نویسنده.هنرجوی کارگاه طنز استاد مسعود مرعشی❤هنرجوی کارگاه کارگردانی استاد شهرام مکری❤هنرجوی کارگاه ن...نمایش بیشتر
دربارهی من
دوستان
سرگرمی
آموزشی
اجتماع، کامیونیتی
اشخاص
کتابخوانی
کتابخوانی
داستان "ابراهیم خان" یکی از بهترین داستانهای طنزی است که اخیرا خواندهام. نوشتن طنز سیاه کار بسیار سختی است. نویسنده باید واقعا متبحر باشد که به سمت طنز یا تراژدی زیادی بهقول معروف "غش" نکند. اشکان عقیلیپور خیلی خوب از عهدهی نوشتن این داستان عالی برآمده. توصیه میکنم کتاب را با اجرای عالی آقای عقیلیپور گوش کنید که لذتش چند برابر است.
داستان در بارهی مرد جوانی و عشقش و خانوادهی جالبش و حضور نامحسوس "ابراهیم خان" در لحظات مهم زندگی خانواده است...
#ابراهیم_خان
#اشکان_عقیلی_پور
#نشر_تکراری_پنجره
#رادیو_گوشه
#اپلیکیشن_نوار
شب بهخبر فرمانده، داستان پسر کوچکی است که مادرش را در جنگ از دست داده. او در اتاقش جنگ بازی میکند...
#شب_به_خیر_فرمانده
#احمد_اکبر_پور
#نشر_افق
#کتاب_کودک
"من نوکر بابا نیستم" رمانی عالی از "احمد اکبرپور " است. بستهی پول پدری سختگیر و خسیس که بچهها از او حساب میبرند، توی چاه مستراح خانه میافتد. مکان روستایی در جنوب و جامعه مردسالار و سنتی است..
#من_نوکر_بابا_نیستم
#احمد_اکبر_پور
#نشر_هدهد
#رمان_نوجوان
مینو مقینی
ذکر خیرت بود آقای صیقلانی . تا مطلب جدید بهنازجان رو ورق زدم چشمم افتاد به شما جا خوردم ، از خودم پرسیدم یعنی داشت میشنید که پشت سرش چه غیبتی میکردم ،؟ شوخی کردم . تعریف و تمجید بود و بس. بهنازجان آین داستان رو خوندم . عالیه . مرسی .
-
دوست داشتن
- فوریه 11, 2022
"بارونساز" مجموعه داستانهای کوتاهی از "علیرضا محمودی ایرانمهر" است که در قالبی تخیلی و فانتزی و سورئال، واقعیتهای تلخ زندگی انسان معاصر نظیر تنهایی و کمبودها وخیالات را در لفافهای شیرین پیچیده.
#بارون_ساز
#علیرضا_محمودی_ایرانمهر
#مجموعه_داستان_کوتاه
#نشر_چشمه
#عادات_عجیب_نویسندگان
گوگول هم مثل داستایوفسکی علاقه ی زیادی به غذا داشت و معمولا جیب هایش پر از شیرینی، نان شیرینی و حتی شکر بود به غیر از این او شخصیتی غیر اجتماعی داشت و از رعد و برق هم می ترسید و چیزی دیگری که نیکلای واسیلیویچ به آن معروف است پاکدامنی اوست، گوگول در طول زندگیش با هیچ زن یا مردی رابطه ای نداشت .
#منبع :
Странные привычки известных писателей, которые вызвали у меня изумление
19 июля 2020
@ketabdooni ✨
روزی که سام اژدها شد
نور بنفشی از پنجره توی اتاق تابید. چشمهای سام باز شدند و خمیازهای کشید. روی تخت غلت زد اما خوابش نگرفت. با همان لباسی که خوابیده بود تبلتش را از روی میز برداشت.
مامان اجازه میداد که او با تبلتش بازی کند. اما بابابزرگ میگفت: 《بازی زیاد با تبلت خوب نیست.》 مامان سام امروز او را پیش بابابزرگ گذاشته بود که توی جنگل خانه داشت.
سام تبلتش را روشن کرد. یک بازی جدید روی آن نصب شده بود. بچه اژدهایی که چشمهایش مثل سام عسلی بودند به او چشمک زد. سام خندید و دستش را روی بچه اژدها گذاشت اما آنقدر دستش داغ شد که عقبش کشید. به آشپزخانه رفت و یک لنگه دستکش ابری قرمز برداشت. آن را پوشید و دستش را روی تبلت گذاشت. نور بنفشی از تبلت بیرون آمد و دستش را گرفت و برد توی جنگل بزرگی روی زمین گذاشت.
