نوشتهها
دسته بندی ها
روی پنجه ی پا ایستادم تا استکان کمر باریک و نعلبکی گل سرخی را از بالاترین طبقه ی کمد بردارم. پدربزرگ همان طور که توی رختخوابش دراز کشیده بود، من را می پایید.
«چرا برداشتی؟» معلوم بود کلی تقلا کرد تا بتواند این دو کلمه را از ته مغزش بکشاند روی زبانش. استکان و نعلبکی را گذاشتم روی کابینت کنار سماور. رفتم نزدیک پدربزرگ و پیشانی پرچروکش را بوسیدم و گفتم:«میخوام باهاش چای بخورم.»
فقط نگاه کرد. آن وقت ها که حال و حوصله داشت، یعنی قبل از این که از پا بیفتد، نمی گذاشت کسی به این استکان و نعلبکی ...
50 بازدید
2 likes
زن موهای سیاهش را بالای سرش جمع کرد و با یک کلیپس بزرگ ماهیشکل آنها را بست. بسته کاغذی کوچکی را از روی میز آشپزخانه برداشت و گفت:« دو تا فنجون بذار روی میز»
مرد که تازه وارد آشپزخانه شده بود سیب قرمزی را از روی میز وسط آشپزخانه برداشت و جلوی دماغ عقابیاش گرفت و بو کرد:« پس قرار مراسم توی تاریکی باشه؟... خدا رحم کنه... دفعه پیش با اون معجون کذایی...هه... سه روز توی دستشویی رختخواب انداخته بودیم... ایندفعه قرار چند روز کلهپا بشیم؟»
زن انگشت اشارهاش را جلوی صورتش که در نور ضعی...
136 بازدید
10 likes
«تا وقتی زندهاید، فرصت جبران هست!»
این جمله را در جایی که نمیدانم کجا بود و توسط کسی که نمیدانم چه کسی بود، خواندم. جملهی اُمید بخشی است اگر که زنده باشیم، و آن را بخوانیم، درست است؟ در غیر این صورت که اصلاًوابداً جملهی بدرد بخوری نیست.
قهوهام را با قاشق مخصوصش و با فشار داخل پاتِ زهواردرفتهام جا میدهم و غرق در افکارم میشوم. بویِ دانههای تازه سابیده شدهی قهوه هوش از سرِ هر بنیبشری میبرد اما من هوش از سر رفتهام با ماجرهایی که از سَر گذراندهام.
خاله ام... قصه در مورد اوست...
81 بازدید
4 likes
پیش از آنکه قهوه سرد شود، اگر همینقدر فرصت داشتم که به گذشته برگردم چه میکردم؟! اولین جواب این است که برگردم و فلان اشتباه را تصحیح کنم. مثلا به جای رشتهی ریاضی در دبیرستان بروم رشتهی انسانی یا بروم سال اول ازدواج و همان موقع بچهدار شوم! اما مگر تصمیمات اشتباه زندگی حاصل چند دقیقهاند که بتوان در فرصت سرد شدن قهوه آنها را تغییر داد؟! حداقل برای من که اینطور نبوده است. معمولا تصمیمات آدمها شامل تفکرات و مشورتها و تصمیماتی است که گاهی هفتهها یا ماهها زمان میبرد. از طرفی من اگر این فرصت ط...
54 بازدید
1 like
تو اصلا مامان خوبی نیستی . من دوستت ندارم. تو خیلی مامان بدی هستی
و صدای گریه اش بلندتر شد.
آنیا جونم مامانی، من دوستت دارم دخترم. تو منو دوست نداری؟
آنیا با حق حق و گریه داد زد: نه نه من دوستت ندارم. مامان پریا هرکاری اون بخواد براش می کنه اما تو نمی تونی یه کاری کنی تک شاخ من زنده بشه و رو پاهاش بایسته و منو سوار کنه
آنیا جونم می دونی اینجوری جیغ بزنی و گریه کنی خرگوش جادویی ات، گوشاش درد می گیره و ازت ناراحت می شه؟ تو میخوای اونو ناراحت کنی؟
دخترک یک لحظه گریه اش را قطع کرد ...
51 بازدید
4 likes
به نام خدا
دختركي باروپوش آبي آسماني دورچين،يقه ي سفيدقلاب بافي،موهاي بافته شده باروبان سفيد،سرخوش وشادوخندان ازدربزرگ دبستانايراندخت زاهدان بيرون مي ايد...بابابزرگ منتظراوست كيفش راميگيرد ...دخترك اماشادوسرخوش وخندان جلوجلوميدودوميچرخد...بابابزرگ نگران به دنبالش .شكوفه جان ندوبابا جان زمين ميخوري...بابابزرگ امروز كيهان بچه ها آمده تازه كيت كت همميخوام...برام ميخري؟؟؟بله باباجان...دستش رابه دستان گرم وپرمهربابابزرگش ميدهد....
دخترك كمي بزرگترشده حالا به مدرسه ي راهنمايي ميرود...راهنمايي رو...
