نوشتهها
دسته بندی ها
بیانیهی داوری و اعلام برگزیدگان مسابقهی ناداستان من و شغلم
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
دوستان و همراهان همبودگاه
سپاسگزاریم که با حضور کمّی و کیفی در این مسابقه نشان دادید که همبودگاه را متعلق به خودتان میدانید و مسابقات و چالشهایی که برگزار میشود را نه به چشم رقابت، که محفلی برای تجربهی بیشتر دانستن و بهتر نوشتن میبینید.
تمام آثاری که تحت عنوان «من و شغلم» در همبودگاه بارگذاری شد خوانده شد و چقدر باعث خوشحالی و دلگرمی است درصد بالایی از ناداستانهایی که به اشتراک گذاشته شد، از کی...
88 بازدید
8 likes
من و شغلم
وارد تونل که شدیم آهی بلند کشید و گفت:" احداث سد شفارود باعث نابودی صدها هکتار از این جنگل هیرکانی شده است که قابل جبران نیست." بعد ازخروج ازآن تونل طولانی ودلگیر، آسمان وجنگل برایم مثل پرهای زیبای طاووس خودنمایی میکردند. انگار خدا با قلم مویِ لای انگشتانش، با هزار رنگ این جنگل را به یک تابلوی زیبا تبدیل کرده بود. جاده از مه، پر و خالی میشد. گفتم:" یه جا نگهدار تا چایی بخوریم." به طرف چپ جاده پیچید و در زیر انبوهی از درختان توقف کرد. فلاسک را که از صندوق عقب بیرون آوردم، دیدم ب...
76 بازدید
1 like
من و شغلم
از اول زندگی یا شاید هم قبل از آن شاغل بودم.
کائنات یادم داد وقتی میخواستم وارد دنیای بی در و پیکر امروزی بشوم خیلی ترسیده بودم گفتم نمیدونم باید اونجا چه راهی را در پیش بگیرم؟ بهم گفتند تو برو از اول قانونهایی سر راهت میگذاریم که اگر درست و به موقع اجرا کنی موفق میشوی من هم قبول کردم وقتی مرا فرستادند به دنیای آدمها اولین قانونی که یاد گرفتم قانون جذب بود بلافاصله گرسنه شدم و جذب آغوش مادرم . پس اون موقع شغل من همین بود .
قانون جذب ، قانون اصلی کائنات است که مارا به سمت آرزوهایما...
62 بازدید
4 likes
به حول و قوه الهی منم مثل همه آدم های دیگه توی بیمارستان چشم به این جهان گشودم البته سرنوشت من یکم فرق میکنه من خیلی بیشتر از بچه های دیگه عمرم رو توی بیمارستان گذروندم که البته در این زمینه شغل پدر و مادرم اصلا بی تاثیر نبوده. پدر و مادر من هر دو پرستار هستن، همکارن و علت ازدواجشون هم همین بوده. وقتی من به دنیا اومدم بر خلاف اکثر آدما عاشق محیط کارشون بودم، اما وقتی یکم بزرگتر شدم و وارد دوره راهنمایی شدم (همون شیشم الان) جوگیر شدم که خیلی حالیمه و بدون توجه به حرف خانواده و علیرغم علاقه ای ...
60 بازدید
4 likes
من و شغلم
وارد تونل که شدیم آهی بلند کشید و گفت:" احداث سد شفارود باعث نابودی صدها هکتار از این جنگل هیرکانی شده است که قابل جبران نیست." بعد ازخروج ازآن تونل طولانی ودلگیر، آسمان وجنگل برایم مثل پرهای زیبای طاووس خودنمایی میکردند. انگار خدا با قلم مویِ لای انگشتانش، با هزار رنگ این جنگل را به یک تابلوی زیبا تبدیل کرده بود. جاده از مه، پر و خالی میشد. گفتم:" یه جا نگهدار تا چایی بخوریم." به طرف چپ جاده پیچید و در زیر انبوهی از درختان توقف کرد. فلاسک را که از صندوق عقب بیرون آوردم، دیدم...
75 بازدید
5 likes
عقربهی بزرگ روی هفت میایستد و گذشتن ساعت از شش و نیم را به رویم میآورد. هوا سرد و هنوز کمی تاریک است. لا به لای لباس پوشیدن سریع و نامرتبم، به این فکر میکنم که هیچوقت نتوانستم یک ربع به هفت خودم را برسانم. اگر بگویند شش، پنج ونیم، هفت و ده دقیقه و... سر تمام این ساعتها میرسم اما یک ربع به هفت، ساعت عجیبی است!. ماشین را استارت میکنم و تا رسیدن به اداره، یک چشمم به ساعت روی داشبورد است و یکی دیگر به جاده. انتظار دارم معجزه شود و مسیر یک ربعی را در پنج دقیقه بروم. معجزه نمیشود.
_ سلام. شر...