صدای بلندی توی جنگل پیچیده بود که زمین را میلرزاند. سام با دهان باز حیوانهایی را دید که فرار میکردند. خارهای تیزی در دست سام فرو رفتند و چیزی او را سریع دنبال خودش کشید. جوجه تیغی تپلی، سام را توی غاری برد و مخفی شدند. از سوراخ غار پاهای بزرگی را دیدند که بوی بدی میداد. سام و جوجه تیغی منتظر ماندند تا صدا دور شد. جوجه تیغی نفس راحتی کشید و با پشت دستش عرق را از خارهای پیشانیاش پاک کرد و به سام گفت: 《این غول عینکی پادشاه جنگل است که یک غولچهی لوس دارد. امروز تولد غولچه است و برای تولدش از غول بابا، حیوان خانگی خواسته. غول عینکی برای غولچه تنها، اسب تکشاخ جنگل را برده. غولچه یال و دم تکشاخ را با ریش تراش غول بابا تراشیده. تربیتش کرده که با او دست بدهد اما وقتی میخواست غلت زدن را به تکشاخ یاد بدهد او فرار کرده. غول عینکی وقتی دنبال تکشاخ میدوید، عینکش از چشمش افتاد و شکست. موش کور بازنشسته شده و عینک سازیاش را بسته و از جنگل رفته بود. برای همین غول عصبانیتر بود.》
دست سام که دستکش پوشیده بود؛ درد گرفت. تشنهاش شده بود و سمت رودخانهای رفت تا آب بخورد. تصویر بچه اژدهای چشم عسلیای را توی آب دید که روی یک بالش دستکش قرمز ابری بود. موهای سام توی چشمش افتاده بود. دستش را بالا برد که کنارشان بزند. اما تصویر اژدهای روی آب هم سعی کرد با بالش، موهای جلوی چشمش را کنار بزند.
باد تندی بلند شد و خاک توی بینی سام رفت و عطسهی بلندی کرد که از دهانش آتش بیرون آمد. جوجه تیغی از ترس توی سوراخ تنهی درختی پنهان شد. سام دلش برای بابابزرگ تنگ شد که امروز میخواستند با هم بازی کنند و شروع کرد به گریه کردن و از اشکهایش رودخانهای درست شد که به سمت قصر غول عینکی رفت. اتاق غولچه همان جلوی در قصر بود و تشکش خیس شد. غول بانو میخواست غولچه را بیدار کند اما دید تشکش خیس شده و او را دعوا کرد که باز جایش را خیس کرده. غول عینکی صدای جیغ را شنید و به اتاق غولچه رفت. تشک را بو کرد و گفت: 《این خیسی اشک یک بچه اژدهاست.》
غولچهی لوس پاهایش را به زمین کوبید و گفت: 《دیگر اسب تکشاخ نمیخواهد. بچه اژدها باید حیوان خانگیاش باشد.》
غول عینکی خیلی از حیوانها را گرفت و کف پاهایشان را با پر آخرین دایناسور پرنده قلقلک داد اما حیوانها با آنکه شکمشان از خندیدن درد گرفته بود چیزی نگفتند. غول عینکی نفس عمیقی کشید. پرههای بزرگ بینیاش مثل بادبزن تکان خوردند. بوی بچه اژدها را حس کرد. اما وقتی سمت جنگل دوید فقط جوجه تیغی را پیدا کرد. سام از ترس خودش را قایم کرده بود. غول نعرهای زد و گفت: 《اگر بچه اژدها خودش را تسلیم او نکند با جوجه تیغی برای نهارش جوجه کباب درست میکند.》
سام با آنکه از غول عینکی میترسید اما دلش نیامد که جوجه تیغی مهربان کشته شود و خودش را تسلیم کرد.
غول عینکی یک روبان دور گردن سام انداخت که دیگر بچه اژدها شده بود و او را برای غولچه برد.
غولچه به سام یاد داد که بزند قدش و غلت بزند. خورشید داشت غروب میکرد. سام خیلی دلش برای بابابزرگ تنگ شده بود. باز شروع کرد به گریه کردن. رودخانهای که از چشمهایش راه افتاد، مبلهای غول بانو را با خودش شست و به جنگل برد. موقع گریه سام سکسکهاش گرفت و هر بار که سکسکه میزد از دهانش آتش بیرون میآمد. آتش تختخواب غول بانو را سوزاند. غول بانوی عصبانی از غولچه خواست، بچه اژدها را رها کند اما غولچه جیغ رنگین کمانی زد و شیشههای پنجرهها شکستند. سام فکری به سرش زد.
