عمارت آمد تا به سر و وضع ما برسد. روز قبل از جشن به حمّام رفته سر و تن را با صابون معطّر شسته بوديم، لباسم را گماشته مادام لى لى ارمنى به عمارت آورده بود. شور و شعفى عمارت را فرا گرفته بود، دخترها براى ديدن شاه سر و دست مى شكستند
پس از صرف شام همگى به اتاق شاه نشين رفتيم محبوبه گيس بلند و نبات دستورات لازمه را دادند قرار شد صبح خروس خوان سحر برخاسته براى رفتن به اندرونى مهيا گرديم. شب تا سحر از ذوق ديدن ناصرالدين شاه با ماه باجى مى گفتيم و مى خنديديم نمى دانستم آيا بخت با من يار خواهد بود يا نه؟ صبح با شادمانى برخاسته سر و صورتم را با آفتابه مسى شستم صداى كلون در برخاست گلى سياه مرا صدا كرد چادر چاقچور كرده جلوى در رفتم با ديدنِ بانو كه هراسان بود بيم به دلم راه افتاد. بانو بر سر زنان گفت خديجه زود وسايلت را جمع كن به باغ برگرديم به پدرت خبر رسانده اند كه در خانه خاله ات نيستى بلكه در عمارت محبوبه رقاص هستى. با حالت نالان و چشمانى گريان به بانو گفتم بانو جان امروز همان روز موعود است قرار است جلوى والده شاه و خود اعليحضرت هنرنمايى كنيم اگر به اندرونى نروم هرچه رشته ام پنبه مى شود. بانو وشگونى از بازويم گرفت كه فريادم بلند شد از ترس خشم پدر شتابان به داخل عمارت رفته بقچه ام را برداشتم به نبات گفتم امرى ناگوار پيش آمده است نمى توانم گروه را همراهى نمايم. كفشم را به پا كردم نگاهم در نگاه عذرا تلاقى كرد، عذرا خنده ى تمسخرآميزى بر لب داشت و چشمانش از شدّت شعف برق مى زد. سريع سوار درشكه شده به سوى باغ رفتيم، از بانو ماوقع را مطلع شدم گفت ديروز مردى به نام قاسم كله پز كه از الواط طهران است به باغ آمده خبر آورد كه چه نشسته اى دخترت در عمارت محبوبه رقاص است. پدرت با شنيدن اين خبر چنان خشمناك گشت كه شبانه قصد عزيمت به طهران را داشت او را دعوت به آرامش نمودم و صبح آفتاب نزده با تقى درشكه چى به دنبالت آمدم مبادا از دهنت در برود كه در عمارت محبوبه بودى. به او گفتم مادر جان من با اذن و رخصت پدرم آموزش رقص ديدم، بانو كلافه سرى تكان داد گفت بلى پدرت اجازه رقص را داد امّا اين يك ماه و اندى در عمارت محبوبه بودى از او پنهان نموديم گمان مى برد عمارت خاله خانم هستيد. آهى سوزناك از ته دل برون دادم باورم نمى شد اين روز مهم را از دست داده ام در فكر اين بودم الان چه كسى جايگاه مرا تصاحب خواهد كرد و رقاصه والده شاه و بالتبع همسر صيغه اى شاه مى گردد. به محض رسيدن به باغ در اتاقى پنهان شدم چند روزى بدين منوال گذشت نوبت حمّام شد به حمّام خانم رفتيم. حليمه دلاك به محض ديدنِ من اخمى كرده گفت دختر چرا به اندرونى نرفتى؟ محبوبه از دستت شكوه ها داشت. ماوقع را به او گفتم، حليمه با شنيدن اسم قاسم كله پز گفت او معشوقه عذرا است و عذرا تلاش كرده تا رقصنده والده شاه گردد و موفق شده در دل والده شاه بنشيند. اشكم سرازير شد
نویسنده: الناز بایرامزاده
#نویسنده#الناز_بایرام_زاده#قاجار#زنان#زنان_قاجار#قصه#داستان#جیران
در گرماى داغِ تابستانِ طهران كه هرم گرما تا مغز استخوان را مى سوزاند با ديدنِ پدرم محمّدعلى كه در حال چيدن آلبالوهاى درشت آبدار بود و شر شر عرق از پيشانى اش مى ريخت طاقت نياورده كفش هايم را به پا كرده به كمكش رفتم چندين طبق آلبالو تا عصر چيديم و برگ هايش را كنده مرتب گذاشتيم تا گماشته خان بيايد و طبق ها را ببرد. چنان خسته بودم كه لقمه نانى خورده از شدّت خستگى بيهوش شدم. فردايش با مادرم بانو خانم از تجريش سوار درشكه تقى درشكه چى شده به سوى طهران رهسپار شديم. وقتى به طهران رسيديم به بازار رفته چند پارچه ارزان قيمت ابتياع نموده و به حمّام خانم رفتيم تا سر و بدنى به آب بزنيم. حليمه دلاك با ديدن مادرم خنده بر لبهايش نشست جلو آمده ما را به سوى خزينه راهنمايى كرد. پس از اينكه چندين بار تن و بدنم را مشت و مال داد بلاخره رضايت داده سراغ كس ديگرى رفت. وقتى با پياله مسى در حال آب كشى موهايم بودم ديدم زنى فربه و سفيد روى با چندين خدمه و كنيز وارد حمّام گشت و حليمه با ديدن او شتابان جلو رفته تا كمر خم شده بود. از زن بغل دستى ام پرسيدم او كيست؟ گفت اين خانم محبوبه گيس بلند رقاص مخصوص ملك جهان خانم مهدعليا مادر ناصرالدين شاه قاجار است. با ديدن اينكه زن ها او را تكريم و احترام مى كردند رشك به دلم نشست كه رقاصى چنين محبوب گشته است و چون يكى از اعيان و اشراف با او رفتار مى شود. در حال خوردن لقمه كوفته ى خوش طعم بانو خانم بودم و فكرى از سرم گذشت. جلو رفته خود را به كنيزان نزديك كرده با آنها طرح رفاقت و دوستى در انداختم و سر بحث و گفتگو آغاز شد و دانستم محبوبه به دنبال چندين دختر جوان براى آموزش رقاصى است. پس از استحمام چادر چاقچور كرده سوار درشكه شده به سوى باغ رهسپار شديم، شب هنگام پس از صرف شام در باغ وقتى بانو و پدرم در حال كشيدن قليان بودند از آنها خواستم رخصت بدهند تا براى آموزش رقاصى نزد محبوبه گيس بلند بروم شايد طالع بخت من نيز چنان نورانى گردد كه مردم طهران نيز روزگارى نه چندان دور مرا مورد تكريم قرار دهند. پدرم بناى مخالفت نهاد امّا بانو جان با سياستى كه داشت هر آنچه در حمّام ديده بود بى كم و كاست به پدرم تعريف كرد، آثار نرمش در سيماى پدر هويدا گشت. صبح روز بعد به هنگام صرف ناشتائى بانو جانم گفت جيران جان پدرت رضا داده است هفته ى بعد به طهران رفتيم ميگويم حليمه دلاك سفارشت را به محبوبه گيس بلند بكند و براى رقاصى نزدش بروى شايد تو هم به اندرونى رفته به نان و نوائى برسى. با شنيدن اين خبر چنان شادمان گشتم كه برخاسته مادرم را تنگ در آغوش فشردم كه صداى فريادش به آسمان بلند شد
يك هفته برايم چون قرنى گذشت بس طولانى، انتظار انسان را از پاى در مى آورد. پس از يك هفته مجدد با بانو جان به سوى طهران رهسپار گشتيم صداى چرخ هاى درشكه كه روى جاده ى خاكى با شتاب حركت مى كرد باعث مى شد در دلم غوغايى به پا شود. با ديدن مناره هاى مسجد شاه طهران از ذوق چادرم را چنان فشردم كه مچاله شد، درشكه جلوى حمّام خانم ايستاد با بانو داخل حمّام شديم. حليمه دلاك در حال كيسه كشيدن بود او را صدا كرديم و پس از روبوسى و خوش آمد مادرم كاسه اى آلبالو به او هديه داد و حليمه چشمانش با ديدن آلبالوهاى سرخ برقى زده تشكّر كرد. ساعتى گذشت و دار و دسته محبوبه گيس بلند داخل حمّام شدند، جلو رفته يكى از كنيزان دايره به دست گرفته شروع به نواختن نمود موهاى بلندم را كه خيس بود افشان كرده و دور اندام باريكم لنگى بسته با اشاره بانو جلوى محبوبه به آرامى شروع به رقص نمودم محبوبه با ديدن سر و بدنِ من لبخند شيطنت آميزى زده پس از اتمام رقص مرا صدا كرده با تأنى جلو رفتم اسم و رسمم را پرسيده از من تعريف نمود تشكّرى كرده با لبخندى ظريف سر در گوشش نهاده گفتم قصد دارم زير دستش فنون رقص را بياموزم. محبوبه قهقهه اى مستانه سر داده از من خواست پس از حمّام با او به عمارتش برويم از بانو جان رخصت خواستم او نگران بود مبادا پدرم بر او خشم بگيرد با وسوسه هاى حليمه كه در گوشش نجوا مى كرد رام شده پذيرفت يك هفته در عمارت محبوبه در خيابان پامنار طهران بمانم. بانو مقدارى پول در بقچه اطلس گذاشته مقدارى رخت نيز در بقچه داشتم با دار و دسته محبوبه به سوى عمارتش رفتيم بانو كه نشان عمارت را يافت به سختى از من دل كنده و گفت فردا تقى درشكه چى را مى فرستم از حال و احوالت ما را باخبر ساز. او را دعوت به آرامش نمودم و پس از رفتن بانو با دار و دسته محبوبه به سوى عمارت رفتيم با ديدن تالار شاه نشين كه تمام آيينه كارى بود دهانم از حيرت باز مانده بود خدمه برايمان چلو خورشت آوردند پس از صرف غذا نبات خانم دستيار محبوبه مرا به اطاقى بزرگ برد كه اطاق رقصندگان جديد بود. اطاق مفروش و پنجره هايش مشبك رنگى بود، بقچه را در صندوقى گذاشته با گروهى از دختران زيبا و جوان نزد محبوبه رفتيم. محبوبه كه در حال كشيدن قليان بود با صدايى بلند گفت چهل روز تا عيد مولود شاه مانده است و قرار است پس از آموزش رقص براى هنرنمايى به عمارت اندرونى كاخ گلستان برويد. شعف مرا فرا گرفت فكر اينكه عمارت اندرونى اعليحضرت را مى بينم دلم را به لرزه مى انداخت. نبات خانم با تركه اى از چوب آلبالو در دست گفت قرار است والده شاه يك رقصنده انتخاب كند.