74 بازدید
3 likes
صبح روز جمعه، طبق عادتی که داشت، قهوه را توی فنجان ریخت و کنار پنجره نشست. قهوه را داغ داغ دوست داشت و لذت یه نفس سر کشیدن آن را با هیچ چیز عوض نمیکرد. او اصلا تحت هیچ شرایطی، داغی قهوه را به دست زمان نمیداد! چرا اینقدر قهوه داغ را دوست دارد؟ خوب معلوم است، حس لذتبخشی به او میدهد. فنجان قهوه در دستهایش بود که چشم او به گنجشکی افتاد که پشت پنجره، لانهاش را تعمیر میکرد. سر و صدای زیادی توی اتاق میپیچید، پرنده، حال خیلی خوبی داشت و عاشقانه کار میکرد. عشق و علاقه گنجشک از نگاه رُز، قابل ...
71 بازدید
2 likes
امروز برای من روز خیلی خوبیه ، روزی که مدت ها منتظرش بودم .
بعد از مدت ها بالاخره یک انتشارات با چاپ کتابم موافقت کرد .
باید بنویسم که چرا این کتاب را نوشتم ؟ چرا باید شعرها و نوشته هایی که سال ها در قفسه پایینی کتابخانه ام خاک خورده بودند را چاپ کنم ؟
من سال هاست که با خود کلنجار می روم و مدام این چرایی ها را در ذهن دارم . سرانجام تصمیم گرفتم که سکوت سال ها را بشکنم ، سکوتی بزدل . وقتش رسیده بود شجاعانه فریاد بزنم هرچند این فریاد نیز توخالی ست .
زمان مانند مرز است برای انسان . مرزی...
66 بازدید
4 likes
(یک نویسنده یک موضوع)
ققنوس
فردا مراسم عقد دختر کوچکمان است .خانم دکتر 25 ساله شده، تو هم 25 ساله بودی که کشتمت. کلمه غیرت بهانه ای بود که نامت را از اعلامیه ترحیم هم حذف کنم . اما دخترانت نه تنها نام تو را ،بلکه عکست با آن نگاه معصوم و مظلوم را بر روی بنرهای تبلیغاتی موسسه ققنوس "خیریه حمایت از بانوان آسیب دیده" در سراسر شهرهای استان نصب کرده اند. بعد از 24 سال به زادگاهت برگشته ام نه بهتر است بگویم قتلگاهت.
شاه حسین بطری آب را بر روی سنگ قبر مه لقا خالی کرد و با دستانی که...
77 بازدید
4 likes
انگشت سبابه ام را خم می کنم و دسته ی کنگره دارِ فنجان سفید را در دست می گیرم. گرمای فنجان می ریزد توی دست راستم و یک نفس عمیق می کشم، یعنی می آیی بنشینی روبروی من بعد از ده سال؟ باورت می شود که موهای شقیقه ام چطور سفید شده و دخترم روی پاهایم نشسته؟ با چه لباسی می آیی؟ چی می پوشی؟ آن سارافون سبز و گلدار را که در حیاط خانه ی طباطبایی ها پوشیده بودی و باد می رقصید در دامنت و سر می چرخاندی و چشمان نیم دایره ای ات می خندید؟ یا آن مانتوی نارنجی را که پوشیدی و نگهبان ورودی ِرشت راهت نداد و گفتی «مگه نا...
69 بازدید
4 likes
آسمان در رشت کماکان میبارد. و از فرط سرمای بهمن ماه یخ میبندد و بشکل دانه های سفید برف آرام و نرم مینشیند بر تن شهر.
به گمانم من برای کاری بزرگ ساخته شده ام . هیچ اهمیت ندارد که اطرافیان مرا فردی دستوپاچلفتی و سربه هوا مینامند . به گمانم رسالتی مهم تر و کاری بس مهم تر وجود دارد که ناتمام مانده . باید تمام انسان های زمین را شگفت زده کنم . آری خودش است . همگان را به یکباره کنار هم جمع کرده و به جایی بهتر و بالاتر میبرم . مثلا کجا؟...
خب ظاهرا پاسخ...
102 بازدید
4 likes
کنار پنجره ایستادم و می دیدم که چطور دانه های سفیدی خود را از آسمان به سرعت به زمین می رساندند تا چهره سیاه زمین را سپید کنند. توی هوای سرد یک قهوه داغ خیلی می چسبد. عادت کردم که قبل از رفتن به باشگاه خودم را به یک فنجان قهوه دعوت کنم. قهوه ای ریختم و دوباره کنار پنجره رفتم خیره شدم به بیرون و فکر می کردم به فرصتی که خدا دوباره به زمین داده بود تا خود را پاک کند. کاش من هم فرصتی دوباره داشتم تا برمی گشتم و دوباره لحظه های از دست رفته کودکی و نوجوانی و جوانی خودم را زندگی مي کردم.
با سرعت پله ها...
66 بازدید
6 likes
بلاگ نویسان برتر
موضوعات مهم
- ترس
- بیل را بکش
- تارانتینو
- رامبدخانلری
- قصه بزرگترین ترس زندگی من
- قصهی بزرگترین ترس من . رامبد خانلری . ترس .
- کافه،گارسون
- جمعه
- باشگاه کتابخوانی چشمه، آوای کوهستان، کتاب آوای کوهستان، تیرماه
- بزرگ ترین ترس من
- فضای مجازی، تنهایی، دنیای امروز،
- عشق_
- خاطره نویسی،خاطرات،شین براری ،
- اولین مدارس دخترانه ایران،اولین مدرسه دخترانه،رشت،اولین ها در رشت،شهروز براری،
- پدر
داغ از ژوئن 22, 2022