هیچ بچهای نیست که بستنی دوست نداشته باشد.
به غولچه گفت:《اگر آزادش کند هر روز برایش بستنی از تبلت به جنگل میفرستد.》
غولچه گفت: 《بستنی چه هست؟》
سام برای غولچه در بارهی مزهی شیرین و سردی بستنی توضیح داد. غولچه گفت: 《دیگر حیوان خانگی نمیخواهد به جای آن بستنی میخواهد.》
اما فوری گفت: 《اگر از مزهی بستنی خوشش نیامد، جوجه تیغی را میخورد.》
غول عینکی جوجه تیغی را زندانی و سام را آزاد کرد. آخرین اشعههای خورشید داشتند غروب میکردند. سام دُم یک اشعهی بنفش را گرفت و با آن خیلی سریع حرکت کرد و از تبلت بیرون آمد. بابابزرگ نگران سام شده بود. سام که خاکی شده بود اول یک جعبه بستنی توت فرنگی را به اتاقش برد و گذاشت روی عکس اژدها که حالا صورتش نگران بود.
دست غولچه با ناخنهای چرکش بستنی را از دست سام گرفت. غولچه انگشتش را در بستنی توت فرنگی فرو کرد و تکهی بزرگی از آن را کند و به دهانش برد و خندید. اما جوجه تیغی و سیخ چوبی را هم نشانش داد و گفت: 《اگر باز هم برایش بستنی نیاورد، جوجه تیغی را کباب میکند.》
غولچه با مالاچ و مولوچ مشغول خوردن بستنی بود. سام فورا دستش را توی تبلت برد و جوجه تیغی را بیرون کشید.
غولچه داشت بستنی میخورد و نتوانست کاری بکند.
سام با بابابزرگ، جوجه تیغی را به جنگل نزدیک خانهشان بردند و آزادش کردند.
بهناز بدرزاده
۲۶ مهر ۱۴۰۰
#داستان_کودک
#فانتزی
#سام
#اژدها
#غولچه
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار
همـــــان به که نیکی بود یادگار
#زاد_روز_شاعر
#اول_بهمن_ماه
#حکیم_ابوالقاسم_فروسی
سایر
8 نفر این صفحه را دوست داشتند
فکر میکنم که پیپی جوراب بلند خود خانم آسترید لیندگرن عزیز است.❤❤❤
#پیپی_جوراب_بلند
#آسترید_لیندگرن
#طاهر_جام_بر_سنگ
#نشر_پیدایش
رمان نوجوانی بسیار عالی که اصلا نمیتوانید زمین بگذارید. قتلی به وقوع میپیوندد و ...
#کتاب_گورستان
#نیل_گیمن
#کیوان_عبیدی_ِشایانی
#نشر_افق
احمدرضا افضلی
زندگی می کند در
اصفهان, ایران.
1 نفر دوست داشت
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی
《اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من》
افشاگری پس و پیش آدمها، تبدیل به بازی لذت بخش زندگیهایمان شده است. از همین جهت تصمیم دارم دست به خود افشاگری حاد بزنم، تا کنجکاوان خوب عالم حالشان گرفته شود که نتوانستند کند و کاو کنند، و این خود افشاگری اینجانب بهناز (جان) بدرزاده:
یک طراح، نقاش، منتقد فیلم، نویسنده، نویسندهی کودک، کارگردان، طنزنویس، در کنار اینها کدخدای جمعه بازار توی یک شرکت مشهورم، تا آب باریکهای در پسا بازنشستگی و پیریام بیاید و برود.
ابوالمشاغلی بنده در واقع: "آفتابه لگنی است برای هیچی؛ از آنجایی کهشانس یارم بود والدین فرهنگیام، من را کتابخوان بار آورند و استعداد کشیدن "چشم، چشم، دو ابرو، دماغ و دهن، یه گردو"یم در کودکی شکوفا شد، نمیدانم چرا کسی برای استعدادم، چند گرم تره هم خرد نکرد؟ همهاش اسفناج خرد میشد که مثل فحش بین سبزیجات است.
اما عشق اصلیام( فرعی متصل هم زیاد دارم) از نوجوانی شروع شد: سینما.. این سینمای لامصب دیوانهام کرد... نسل جدید نمیتوانند تصور کنند که زمان ما ویدئو چه بود و چه میکرد، شنیدن کی بود مانند حرف زدن؟ امیدوارم که بتوانید درک کنید که اعتیاد به سینما و خماری ناشی از نشئهی بیویدیویی مثل کوهی روی سینه است، خدا نصیب گرگ بیابان نکند.
