نوشتهها
دسته بندی ها
وقتی سرگروهبان" ناریا" چشمش را دربیمارستان نظامی باز کرد . فکرش را هم نمیکرد به همین راحتی هشتاد سانت از قدش کم شده .این خبر ناگوار را از قیافه ماتم زده زنش فهمید که ریملهای شُره کرده اش در صورت چاقش محو شده بود و سفیدی چشمهایش همرنگ ماتیک آتیشی اش . همین که با بدبختی سرش را از روی تخت بالا آورد و جای خالی پاهایش را دید, یادش افتاد که چند روز قبل سرظهر- مثل تمام سر ظهرهای سی سال گذشته-تنها توی کانکس فلزی در پاسگاه مرزی نشسته بود هوای داخل اتاق گرم و شرجی بود . کار زیادی از پنکه پرسرو...
11 بازدید
2 likes
در ادبستان شالی و کانون چوبک راد و هنرکده پویندگان و کانون قائم عج و هنرکده سروش و کانون نویسندگان ایلام یک چالش توسط دوستان آغاز شده که هدف و نیت آن ، اکران حقیقتی محض است برای نوقلم ها . تا بدانند که همگی ما و حتی تمام نویسندگان بزرگ دنیا ، روزی داستان اولی بودند و آنها نیز روز نخست با فن نویسندگی خلاق و اصول بیگانه . پس نباید از تفاوت سطح و یا با آگاه شدن از گستره ی وسیع زوایای نویسندگی و مباحث بی پایان آن ترسید و انگیزه شان از دست برود و دلسرد شوند . برای...
45 بازدید
1 like
سه سال را صرف تفسیر نقشه ی گنج کردم تا بفهمم کدام مختصات جغرافیایی است در عوض ظرف یک هفته توانستم تمام نمادها را توسط یک شخص متخصص در مجازی تجزیه و تحلیل و رمزنگاری کنم و هزینه ا ی بابت آن نپرداختم ولی اکنون سه شبانه روز است که سینه خیز وارد تونل تنگ و تاریک شده ام و حفر میکنم و پیش میروم و به انتهای مسیر رسیده ام . صدای مهیبی می آید و من نمیفهمم چه شده . کمی بعد خودم را در بین خواب و بیداری و در عالمی عجیب میبینم تا همین حد میدانس...
38 بازدید
2 likes
ماجرا از آنجایی شروع شد که یکی از دوستان قدیمی ام لابه لای حرف هایش به من گفت که خیلی ساده و خوش باورم . او میگفت این خصلت کار دستم خواهد داد . حرفهای عجیبی میزد که پیش از آن نشنیده بودم . نه که از حرفهایش شوکه شده باشم ، نه . به هیچ وجه . بلکه خود پیش از این نمونه های بسیاری از هرآنچیزی که میگفت را طی گذر از مسیر زندگی دیده بودم ، میدانستم که راست می گوید ولی نه آنکه عامه مردم آنگونه ای باشند که او میگوید. او که پس از مدت ها به دیدارم آمده بود و چ...
38 بازدید
1 like
چپتر ۱
از آخرین دفعه که احساس آرامش کرده بود مدتها میگذشت. پلکهایش سنگینی میکرد. حس غریبی در وجودش به غلیان افتاده بود؛ گویی سیل خاطرات او را به گذشتهها میبرد. جسپر روی کاناپه خوابیده بود. آسمان خاکستری، زمین را سفیدپوش کرده بود. در خانه را گشود؛ دختری به او لبخند میزد. به یاد آورد که دلش برای جسپر تنگ شده، حتی دلش میخواست بار دیگر آن نگاه اثیری دختر را احساس کند.... هوای سرد پوستش را گزید. مه غلیظی روی آبکند افتاده بود. ادوارد روی بلندی کوچکی در میان آن زمین خیس، زیر درختی قد...
55 بازدید
2 likes
صبحی دلانگیز بود.نشسته بودیم دور هم ،روی صندلی های فلزی سفید گرد،دور یک میز مستطیل بزرگ،در فضای باز.هوا روشن و آفتابی و دلچسب.جمعی از فامیل و دوستان.من،بین دو صندلی ،روی چمن نشسته بودم .دورتا دور ،درختان سبز و چمنکاری بود.شاد و سبک و آرام بودم .وسط خنده ها وآفتاب متوجه شدم، نیمه برهنه ام.نیمه برهنه؟ چرا؟ انگار تازه از حمام آمده ام. چرا درست لباس نپوشیدم؟کم کم نگاه ها آزارم می دهند. به بغل دستیم می گویم برایم حوله ام را بیاورد که بپوشم.دستی ملافه ای را به سمتم دراز می کند.با سختی و تقلا سعی می ک...
43 بازدید
1 like
به اطرافم نگاه میکنم، خانه تمیز شده. لباسهایم به تنم چسبیدهاند. باید حمام بروم. وقتی رسیدم خانه فقط روسری و مانتوام را درآوردم. باهمان لباسهای بیرون، خانه را زیر و رو جارو زدم. نظافت خانه را مرحلهبندی کردهام. اول جارو میکنم بعد گردگیری و آخر سر تی میکشم. درست و غلطش را نمیدانم. مامان اینطوری خانه را تمیز میکند.
