نوشتهها
دسته بندی ها
رویای گس
چیزی از درون آزارم می داد که باعث شده بود ته دلم حسی مثل دلشوره داشته باشم.با عماد حرفمان شده بود از آن مدل دعواهایی که داد و بیداد نداشت فقط تیری از نگاه و سکوت پرتاب
می شد و بدجور زخم می زد.از وقتی دوره ی طراحی داخلی می رفتم روی من حساس شده بود.چند باری که آمده بود دنبالم و هم کلاسی هایم را دیده بود که بیشتر پسر هستند خیلی خوشش نیامده بود. یک بار هم که رفته بودیم کارگاه نجاری علی ،هم کلاسی ام،تقریبا قهر کرده بود.من خیلی سعی می کردم به حساسیت هایش دامن نزنم.
بعد مدتها اولین ب...
32 بازدید
1 like
چیزی شبیه سوختن ناقص
به عنوان یک مجرد پیشکسوت می توانم مجموعه ای از فروریختن عشقهای به ظاهر آتشین بر اثر نقصی و یا حتی نقص تراشی بنویسم. اینکه نقصی هر چند کوچک تورا به هم بریزد، به لیست استانداردهایت لطمه بزند، و حتی زورش به کفه ترازوی هر چند سنگین ارزشها و محاسن نرسد، اصلا مهم نیست، حتی منطقی است. زندگی خودتان است. تجربه ای تکرار نشدنی. ولی از من گیس سفید بشنوید که اگر عشقی باشد به این راحتی فرو نمیریزد مگر اینکه نقص در خود پیکره ی عشق باشد. مثالش همین شهر کرج را ببینید که نصف اسمهای مکانها...
33 بازدید
3 likes
بنام خدا.
خیابان یکطرفه
از اتوبوس که پیاده شدم هوا دَم داشت، از آن شرجیهای لعنتی که پیراهنت را به تن میچسباند.
کولهام را روی شانه جابجا کردم و شال زیتونیام را که با مقنعه قبل از پیاده شدن عوض کرده بودم روی سر مرتب کردم. آینهی کوچکی از جیب مانتوام بیرون آوردم و صورتم را درآن برانداز کردم.
با آب دهان ابروهای پیوستهی مشکیام را صاف کردم و جوش روی گونهام را ترکاندم.
اتوبوسی چند متر آنطرفتر مشغول سوار کردن مسافر بود، دود اگزوزش یک راست توی ریهام جا خوش کرد.
گوشها...
60 بازدید
10 likes
نیمساعتی میشد روی آن مبلهای چغر و سلطنتی نشسته بودم. اگر مسلم را ندیده بودم، حتمی تا بهحال از این همه خوشی غش کرده بودم. وقتی رسیدیم تهران، دلم به هم خورده بود. دلم میخواست بعد پنج ساعت توی ماشین نشستن، دراز بکشم. خاله رقیه دم خداحافظی گفت که قرص ماشین بخورمها! گوش نکردم! همان وقت هم دل بههمخوردگی داشتم. از دلشوره شاید. رویم هم نشد از منظر بپرسم روشویی کجاست که یک آبی به صورتم بپاشم؛ دوماهی بود که با آقا مسلم تلفنی حرف میزدیم. امروز خواهرش منظر، با شوهرش آمده بودند ده، دنبالم که بیایی...
37 بازدید
5 likes
سال ۱۳۸۴ بود، همان سال قشنگی که پرنس چارلز با کاملیا پارکر ازدواج کرد، جوزف راتزینگر به عنوان پاپ بندیکت شانزدهم انتخاب شد، فیلم قشنگ افساید ساخته شد.
همان سال قشنگی که موبایل بود ولی هوشمند نبود، اینترنت بود ولی نه به این راحتی!!!
سالی که یک قطار در هند از ریل خارج شد و ۷۷ نفر مردند، زلزله ای در کشمیر جان ۸۰هزار نفر را گرفت. پاپ ژان پل دوم مرد و شلوارهایمان کوتاه شد اما با ترس و لرز!!!
سال ۱۳۸۴ بود، همان سال قشنگی که من عاشق شدم!!!
اواخر آذر ماه ۱۳۸۴ بود که در یاهو مسنجر با هر کس و ناکس چت ...
27 بازدید
4 likes
خانه پر از تعریف کمالات و جمالات شهاب پسرعمه ام شده بود.پسرعمه ای که آخرین بار او را در شانزده سالگی اش دیده بودم و بعد از آن به آمریکا رفته بود حالا به اصرار پدرو مادرش بعد از سالها قصد آمدن به ایران را داشت تا همسرش را از بانوان هم وطن انتخاب کند.قبل از آن چندباری عمه ام به خانه ما می آمد و مدام از اینکه دلش می خواهد عروسش ایرانی و چه بهتر فامیل باشد. به من نگاه می کرد و قربان صدقه ام می رفت. عکس های شهاب را به هر بهانه ای نشانم می داد و از اخلاقش می گفت.رفته رفته حس کردم از او خوشم می ...
26 بازدید
3 likes
پدربزرگم که به رحمت خدا رفت، ماه های پایانی بلوغ نوجوانیام را میگذراندم. به نوعی با جوشهای چرکی صورت و ورم بینی خداحافظی کرده بودم. باد به غبغب انداخته، فیگور دختران خوش اندام و زیبای جوان را به خودم میگرفتم انگار میخواستم به سوفیا لورن بگویم زکّی... نه اینکه خیلی هم خوشاندام باشم و یا حتی خیلی زیبا، اما غرور جوانی وادارم میکرد اینجور فکر کنم.