احتمالا من در یک روز گرم تابستان، دقیقا یک بعداز سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم، اما نام عشقم "لیلی" نبود، "سینما" بود، "سینما".
از آنجا که صحبت راجعبه شغل است نه عشق! ولی کمی تحمل و گوش جان سپردن به بنده راه دوری نمیرود مخاطب گرامی..!
فیلمی که با آن عاشق سینما شدم، "شرق بهشت" بود. هنوز هم سردرگمم که "جیمز دین" عاشقم کرد یا "الیا کازان" هر چه بود بدجور یقهی زندگیام را گرفت.
چون ویدئو نداشتیم، تماشای فیلم منحصر به تابستانها در خانهی اقوامی میشد که ویدیو داشتند(آن موقع ویدئو از آلات لهو و لعب و ممنوع هم بود.)
دیدن فیلمهای تلویزیون ایران هم که خدایی آکادمی اسکار بسیار در حقشان کم لطف است که با تدوین پارتنر را تبدیل به خواهر دوقلوی بازیگر مقابل میکنند، بماند که دردی است نگفتنی...
اینطوری ادای دینی هم به "سینما پارادیزو" و "توتو کوچولو" و "زنگوله" میشود.
از همان زمان، مجلهی "فیلم" خوان شدم و کمی بعد "دنیای تصویر" با روانشاد "علی معلم".
از آنجایی که تمام نقدهایی که برای "دنیای تصویر" فرستادم، چاپ شدند، میتوانم مدعی باشم که منتقد فیلم پارهوقت بودم. مجلهی فیلم فقط یکبار نقدم را چاپ کردند و بعد بهجای چاپ نقدم، فقط تشکرشان نصیبم شد.
قبل کنکور میخواستم سینما و کارگردانی بخوانم، ولی چه کنم که در جمع نوابغ فامیل بودم که همه الا ماشالله مهندس و دکتر میشدند، این بود که
از من اصرار و از آنها(والدین عزیزم) اجبار که غلط چند لایه کردهام و عسل خوردهام...
خدا خواست که خوب درس نخواندم و دکتر نشدم، چون با ترسی که از خون دارم، دیدن اولین جسد قطعا منرا وردل همان جسد میخواباند.
یک مهندس بد ولی از دانشگاهی خوب شدم که اصلا در زمینهی تحصیلیام کار نکردم و اطلاعات تخصصی آمیب در بارهی رشتهام از من بیشتر است.
مدتی بیکار گشتم، البته دروغ چرا جایی به من کار نمیدادند تا اینکه یک شرکت صنایع گوشت، خدا میخواست بزند پس سرش که به من کار بدهد که آنقدر برادرهایم مسخرهام کردند و من را در هیبت شیرعلی قصاب با ساطور و پیشبند خونی دیدند که من هم سنتشکنی نکردم و در جایی کاملا نامربوط به رشتهام استخدام شدم.
اما خدایی کارم با کلاس بود در شرکت ساخت و ساز سد و تونل و نیروگاه بود، از آن ابر پیمانکارها البته من در نقش نخود بودم و صد البته که نخود هیچ آشی نبودم فقط نخودی بودم. کارم چی بود؟ بوق میزدم، بخیه به آبدوغ میزدم.
با آمدن ماهواره، فقط سریالهای ماهوارهی ترک و cartoon network و TNT را میدیدم، ولی هنوز هم دلم با سینما بود...
و این شد که جزوههای کنکور هنر را تهیه کردم در رشتهی هنر ثبت نام کردم و بهخودم قول دادم که "کارگردانی" دانشگاه تهران قبول شوم.
اما هرروز جزوهها را عاشقانه نوازش کردم و در دلم گفتم: 《از شنبه…》
اما لامصب جمعه تمامی نداشت، "داره از ابر سیاه خون میچکه/ جمعهها خون جای بارون میچکه"
و این شنبهی بیپدر و مادر نیامد که نیامد. هنوز آن جزوهها را دارم!!!
عصرها بعد از کارم به کارگاه طراحی و نقاشی میرفتم.
از چشم چشم دو ابرو پیشرفت کردم تا جاییکه استاد گاهی طراحیهایم را خیلی میپسندید.