نگاهم به سرویس بهداشتی میافتد. دلم از گرسنگی ضعف میرود. یقهی بلوزم را روی دهان و بینیام میکشم، جرمگیر را روی سنگ ها خالیمیکنم. موهایم وز کرده و به پیشانیام چسب...
47 بازدید
3 likes
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانهاش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوستاش نمیگنجید. عشقاش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد.
سه ماه بود با مریم آشنا شده بود و حدود یک ماهی میشد هر روز بعد از خروج شوهرش به سراغش میرفت.
در راه به زرنگی خودش احسنت میگفت و به برنامهی فردایش با مریم فکر میکرد.
چند خیابان آن طرفتر خانه داشت. وقتی وارد خانه شد. برگهای کاغذ را روی تخت خوابش دید. دستخط زنش بود.
- من در کنار تو ع...
46 بازدید
1 like
▪مرغ دم حنایی
یکی بود یکی نبود
توی روستای شلمرود، یک مزرعهی سرسبز و خوش آب و هوا بود. داخل مزرعه, مرغدونیای بود که بیست مرغ و خروس کوچک و بزرگ و رنگارنگ آنجا لانه داشتند.
بین آنها، مرغی بود به اسم مرغ دمحنایی.
دمحنایی خیلی ناراحت بود. دلیلش هم اینکه واقعا بد شانس بود؛ چون هر چه قدر تخم میگذاشت از بین میرفت.
روباه مکار و حیلهگری اطراف مرغدونی لانه درست کرده بود و وقت و بیوقت میرفت سراغ تخمهای مرغ دمحنایی و آنها را میبرد و میخورد.
بیچاره مرغ دمحنایی، آرزو داشت که تخم...
28 بازدید
1 like
زارا*
دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود.
***
دیشب که خواب بودم؛ برف شروع شده بود. صبح با دیدن برفها خیلی خوشحال شدم و مامان را خبر کردم.
بابا که از اداره برگشت؛ لباس گرم تنم کرد و رفتیم حیاط.
بابا با پارو و من هم با بیلچه مشغولِ جمع کردن برفهای داخل حیاط شدیم. برفها روی هم ریختیم. تلنبار که شد؛ یک آدم برفی بزرگ درست کردیم. مامان هم به کمک ما آمد. او یک هویج بزرگ و کلاه باف بابا و یک شال گردن کهنه با خو...
41 بازدید
2 likes
داشتیم خیلی خوش و خرم میرفتیم عروسی.
جای پارک نبود مجبور شدیم عقبتر از سالن پارک کنیم توی جادهی باریک کوهستانی که تقریبا بالاترین نقطهاش سالن عروسی بود.
ما پیاده شدیم و با لباسهای مجلسی و کفش پاشنهبلند داشتیم سربالایی رو گز میکردیم سمت عروسی یهو چند نفر با جیغ و داد از بالای جاده پیداشون شد.
داشتن داد میزدن هاره هاره!
گفتیم کی اما همون موقع سر و کلهی گرگ سیاه کوچکی پیدا شد که یکی را گاز گرفت و بعد خودش همانجا روی زمین افتاد و مرد!
اونی که گاز گرفته بود رو نمیشناختم اما ...
63 بازدید
5 likes
سالها پیش دختر و پسری یکدیگر را ملاقات می کنند. دختر از خودش میگوید. از ماجراهایش و از زندگیاش که تا به الآن خالی بوده و عشقی را تجربه نکرده.
پسر هم از خودش میگوید، از ماجراهایش و این که او نیز تا به الآن عشقی را تجربه نکرده. بعد دختر پیشنهاد میدهد که بیایند الکی عاشق هم بشوند و ادای عاشق ها را در بیاورند و پسر قبول میکند.
از آن روز به بعد پسر و دختر لحظات زیادی را در کنار هم سپری می کنند، حرفهای زیادی میزنند، جاهای زیادی می روند و لذت های زیادی را تجربه می کنند.
ناگهان دختر می ترسد ...
53 بازدید
3 likes
بلاگ نویسان برتر
موضوعات مهم
- ترس
- بیل را بکش
- تارانتینو
- رامبدخانلری
- قصه بزرگترین ترس زندگی من
- قصهی بزرگترین ترس من . رامبد خانلری . ترس .
- کافه،گارسون
- جمعه
- باشگاه کتابخوانی چشمه، آوای کوهستان، کتاب آوای کوهستان، تیرماه
- بزرگ ترین ترس من
- فضای مجازی، تنهایی، دنیای امروز،
- عشق_
- خاطره نویسی،خاطرات،شین براری ،
- اولین مدارس دخترانه ایران،اولین مدرسه دخترانه،رشت،اولین ها در رشت،شهروز براری،
- پدر
داغ از ژوئن 22, 2022