با شنيدن اين حرف از دهان نبات خانم ولوله اى شد نگفتنى. ما ده دختر بوديم يكى از يكى زيباتر و لوندتر نگران بودم مبادا مهدعليا مرا نپسندد و دست از پا درازتر به باغ تجريش بازگردم. يك دختر زيبا به نام ماه باجى با من هم اتاق شده بود چنان زيبا بود كه نمى توانستم چشم از او بردارم. شب خدمه رخت خواب ها را در اتاق ها پهن كردند و من كه خواب به چشمانم نمى آمد با ماه باجى شروع به صحبت و گفتگو كرديم. او دختر رضا پالان دوز بود و چون قرار بود پدرش او را به خاطر فقر به مردى چهل ساله بدهد تصميم گرفته بود از عمارت فرار كرده به اينجا بيايد دلم برايش سوخت. نگران بودم پدرم به محض اينكه بفهمد من طهران مانده ام چه خواهد كرد؟ تا صبح خواب با چشمانم بيگانه بود برخاسته از پشت پنجره رنگى فواره هاى حوض را نگريستم نور ماهتاب درخشندگى خاصى به حياط داده بود. صبح با صداى بيدار باش نبات خانم هراسان از جاى برخاسته همانجا با آفتابه مسى صورتم را شسته ناشتائى مختصرى ميل كرده نزد محبوبه رفتيم. محبوبه پيراهنى زرى بر تن داشت و گيسوان مشكين اش را با گوى هاى طلا آراسته بود. دسته دايره زن و تنبك زن وارد شاه نشين شدند، محبوبه فنون رقص را از ابتدا به ما آموخت. برخلاف آنكه فكر مى كردم رقصندگى بسيار سخت و مشقت بار بود هر خطايى از هر يك از ما سر مى زد جوابش تركه ى نبات خانم بود از ترس اين كه مبادا تركه به تنم بخورد به دستورات نبات با جان و دل گوش فرا داده بودم. عصرى خسته و كلافه با ماه باجى روى تراس نشسته بوديم كه گلى سياه كنيز عمارت مرا صدا كرد، تقى درشكه چى آمده بود. روبنده را گذاشته جلو رفتم با ديدنِ تقى يك آن تصميم گرفتم بيخيال رقصندگى شده و با او به باغ بازگردم امّا مى دانستم بازگشت من مصادف است با ازدواج با مردى فقير و ندار. لذا پا بر روى خواسته ى دلم نهاده جلو رفتم تقى گفت مادرت فرمودند پدرت نمى داند در عمارت محبوبه هستيد به پدرت گفته اند تو را به طهران نزد خاله ات فرستاده اند. به او گفتم قرار است چهل روز در عمارت بمانيم پيام مرا به بانو برسانيد، پس از اينكه تقى رفت داخل عمارت شدم. خدمه شام سبكى بار گذاشته بودند پس از صرف شام برخلاف ديشب از شدّت خستگى بيهوش شدم. صبح صداى خوش الحان زنى خوش آواز مرا از خواب بيدار كرد برخاستيم به اطاق شاه نشين رفتيم او گوهر خواننده بود كه آن روز آواز خواندن را به ما آموخت. محبوبه در عمارت نبود، سراغش را از ماه باجى گرفتم گفت محبوبه به عمارت اندرونى رفته است. چند روزى گذشت هر روز با محبوبه تمرين رقص و با گوهر تمرين آواز مى كرديم. قرار بود شنبه ماه نساء خانم به عمارت بيايد
نویسنده:الناز بایرامزاده
#الناز_بایرام_زاده#نویسنده#ویراستار#قاجار#جیران#داستان#ناصرالدین_شاه_قاجار#دوره_ناصری#تاریخ#
گروههای ویژه
تخصصی
کتابخوانی
انجام پروژه
کتابخوانی