قصدم رفتن به کارگاه نقاشی استاد "آیدین آغداشلو" بود که روزگار سر ناسازگاری با من کرد و پایم دررفت و بعد جراحی و ویلچیری شدم، اما از خدا که پنهان نیست از شما هم اینبار فقط پنهان نمیکنم آن موقع دست راستم هنوز درست کار میکرد و میشد با ویلچر به کارگاه نقاشی بروم، ولی از همان موقعها با آب هندوانه آشنا شده بودم و نرفتم.
فکر کنم که من "بیش فعال" بودم و هستم؛ الان میگویم چرا؟!
روزی توی فیسبوک با کارگاه داستان نویسیای آشنا شدم و فورا عضوش شدم. البته همانزمان میخواستم ترم بعدش شاگرد استاد "عباس معروفی" بشوم، اما گویا قسمت نبود.
توی کارگاه نویسندگی هرچه از تعلیق و پیرنگ و کنش صعودی و نزولی صحبت میکردند، فکر میکردم:
《 این چیزها چرت و پرتهایی است که به کارشان کلاس بدهند، اگر نه من با این همه کتاب که خواندهام هیچکدام اینها را ندیدهام..》
اما نقطهی اوج را خیلی خوب فهمیدم: how I met my husband.
همینجا بود که عشق برتر را پیدا کردم یعنی همسر جان عزیزدلم را.
همسر گرامی هرگز ایرادها را نمیگفت فقط نقاط قوت متن را بزرگ میکرد و همان را به خوردم میداد و بهبهای میکرد، فکر کنم برای همین هرگز بهجایی نرسیدم...
اعتماد بهنفسم هم طوری بود که سیمین دانشور هم از کنارم نمیگذشت.
یکبار که یک منتقد از داستانم ایراد گرفت کاری کردم که... از ساعت سه تا پنج صبح طوری دهانش صافکاری شد که بندهی خدا نزدیک بود برای خلاصی از دستم بگوید: 《غلط کردم. چخوف، چخوف
نازنین.》
پس از ازدواج، بهترین فرصت بود که مخ همسر را تلیت کنم تا از من یک نویسنده درست حسابی در بیاورد، ولی چه کنم که "تنبل مرو به سایه، سایه خودش میایه." . طبعا چون دیگر رودربایستی نداشتم، هیچ تکلیفی را برای او انجام نمیدادم. این شد که بعد از چند سال دوباره در کارگاه نویسندگی ثبت نام کردم حالا هم چند داستان منتشر شده و صوتی دارم.
یعنی نصف پشتکارم برای داستان نویسی را اگر در زمان تحصیلم از خودم نشان میدادم الان اگرچه در "ناسا" نبودم(چون رشتهام به نجوم ربطی نداشت)، اما توی رم در مقر "فائو" بودم و میتوانستم بهجای نوشتن از مشاغلم، برای شما دعوتنامهی ایتالیا را بفرستم، صد البته اگر میشناختمتتان…
《گوش کن اینم چیزی نیست
جز این چاره ای نیست
گوش کن اینم میگذره
خاطره شو باد میبره
میرقصه میریزه آخرین برگ از درخت
میبنده میره آخر از شهر تیره بخت
تنگ شیشهای شکست
ما اما دست روی دست
آخرین ماهی هم مرد
آخرین شاخه پژمرد
باد ما را با خود خواهد برد
یاد ما را در خود خواهد داشت》
روزی که آگهی کارگاه کارگردانی استاد "شهرام مکری" کارگردان "ماهی و گربه" را دیدم باز وسوسه مثل خوره به روحم افتاد.
از فکر اصطلاحات: نمای تکنفره، اکستریم کلوزآپ، میزانسن، دکوپاژ و ... واقعا قلبم داشت از دهانم میپرید بیرون. کارگردانی برایم مثل تخم سیمرغ روی نوک قلهی کوه قاف بود.
با دوست تدوینگری صحبت کردم و گفت: 《برای کسی که ویلچیریست، کارگردانی سخته. تو که مینویسی بعد برو فیلمنامه نویسی.》
اما پستچی همیشه دو بار زنگ میزند. من یک نموره شبیه جک نیکلسون افسانهایام. البته منظورم قدرت بازیگری در سبک متد اکتینگ نیست، دیوانگی را میگویم، درست مثل همان جک دیوانهی shining ام اما شما نترسید، نوع دیوانگیام طوریست که تبر را بر فرق سر خودم میکوبم.