از آنجا که پدرم فرزند ارشد و تک پسر پدربزرگ مرحومم بود، مجلس هفتم در خانه ما برگزار شد. اواخر تابستان بود هوا رو به خنکی میرفت. چند سری میز و...
51 بازدید
4 likes
گل پژمرده ی سفید را ازروی میز برداشتم و گلدانش را آب کشیدم. سفره را عوض کردم و یک قندان بلوری از قند پر کردم و روی میز گذاشتم. اتاق نیمه تاریک بود. یک طرف دیوار با کاغذ طرح پتینه طلایی بود و طرف دیگر از بالا تا پایین دیوار کوب های چینی قدیمی دیوار را پوشانده بودند. یکی از بشقابها را برداشتم و دیدم هم جای میخ هست، هم، دور بشقاب رد سیاه مانده. اگر قرار بود دیوار سفیدشود، باید نقاش را خبر می کردم تا می آمد و تمام اتاق را با رنگ سفید میپوشاند. طوری که هیچچچ اثری از چیزی باقی نمیماند. بشق...
38 بازدید
2 likes
بالاخره خوابش تعبیر شد.
هر روز درخواب می دید که به دنبال کفشش است هر روز در یک موقعیت و مکانی جدید. دیگرخواب های تکراری امانش را بریده. وقتی از خواب بیدار می شود رنگ به رخسارش نمی ماندمانند گچ دیوار درست مثل اسمش سپید می شود پاهایش درد می کنند انگار واقعا راه ها رفته تا برسد به کفشش. حالا در آستانه ی سی سالگی قراردارد اطرافیان به طعنه می گویند حتما تعبیر خواب هایت خواستگار است. پوزخند و آهی از طعنه های تکراری. خانم دکترصدایش کرد بیا سپیده جان بالاخره خوابت تعبیر شد.دستیار بودنم هم کار سختی ا...
39 بازدید
2 likes
کفش های مان
هنوز کنار هم بودند
که راه مان از هم جدا شد
(ساره دستاران)
همواره برای سنجش روابطی که داشتم، ترازویی خیالی به دست میگرفتم و تمامِ معیارهایی را که برای اذعانِ یک رابطه ی موفق نیاز بود را ، در یک کَفّهی آن و در کَّفهی دیگر، شخصِ بی نوایی را که قرار بود، آن آزمون را به عنوان شریکِ عشقی من، از سر بگذراند؛ قرار میدادم. نتیجه هم که ناگفته معلوم است؛ همواره و با گذشتِ سالهایِ زیستهام کفّهی خواستنهایم سنگینوسنگینتر میشد و کفّهی داشتنهای آن اشخاص بینوا سَبُک و سَبُک ت...
60 بازدید
4 likes
قرار کور
(Blind Date)
روی گزینه ی "وصل" کلیک کرد و باز صدای گوش خراش اینترنتِ دایل آپ بلند شد. صدایش قشنگ اعصاب را صیقل میداد. یاهو مسنجر رو باز کرد.کیمیا چند روزی میشد که با آقایی چت میکرد. بحثهای شناختی و فلسفی میکردند. بعضی وقتا هم بحثهای فمینیستی و او از حقوق زنان دفاع میکرد و مرد، خیلی معقول، بحث رو به سمت عقلانی و دور از تعصب پیش میبرد. آدم جالبی بود، برخلاف بقیه افراد جنس مذکر که بعد از سلام و علیک دنبال هزار چیز نامربوط بودند، این یکی حرفی برای گفتن داشت. ازش خوشش اومده بود. به قول...
50 بازدید
3 likes
هر پنجشنبه میآمد، همراه با مجلهی راه زندگی. نه اینکه ضمیمهی مجله باشد، مشتری دائم آن مجله بود. ساعت ده میآمد که مطمئن باشد مجله رسیده. البته اینطور فکر میکنم. از کجا بدانم! من که هیچوقت با او صحبت نکردم. از آن مدل دخترها نبود که هر دفعه لباسهایش فرق کند. چندتا مانتو داشت که هر دفعه یکی را میپوشید. روسریهایش را خیلی دوست داشتم. رنگ روشن میپوشید و گلگلی. مانتوهایش هم روشن بود. یک مانتوی سبز داشت که با روسری سفیدش ست میکرد. یکی دیگر از مانتوهایش صورتی بود که با آن روسری آبیِ روشنش میپو...
52 بازدید
3 likes
بلاگ نویسان برتر
موضوعات مهم
- ترس
- بیل را بکش
- تارانتینو
- رامبدخانلری
- قصه بزرگترین ترس زندگی من
- قصهی بزرگترین ترس من . رامبد خانلری . ترس .
- کافه،گارسون
- جمعه
- باشگاه کتابخوانی چشمه، آوای کوهستان، کتاب آوای کوهستان، تیرماه
- بزرگ ترین ترس من
- فضای مجازی، تنهایی، دنیای امروز،
- عشق_
- خاطره نویسی،خاطرات،شین براری ،
- اولین مدارس دخترانه ایران،اولین مدرسه دخترانه،رشت،اولین ها در رشت،شهروز براری،
- پدر
داغ از ژوئن 22, 2022