نوشتهها
دسته بندی ها
خون تا وقتی در بدن است برای آدمها یک امر غایب هست که معنای زندگی میدهد. اما بیرون از بدن معنایش تغییر میکند. من آدمهایی را میشناسم که با دیدن خون غش میکنند در حالی که جریان همین خون است که زنده نگهشان میدارد. خون جز اینکه حامل اکسیژن و مایهی حیات است بار احساسی زیادی را با خود حمل میکند. خون میتواند حس حماسی، احساس ترس یا شرم در آدمها برانگیزد. میتواند جامعه و مرز بسازد مثل خانواده و نژادها. اما پرتکرارترین مواجهی آدمهای عادی با خون که نه جراح و نه کارگر کشتارگاه هستند زناناند. خ...
59 بازدید
3 likes
کوچکتر که بودم فامیل دوری داشتیم که پشت سرش قصهای بود که میگفتند چشم دخترش را با شلنگ، کور کرده. نه اینکه تمام فامیلهایمان اینطور جانی و چشم از کاسه دربیار باشند؛ این یکی اینطور از کار درآمده بود و بعدتر هیچوقت ندیدمش. آنقدر دور بود که حالا اسمش را هم درست یادم نیست. همیشه فکر میکردم آنها که داستان را نقل میکنند، بیخودی آب و تابش را زیاد میکنند تا شنونده را از شنیدنش سر ذوق بیاورند اما مگر کثیفتر از این عمل هم عملی بود؟ اینکه با چشم کور شده و از حدقه درآمدهی دیگری شوخی کنی یا دا...
63 بازدید
4 likes
بلوا
سال دوم راهنمایی به نیمه رسیده بود که اعلام کردند روز بی کتابی در راه است و در آن روز هیچ معلمی سرکلاس حاضر نخواهد شد و همه در حیاط مدرسه دور هم گروه گروه جمع میشویم، قرار بر این شد همانطور که در اردوهای مدرسه شرکت میکنیم آن روز سپری شود. آن زمان حس و حالی که به درس و مدرسه داشتم چیزی جز تنفر نبود و این خبر برای من یعنی معجزه ای از بهشت. از اول راهنمایی تا پایان این دوره متوسطه با یکی از بستگان در یک مدرسه درس می خواندیم، چون رابطه نزدیکی با هم داشتیم برای روز بی کتابی قرار شد با...
56 بازدید
5 likes
انگشت شست دست راستم ۱۳ تا بخیه خورده است. زخم درست از همان جایی که قلم را دست میگیریم شروع شده و اریب تا پایین انگشتم کشیده شده است. نمیتوانم سر قلم را روی سینهی شستم تکیه دهم، هر بار قلم دست میگیرم جای بخیهها میسوزد و توهم برم میدارد که نکند بخیهها باز شوند و مجبور شوم دوباره روی آن تخت سرد اطاق عمل اورژانس بخوابم و دکتر بداخلاق بالای سرم هی غر بزند که چرا دستم را ثابت نگه نمیدارم. دوباره فرو رفتن سوزن و کشیده شدن نخهای بخیه را حس کنم و اشکهایم روبالشتی سفید ان جا را خیس خیس کند. ا...
53 بازدید
4 likes
بارها از خود پرسیده ام: "مگه دفعه ی اولش بود که چنین عکس العملی رو نشون داد؟!"
با توجه به تعداد دخترهایش این چهارمین باری بود که چشمهایش به لباس زیر دخترش دوخته میشد تا صحه بگذارد بر نشان بالغ شدنش. چشمهایش گرد شد و با دست راستش سیلی نیمه محکمی به صورت خود زد و "خاک بر سرم" را آهسته گفت. خنده روی لبهایم خشک شد و سوالم که "مامان! مگه خون قرمز نیست؟!" از ذهنم پرید. بعدها طبق تجربه ی هر ماه فهمیدم اولش میتواند قهوه ای باشد و بعد رنگش را تمام و کمال به رخ بکشد.
وقتی داشتم به پیشنهادش پنبه ای ...
69 بازدید
5 likes
اعتراف می کنم نمی شناختیم اش. آدم است دیگر فکر می کند وقتی از تک سلولی بودن تا انسان کامل - حالا بحث انسان کامل یا خردمند یا هر چیز دیگر بماند برای بعد- با هم بوده اند یعنی حتما رابطه عمیقی شکل گرفته است دیگر. حرف یک روز و دو روز که نیست، سی و چند سال به علاوه نه ماه! نه ماه در انفرادی ترین سلول دنیا تنها با هم باشید و زندگی ات به حضور او بستگی دارد، این اگر رابطه نیست پس چیست؟ دلیل رشد و شکل گیری اعصاب و استخوان و ماهیچه و صورت و دست و پا و کبد و رحم و طحال و لوزالمعده و مغز و بقیه همراهان و آ...
97 بازدید
1 like
چهارده ساله بودم که طبقه بندی شدم: "زنِ حائض بر شش قسم است. اول صاحب عادت وقتیه و عددیه، دوم صاحب عادت وقتیه، سوم صاحب عادت عددیه، چهارم زن مضطربه، یعنی زنی که چند ماه خون دیده، ولی عادت معینی پیدا نکرده یا عادتش بهم خورده و عادت تازهای پیدا نکرده است. پنجم مبتدئه و ششم ناسیه، یعنی زنی که عادت خود را فراموش کرده است."