خلاصه حرف دوست تدوینگرم را گذاشتم در کوزه و آبش را خوردم. گفتم: 《وقتشه که اولین کارگردان زن ویلچری دنیا باشم، نشون بده که بیخیال ویلچیر.》
اینطوری شد که رویایم محقق شد و شاگرد کارگردانی بینالمللی و محترم شدم که در زمان دانشجوییام قطعا امکانش نبود…
و اینجا مصادف شد تا دلم برای طنز نوشتن، قیلی ویلی برود و عاشق طنز شوم(البته از نه سالگی که دایی جان ناپلئون را دیدم، عاشق طنز شده بودم.). برای همین، مدت سه ماه هرروز صبح که آقای مسعود مرعشی، اینستاگرامشان را log in میکردند، حتما پیامم را جهت طلبگی، رویت میکردند: 《سلام، صبح بخیر استاد. لطفا کلاس آموزش طنز آنلاین میگذارید؟》
میدانستم که آقای مرعشی فقط حضوری تدریس میکنند اما پشتکار "فائو"یی من طی سه ماه ناگزیرشان کرد که کلاس بگذارند(بین خودمان باشد اما شبها در طول این سه ماه باز ضمن شب بخیر گفتن، التماس دعای کلاس را داشتم.) کلاس شروع شد و از آنجا که در متد استاد تکلیف نبود و من هم فقط مغزم تکلیف میفهمد و تمرین، همانطور که تا اینجای متن دیدید چیزی یاد نگرفتم…
اما آغاز شغل بعدیام:
《لیلی لیلی لیلی جان ، جان جان
دلم را کردی ویران
درین قشلاق نیامدی وای وای
مرا کشتی به ارمان
لیلی لیلی لیلی جان ، جان جان
دلم را کردی ویران
درین قشلاق نیامدی وای وای
مرا کشتی به ارمان》
با این ترانهی "گروه پالت" باز هنرجوی داستان نویسی شدم پیش لیلای عزیزم، ولی چه کنم که هندوانه های دستم زیاد بود و نشد بشوم آنچه لیلی میخواست…
《بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک و ناز و آرومه
حتا الان از پشت این دیوار که
ساختن تا دوستت نداشته باشم
اتل و متل بهار بیرونه
مرغابی تو باغش میخونه
باغ من سرده همه
گلاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه
بارون بارونه…》
شغل بعدیام، نویسندگی کودک و نوجوان در کنار استاد احمد اکبرپور است که چون تعدد کارگاه را کنار گذاشتهام، نوشتن تکلیف و اصلا دنیای خیالانگیز کودک برایم مثل رشته کوهی از بستنی است که طعمهایش را بستنیسازهای مشهوری مثل رولد دال و آسترید لیندگرن خلق کردهاند.
گرچه شغلهایی را انتخاب کردم که در آنها موفق نبودم، چرا که در صورت موفقیت مثال این مثل میشدم: "اگر خدا به شتر شاخ میداد، آسمان را سوراخ میکرد."
کارگاه کودک و نوجوان برایم بهانهای شد که سلولهای ریز خاکستری آکبند نمانند و حالا واقعا داستانهایم طنز هم دارند.
اما و اما شغل جدید دیگری هم در راه هست…
چند روز قبل چند نفر از دوستان دکترا دار که درگروه دوستان دانشگاهیاند، گفتند که ناخنکارها از همین الان برای عید وقت قبلی میدهند و کلی طاقچه بالا برای اين نوبتها میگذارند…
با یک حساب سرانگشتی به آرنجمان رسیدیم که اینها همین ناخنکارهای تهران را میگویم در ماه های عادی درآمدی معادل ۲۵ ميليون تومان در ماه دارند. چه عرض کنم که درآمد دوستان دکترا دارم به ناخن شست پای چپ ناخنکارها هم نیست!!!
الحق والانصاف مادر عزیزم در سرکوفت زدن برای خواندن پزشکی، چیزی کم نمیگذاشت ولی در کنارش همیشه میگفت: 《برو آرایشگری یاد بگیر دختر، حالا که دکتر نمیشی حداقل بتونی خوشگل بشی که زن دکتر بشی.》
بهخاطر همین دلایل که عرض کردم، با دوستان تصمیم داریم که در بالای شهر تهران (پل همت به بالا) یک سالن آرایش افتتاح کنیم. البته اگر از سویه های جدید کرونا جان سالم به در ببریم.
از الان نوید زدن سالن آرایش با مدیریت سه PhD و یک بندهی ابوالمشاغل را به شما میدهم.