76 بازدید
6 likes
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی
《اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من》
افشاگری پس و پیش آدمها، تبدیل به بازی لذت بخش زندگیهایمان شده است. از همین جهت تصمیم دارم دست به خود افشاگری حاد بزنم، تا کنجکاوان خوب عالم حالشان گرفته شود که نتوانستند کند و کاو کنند، و این خود افشاگری اینجانب بهناز (جان) بدرزاده:
یک طراح، نقاش، منتقد فیلم، نویسنده، نویسندهی کودک، کارگردان، طنزنوی...
89 بازدید
8 likes
ناداستان
شغل من
تکه ای از آنچه که زندگی کرده ام را می خوانید؛ دقیقا تمام لحظاتی که با تمام وجود از سر گذرانده ام. در اولین روزهای بهار 1395 در موسسه ای که مدیر آن از بستگان نزدیک من بود در سمت منشی پاره وقت مشغول به کار شدم. فضای دلنشین و آرامی که داشت و من را به آنچه که علاقه داشتم، نزدیک کرده بود. اما حیف که «علاقه» فقط یک کلمه قاب گرفته زیبا در ذهن من جا ماند و توان برداشتن قدمی برای رسیدن به آن نداشتم. حالا که این ها را می نویسم، دقیقا یادم نمی آید چه مدت از زمانی که آنجا کار می ک...
66 بازدید
4 likes
داستان من و اسنپ و بازی ماهی مرکب
داستان من و اسنپ دقیقا از زمانی شروع شد که تب سریال بازی ماهیمرکب (Squid Game) همه جا را گرفته بود. انگار دلیل پیدا نشدن سرمایهگذار و تاخیر ده ساله در ساخت آن هم این بوده که با تجربه کار من در اسنپ همزمان شود. سریال بازی ماهیمرکب آنقدر جذاب و میخکوب کننده بود که من همه آن را شب تا صبح تماشا کردم. اگرچه آن را با تمرکز و دقت تمام دیدم اما پیام اصلی آن را نگرفتم و درست فردای همان شب افتادم در بازی اسنپ!. یک سهشنبه روزی به تاریخ 27 مهرماه 1400، چند روز بعد از...
412 بازدید
16 likes
به نام خدا
شغلِ منِ غریبِ خانهداری که خانهمان در شهر زیارتی است، را قمیها، مشهدیها و شمالیها خوب میدانند. همانهایی که خانههاشان زمستان و تابستان جولانگاهِ حبیبون و حبیبات و حبیبچیهای خداوند میشود. شغلِ من را حتی تهرانیها هم از بَرَند. تهرانیهایی که مریضها، همهی سال، از اقصا نقاط خاورمیانه برای دوا دکتر به خانهشان پناه میآورند. مهمانداری شغل شریف من است و من مهمانهایم را دوست دارم.
حتی قدمهای سایزِ ۳۸ آقاکمال دوستِ دوران مهدکودکِ شوهرم، هم روی جفت چشمهای عینکیام است. به...
72 بازدید
7 likes
شاید ده سال داشتم که برای نوشتن انشایی با موضوع « میخواهید در آینده چه کاره شوید؟!» شش روز تمام فکر کردم. به خاطر دارم که شغلهای زیادی هوش و حواس مرا میبرد. مثلا به ردیف عروسکهایم پشت نیمکتهایشان نگاه میکردم و به عنوان معلم از هرکدام سوالی میپرسیدم، عروسکی که دوستش داشتم همیشه جوابها را میدانست اما وای به حال عروسک زشتی که هیچ دلبری از من نمیکرد و نمرهاش همیشه بد بود.
یا مثلا موقع جمع کردن لباسهایم در کمد؛ به مغازهداری تبدیل میشدم که بهترین مدل را برای مشتری انتخاب میکرد و تا ...
62 بازدید
4 likes
آیا هرگزتنها در اتاقی کار کرده ای که ساکت و آرام باشد اما تو هزاران صدا در آن بشنوی؟ صدای هزاران انسان را که گاهی دردمندند و گاهی ناله شادی شان بلند است. در ظاهر تنهایی اما نیستی. اتاقی که گاهی آنقدر بزرگ است که صدای انسانها از بیست سی سال پیش در آن می پیچد. شرحی از قصه هایی عجیب، قصه هایی که درد، بازیگر اصلی است. بایگانی پزشکی که شرح قصه درد های قدیمی است و گاهی درمان های قدیمی. حتی شاید نامی از درمانگران قدیمی. دکتر غریب و شاگردانش پزشکانی که از علم قدیم وجدید به دنبال درمانی برای اشک ها و در...
75 بازدید
4 likes
بلاگ نویسان برتر
موضوعات مهم
- ترس
- بیل را بکش
- تارانتینو
- رامبدخانلری
- قصه بزرگترین ترس زندگی من
- قصهی بزرگترین ترس من . رامبد خانلری . ترس .
- کافه،گارسون
- جمعه
- باشگاه کتابخوانی چشمه، آوای کوهستان، کتاب آوای کوهستان، تیرماه
- بزرگ ترین ترس من
- فضای مجازی، تنهایی، دنیای امروز،
- عشق_
- خاطره نویسی،خاطرات،شین براری ،
- اولین مدارس دخترانه ایران،اولین مدرسه دخترانه،رشت،اولین ها در رشت،شهروز براری،
- پدر
داغ از ژوئن 22, 2022