ته نمازخانه که مینشستیم به هم نگاه نمیکردیم. کسی با کسی حرف نمیزد. از بوی همدیگر، زنِ مشمئزه میشدیم. اجازه نداشتیم زنگ نماز توی حیاط یا کلاس بمانیم. باید به نما...
79 بازدید
5 likes
خون مرد آلوده بود. این را زنش گفت که کنارش، لبهی تخت نشسته بود. زن لباس جنوبی تنش بود و من نمیدانستم این لباس او را متعلق به کجای جنوب میکند. بلوچ است یا بندری؟ اما پوست شوهرش آفتابسوخته بود. نشسته بود روی تخت و زانوهایش را مثل بچهها جمع کرده بود توی شکمش و به روانپزشک خونسردش نگاه میکرد که روی مبل قدیمی تکیه داده بود. تکیهگاه صندلی عقب بود و دکتر خیلی خوب توی صندلی جاافتاده بود و داشت داستان زن را میشنید. داستان شکستن دست شوهرش، بردنش به بیمارستان، شک به آلودگی خون و مشخص شدن هپا...
82 بازدید
5 likes
همیشه از مباحث علوم تجربی گریزان بودهام. دلم نمیخواسته از سازوکار بدن انسان، رگ و ریشه و امحاء و احشایش سر دربیاورم. دروغ چرا تا قبر آ..آ..آ.. من از این که توی بدن آدمها سرک بکشم میترسیدهام برای همین بود که پزشکی نخواندم. تا حالا هزار بار پیش چشم خودی و غریبه اعتراف کردهام که خوشحالم رشتهای خواندهام که با یک مشت دستگاه بیجان سر و کار دارد. خوشحالم اگر عیبی هم پیدا کنند، دردشان نمیگیرد. نباید برایشان دارو تجویز یا آمپول تزریق کنم. اگر سیمهایشان را اشتباهی به همدیگر وصل کنم نمیمیرند و...
52 بازدید
3 likes
به نام خدا
خون . کلمه ای پر از معنا و مفهوم .
کلمه ای که گاه حیات بخش است ، گاه مقدس شمرده می شود و گاه تلخ می شود .
زندگی یک انسان با خون در رگ هایش جاری است و همین خونی که در رگ های ماست می تواند زندگی ساز انسان های دیگر باشد .
هر زمان که به کلمه ی خون می اندیشم به یاد انسان هایی می افتم که خون برای شان اعتقاد است و خون را مقدس می دانند.
برای خود من که بارها و بارها تجربه ی ، نیازمندی به یک واحد خون را از نزدیک حس کردم بسیار ملموس است ، حیات بخشی خون به یک انسان .
اما حرف...
47 بازدید
3 likes
در بند خون!
خون در همه حال دور تا دور بدنمان میگردد. در درون رگهایمان. خون عاشق است و رگها معشوق. خون میدَوَد، میچرخد، با شوق میجوشد. رگ در بَرَش میگیرد، درون خودش جایش میدهد. چه قرابتی از این بیشتر!
اما در بدن من، خونِ عاشقم اسیر رگهای بیرگ بیمهر شده است. رگهایم غمزه زیاد دارند، راه نمیدهند که خون عاشق عبور کند، راهش را میبندند، سد چرخشش میشوند. آنقدر که به جوش بیاید تا ضربانم را حس کنم. تِک تِک، تِک تِک را که حس میکنم. یعنی درگیری آغاز شده. عاشق بیشتر از همیشه گرفتار معشوق ش...
47 بازدید
4 likes
هر چقدر نگاهت مهربان باشد و لبخند های بی کینه بر لب داشته باشی، باز هم نمیتوانی خون هایی که از سر انگشتانت میچکند را پنهان کنی..
حتی اگر آستین هایت را بلند بگیری و دستانت را قایم کنی رد خونی که بجا گذاشته ای را نمیتوانی پنهان کنی..
حالا تو هی بخند، هی از زیبایی بگو،در ستایش زندگی و نفس هایی که گرفته ای بگو، باز هم نمیتوانی...
خون را هرچه کنی پاک نمیشود..
من خون شسته ام میدانم خون پاک شدنی نیست..
هرچه بیشتر تلاش برای پاک شدنش کنی بیشتر رنگ میگیرد،پخش میشود و ه...
42 بازدید
3 likes
بلاگ نویسان برتر
موضوعات مهم
- قصهی بزرگترین ترس من . رامبد خانلری . ترس .
- کافه،گارسون
- جمعه
- باشگاه کتابخوانی چشمه، آوای کوهستان، کتاب آوای کوهستان، تیرماه
- بزرگ ترین ترس من
- فضای مجازی، تنهایی، دنیای امروز،
- عشق_
- خاطره نویسی،خاطرات،شین براری ،
- اولین مدارس دخترانه ایران،اولین مدرسه دخترانه،رشت،اولین ها در رشت،شهروز براری،
- پدر
- #سعید_فلاحی، #زانا_کوردستانی، #چنارعلی
داغ از ژوئن 22, 2022