از نویسندگی در ایران هیچ آبی گرم نمیشود اما از ناخنکار بودن هم نان ایتالیایی آغشته به روغن زیتون نوش جان میکنید، هم برای سمینار "ناخن، ابرو، کوپ، رنگ و لایت" میتوانید به فرانسه یا ایتالیا یا اسپانیا یا دیگر کمکم ترکیه بروید…
حال کردید که چقدر اطلاعات مفت و مجانی در اختیارتان گذاشتم؟
در آخر اگر تصمیم دارید که نویسنده بمانید، با تعیین وقت قبلی نوروز ۱۴۰۲ به سالن زیبایی ما قدم رنجه کنید.
سالن زیبایی B.MURAKAMI سابق و دوستان، واقع در بالای شهر پذیرای شما در نوروز ۱۴۰۲ است.
بهناز بدرزاده
زینب عزیزدلم: تو به من لطف داری. حتما تو هم عالیای. مطمئنم.. نویسندگی رو بیخیال دخترم. بیا با ما در سالن زیباییمون کار کن. ایموجی تشکر و بوس فراوان❤❤❤
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 20, 2022
احمدرضا افضلی
یعنی دو دقیقه یه جا اروم نشستیدا... خیلی خوب بود. لذت بردم. لایک برای نوشتتون و لایک به همراه چند شاخه گل برای خودِ سرد و گرم چشیدتون موفق باشید همیشه
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 20, 2022
بهناز بدرزاده
ممنون عزیزم. چقدر برایم لذتبخشه که تو پسندیدی. تو خودت از خوشقلمترین نویسندههایی.❤
-
دوست داشتن
- ژانویه 20, 2022
لیلا جلینی
حیف که ناخنهام خودش مانیکور خداییه، و وقتی روز ازل همه تو صف چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن و یک گردو و تو که نازنده بالا دلربایی، تو که مشکین گیسو و این حرفا...بودند، من نفر اول صف ناخن بودم و کسی هم پشت سرم نبود. وگرنه میاومدم آرایشگاهتون. ولی کارگاه شهرامجون بلای آخر قرنی بود که به جان ما افتاد ...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
بهناز بدرزاده
واقعا آخه این چه ظلمیه که استیکر اون مرد توی لباس عروسی رو نمیشه اینجا بذارم؟ تو خود حضرت عشقی، لیلی جانم. هر حال خوشی دارم از دولتی توست. سالن آرایش b.murakami و دوستان در زمینهی " و غیره" افتخار میکنه که میزبانت باشه. خانم آقای مکری رو هم دعوت میکنم. ایموجی بوس فراوان و استیکر مرد...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
لیلا جلینی
اون دختره موکوتاهه خودتی، مرد نیست... گنجشک رنگ نکن جای قناری بده به ما، من خودم زغالم، منو سیاه نکن...( ایموجی لیلا لیلا لیلا، لیلا رو بردن...)
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
وجیهه حسینی
خیلی خوووب بود بهناز جان ( ایموجی بوووس و گل و تشویق) قلمت مانا،نویسنده خوش قلم. قطعا من روز افتتاحیه سالن خواهم اومد:)) چه دعوتم بکنی و چه نکنی
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
بهناز بدرزاده
از کارگردانی حتی بهعنوان دستیار آقای مکری چیزی عایدم نمیشه جز افتخار جهانی. آیکون رودن در حالت تفکر. اما از آرایشگری، وای نگو. سمینار آبروی لاسوگاس رو بگو. حالا چی بپوشیم؟ آیکون چشمک.
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
بهناز بدرزاده
وجیهه حسینی جان: تو دعوت که چه عرض کنم، قطعا همکاری. سالن رو با هم اداره میکنیم.
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
مریم خواجوی
بهناز جان تو هم چندپتانسیلی هستی عزیزم :))) بدرخش و بنویس و خوشحال باش و طنازی کن ❤
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 21, 2022
بهناز بدرزاده
من بیش فعالم عزیزم. اما چند هندونه رو توی یک دست گرفتن واقعا سخته. الان ژانر انتخاب کردم. کودک و نوجوان خیلی عالیه و توش طنز هم داره. کارگردانی هم تو فکرشم. اما ناخنکار واقعا شغلی بود که از کفم رفت!!!
-
دوست داشتن
- ژانویه 21, 2022
عاطفه فرخی فرد
مثل همیشه عالی نوشتی بهنازجونم.خیلی پرکشش و جذاب بود ولذت بردم عزیزم.امیدوارم موفق باشی همیشه دوست خوبم
-
دوست داشتن
2
- ژانویه 21, 2022
فاطمه عشقی نژاد
وای بهناز ... وای بهناز... هیچی نمیگم که به قول لیلا جان جانان گاهی سکوت بهترین حرفه... چیزی ندارم بگم که توصیف لذتی باشه که از خوندن نوشته ات بردم. بوس بهت عزیزم.باعث افتخارمه که دوستانی مثل شما دارم♥️♥️♥️
-
دوست داشتن
2
- ژانویه 29, 2022
بهناز بدرزاده
قربونت برم من، خانم دکتر زیبای مهربونم. خوشحالم که کسی مثل تو با قلم خیلی خوب، این متن رو پسندید. محک طنزم شد. ایموجی بوس و کله با چشم قلبی و استیکر اون پسره که لباس عروسی پوشیده و داره میرقصه.❤❤❤
-
دوست داشتن
1
- ژانویه 29, 2022
فاطمه عشقی نژاد
استیکر اون پسرا با لباس عروس رو خوب اومدی. استیکر مورد علاقه ات. D: D:
-
دوست داشتن
- فوریه 12, 2022
گلارهجان! دختر دردادنهی پاییز
آغازت آذر ،زندگیات آذر، روزگارت آذر
و عشقات آذر...
تولدت هزارانبار مبارکت و مبارک ما و همبودگاه♥️
هرچی آرزوی خوبه مال تو
امیدوارم که آرزوهای قشنگت به زیباترین خاطرا...نمایش بیشتر
بهناز بدرزاده
تولد گلاره جون عزیزدلم مبارک.بهترین متن رو لیلا جون نوشت. منم آرزو میکنم سال دیگه تولدت همهمون با هم یک کیک قرمز و یک عالم بادکنک قرمز برات بیاریم.
-
دوست داشتن
1
- نوامبر 23, 2021
بهناز بدرزاده
سوال: آیا برف شادی قرمز هم وجود داره؟ ایموجی کلهی فکورترین فیلسوف. تولدت هزاران بار مبارک دختر زیبا و پرانرژی و نازنین که این محفل عالی رو ساختی و من رو با خودت و لیلا جووووووون و همهی دوستان گل و نازنین همبودگاه آشنا کردی. ایموجی بوس بوس بوس بوس بوس. جیغ و دست و هورا.❤❤❤
-
دوست داشتن
1
- نوامبر 23, 2021
لیلا جلینی
جوونم به اینهمه عشق و انرژیت. تولد گلاره بهانهای شد باز اینجا ببینمت( ایموجی دهان باز از هیجان و چشمهایی که برق میزنه) دم همبودگاه و گلاره و حسام عزیز گرم که ما رو با هم آشنا کردند
-
دوست داشتن
2
- نوامبر 23, 2021
حسام زاهدی
تولدت مبارک گلاره جان، به قول لیلی جان مبارک ما و همبودگاه هستی و باشی.
-
دوست داشتن
2
- نوامبر 23, 2021
مریم نظری مهر
سلام دوستان عزیزم، لیلا جون ممنونم بابت یاد کردن از من تو این پُست، گلاره خانوم دوباره، صد باره، هزار باره تولدتون مبارک، به دنیا آوردن و به دنیا اومدن خوبه دیگه، کلا خلق کردن خوبه، نه؟ ممنونم که به دنیا اومدید و ممنونم که این سایت رو با جناب زاهدی خلق کردید، قدردان تمامی کارهای ارزشمندتون هستیم و ه...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
2
- نوامبر 23, 2021
گلاره جباری
مریم جان من خودم تمام قد ارادتمند تو هستم عزیزم به امید دیدار در مشهد❤
-
دوست داشتن
- نوامبر 23, 2021
اسماعیل شمشیری
درود بردوستان همبودگاهی عزیز،ممنون از خانوم جلینی که منت بر سر من گذاشتهاند واز من هم در این پست یاد کردند که افتخاری بس بزرگ است ،تولد خانوم جباری بااخلاق خیلی مبارک باشه انشالاه جشن تولد ۱۲۰سالگیشون وموفقیت تیم همبودگاه ، گلاره عزیز با قدم گذاشتن به آذر، زیبایی های پاییز رو دوچندان کردی ،(هدیه خا...نمایش بیشتر
-
دوست داشتن
1
- نوامبر 28, 2021
شهروز براری
. چه زیبا که پاییز میزبان ورود تان به صحنه ی یکتای هنرمندی تان بود. تبریک
-
دوست داشتن
1
- دسامبر 3, 2021
گروههای ویژه
تخصصی
کتابخوانی
کتابخوانی
انجام پروژه
دوست داشتن- فوریه 11, 2022
دوست داشتن- فوریه 14, 2022